ژورنال خوانی:
فصل اول کتاب فلسفه رسانه
فصل 1
قدرت برهم زننده کلمات نوشتاری
مترجم:سیده زهرا اجاق
یکی از دلایلی که مطالعه رسانه ها اهمیت دارد، سنجش تأثیراتی است که فناوری های مختلف می توانند بر زندگی روزمره ما داشته باشند. یک نظریه انتقادی رسانه باید مزایا و کاربردهایی را که یک رسانه خاص به ما ارائه میدهد، شناسایی کند، در حالی که از وسوسه تأیید ساده رسانه مذکور بدون در نظر گرفتن مواردی که ممکن است برای ما بهعنوان افراد یا برای کل جامعه مضر باشد، اجتناب کند. امکان اعمال عاملیت در یک محیط رسانه ای متراکم فزاینده به ظرفیت ما برای فرار از خواص بی حس کنندگی (anesthetic ) رسانه ها بستگی دارد که ما را در برابر قدرت تعیین کننده آنها رام و مطیع می کند. با این حال، به طور همزمان، مهم است که بدانیم نگرانی ها در مورد نقش رسانه های جدید در آموزش و دانش اصلاً جدید نیست ـ ما می توانیم آنها را حداقل تا یونان باستان، زادگاه سنت فلسفی غرب، پیدا کنیم. اگرچه اشکال مختلف نوشتار (از تابلوهای خط میخی سومری تا الفبای اولیه) برای هزاران سال وجود داشته است، اما در یونان و در حدود قرن پنجم قبل از میلاد بود که یک رسانه محوری ـ نوشتار آوایی ـ واقعاً به وجود آمد که تأثیر اجتماعی و فرهنگی تعیین کننده ای داشت، و از این مقطع تاریخی است که ما کاوش خود را در گفتمان های درهم تنیده فلسفه و رسانه آغاز خواهیم کرد.
آنچه فیلسوفان اولیه در این زمان با آن سروکار داشتند، انبوهی از اشکال رسانه ای مانند امروز نبود. بلکه ارتباطات همچنان در انحصار کلام بود. در نتیجه، عمومی شدن (popularization) سواد (یعنی خواندن و نوشتن) تأثیرات عمیق و چشمگیری داشت و میراث این دگرگونی هنوز در سنت فلسفی امروزی [غرب] قابل مشاهده است. بدیهی است که صحبت از این سنت به معنای صحبت از شجره نامه ای است که عمیقاً اروپامحور است و بنابراین ما تصدیق می کنیم که بحث ما در مورد تقاطعات بین رسانه و فلسفه، نمایانگر یک دیدگاه کاملاً محدود است، دیدگاهی که نمی توان آن را به طور مستقیم در مقیاس جهانی تعمیم داد. در عین حال، ما معتقدیم که فرآیندهای نامتقارن جهانیسازی که امروزه شاهد آن هستیم و ارتباط آنها با منطق محاسبات دیجیتال و شبکههای پرسرعت، به این سنت فلسفی گره خورده است که نیازمند تحلیل است. با این حال، قبل از رسیدن به این نقطه، باید در مورد خاستگاه همین سنت، که مسیر تفکر و فرهنگ غربی به طور جدانشدنی بر آن استوار است، تأمل کنیم.
مکتب پیشاسقراطی فلسفه
تالس (حدود ۶۲۴–۵۴۶ پیش از میلاد) عموماً به عنوان اولین فیلسوف یونانی در نظر گرفته میشود و بنابراین نقطه شکلگیری سنت فلسفی غرب را بهعنوان یک کل نشان میدهد. با تالس است که فلسفه، همانطور که ما معمولاً درباره آن فکر می کنیم، آغاز می شود. اگرچه فلسفه یونان تمایل دارد با دولت ـ شهر آتن ـ مرکز فکری و فرهنگی جهان باستان ـ مرتبط باشد ـ تالس در واقع در میلتوس، شهری یونانی در سواحل آسیای صغیر (ترکیه امروزی) متولد شد و زندگی کرد. طبق افسانه، او اولین کسی بود که هندسه را از مصر به یونانیان آورد و اغلب او را، البته بر اساس شواهد کاملاً غیرمجاز (و احتمالاً جعلی) به عنوان اولین ریاضیدان واقعی در نظر می گیرند. در حالی که گزارش های تاریخی نسبتاً کلی هستند، به نظر می رسد که تالس آب را به عنوان ماده اولیه ای که همه چیز از آن به وجود می آید می دانست. به هر حال، دشواری مطالعه اندیشه تالس ـ و دلیل اینکه ما توانایی کمی برای بیان اینکه ایده های او واقعاً چه بوده است ـ نداریم این است که او هرگز هیچ یک از آنها را ننوشت. چون او در زمانی زندگی می کرد که دانش تقریباً به طور کامل از طریق کلام منتقل می شد، احتمالاً نیاز چندانی به ذخیره و انتشار فلسفه خود به این شکل احساس نمی کرد. این به این معنا نیست که رسانه نویسندگی در زمان حیات او وجود نداشته است، بلکه صرفاً اهمیت کمی برای آموزش و تحقیق به روشی که امروزه دارد، داشت. دانشآموزان یونانی بهجای استفاده از متون نوشتاری، از حفظ و تلاوت اشعار شفاهی یاد میگرفتند ـ مشکل برای ما این است که همانطور که هارولد اینیس، یکی از اولین محققانی که مستقیماً با رابطه بین رسانه و تاریخ فلسفه درگیر شد، یادداشت میکند ـ هیچ سابقه گفتگو یا سنت شفاهی نداریم، مگر اینکه از طریق کلام مکتوب یا چاپی آشکار شده باشند. نوشتن، عمدتاً رسانهای است که از طریق آن به خود تاریخ دسترسی پیدا میشود ـ این رسانۀ مسلطِ (dominant) تاریخ است.
با این حال، می توانیم فرض کنیم که چنین شرایطی به سرعت در حال تغییر بوده است، زیرا آناکسیماندر (یکی از شاگردان تالس) افکار خود را یادداشت کرده است، و در حالی که احتمالاً فقط یک نقل قول معتبر از این اثر حفظ شده است، اما هم در بسط فلسفه آن گونه که ما معمولاً آن را می فهمیم و هم در حفظ تاریخی آن گام مهم برداشته شده است. استفاده آناکسیماندر از نثر «منعکس کننده یک گسست انقلابی، توسل به اقتدار عقلانی و تأثیر منطق نوشتن بود» (اینیس 2007: 67). آناکسیماندر استعاره ارگانیک آب را که توسط تالس به کار گرفته شده را رد می کند، و در عوض مفهوم انتزاعی apeiron - موجودی ابدی و بی کران - را به عنوان جوهر اولیه کیهان پیشنهاد می کند و یک اصل وجودی را که از طریق شهود معقول دست نیافتنی است (و در نتیجه فقط از طریق تمرین ناب قابل دسترسی است) معرفی می کند. ولی آناکسیمنس (که به نوبه خود شاگرد آناکسیماندر بود) به ماتریالیسم قابل دسترس تر تالس باز می گردد و ادعا می کند که هوا جوهر اولیه ای است که جهان از آن تشکیل شده است. این سه متفکر مکتبی را که به عنوان "مکتب میلزی" (Milesian school ) شناخته می شود را تشکیل می دهند که به نوبه خود بخشی از "مکتب یونی" (Ionian school )است و فیلسوفان دیگری مانند هراکلیتوس، آرکلائوس و دیوژن آپولونیا را در برمی گیرد. چیزی که همه این فیلسوفان را به هم پیوند میدهد علاقه مشترک به چیزی است که ما اکنون به عنوان «متافیزیک» میشناسیم (اصطلاحی که فقط در مطالعات قرون وسطی پدیدار شد) - آنها به دنبال توضیح این بودند که جهان از چه چیزی ساخته شده است و قوانین اساسی جهان چیستند. بسیاری از آنها هم در کیهان شناسی - مطالعه چگونگی پیدایش این جهان - مشغول بودند. مهمتر از همه در زمانی که آنها کار میکردند، مکتب یونی تلاش میکرد تا از توضیح ماوراء طبیعی برای پدیدههای قابل مشاهده اجتناب کند. آنها به جای توضیح دادن اثرات محیط زیستی به عنوان عملکرد خدایان (همانطور که همتایانشان انجام دادند)، توضیحات خود را براساس چیزهایی انجام می دهند که در اطرافشان حضور دارند و در ماهیت خود ماده وجود دارد – مثل هوا، آب، آتش و غیره.
در مقابل، افلاطون، که حدود یک قرن پس از مکتب یونی زندگی می کرد اولین بار شکوفا شد، علاقه چندانی به این نیروهای طبیعت ندارد. این بدان معنا نیست که او به استدلال متافیزیکی توجهی ندارد، بلکه تمرکز او هم بسیار گستردهتر است و هم بیشتر معطوف به دغدغههای انسانها است - که احتمالاً به دلیل تاثیر معلمش سقراط است (حدود 469-399 ق.م). سقراط اولین فیلسوف نبود.تنها در مدیترانه، متفکران مهم زیادی پیش از او بودند، اگر چه اغلب فراموش شده هستند و شخصیت های متعدد در فلسفه بابلی، ایرانی، هندی و چینی نیز وجود داشته اند. با این وجود، سقراط مسلماً عنصر کلیدی در شکلگیری فلسفه غرب بهعنوان یک حوزه مطالعاتی مشخص است و از نظر تأثیرگذاری بر اندیشههای بعدی تقریباً بینظیر است. هنگامی که از «فلسفه غرب» به عنوان یک رشته منحصر به فرد صحبت می کنیم، ناگزیر از سنتی صحبت می کنیم که مبتنی بر تأثیر این شخصیت برجسته است.
سقراط در آتن زندگی می کرد، در زمانه ای که امپراتوری این شهر بزرگ در حال فروپاشی بود و تحت حملات مکرر دولت شهر جنوبی اسپارت قرار داشت. اگرچه او یک بار در ارتش آتن خدمت کرده بود، اما در اواخر عمرش مشاغل متعارف را برای داشتن یک زندگی معمولی متشکل از بحث و تدریس فلسفی کنار گذاشت. سقراط که نمیخواست از قراردادهای اجتماعی یا سیاسی زمانی که در آن زندگی میکرد، کورکورانه پیروی کند، سرانجام خود را به دو اتهام (بی تقوایی و فساد جوانان) در محاکمه دید و در نهایت به قتل رسید. اما مشکل بحث درباره سقراط این است که او هم مانند تالس هیچ اثر مکتوبی از خود به جای نگذاشت. در زمانی که او زندگی می کرد، نوشتن هنوز در مراحل ابتدایی نسبی خود بود - یونانی ها 300 سال قبل از تولد وی، اولین الفبای واقعی را ایجاد کرده بودند (قبل از آن، الفباها دارای حروف صامت بودند اما مصوت ها را نداشتند، و ضبط کامل صدای کلمات را بسیار دشوارتر می کرد) ـ و در مورد سودمندی آن در آموزش فلسفه تردید داشت. او ترجیح داد از روش دیالکتیک استفاده کند ـ او با افراد دیگر مناظره می کرد و به تدریج فرضیه های متناقض را حذف می کرد تا اینکه چیزی نزدیک به یک تعریف روشن پیدا شد. در نتیجه، مانند همه شخصیتهای تاریخی، زمانی که از سقراط صحبت میکنیم، بیشتر درباره بازنمایی او در نوشتههای دیگران، بهویژه دو تن از پیروان او، گزنفون و افلاطون حرف می زنیم. با این حال، آنچه سقراط را از بسیاری از شخصیتهای مشهور دیگر در طول تاریخ متمایز میکند، این است که افلاطون صرفاً گفتهها و فلسفههای سقراط را ثبت نکرد، بلکه از سقراط به عنوان شخصیتی در دیالوگهای خود استفاده کرد تا نظریههای فلسفی پیچیدهاش را مطرح کند. پیر هادو (1995: 148) می گوید که (Pierre Hadot):
سقراط به قدری در تلاش خود در تقلید موفق شد که توانست به طور قطعی خود را از تاریخ پنهان کند. او هیچ ننوشت، فقط در دیالوگ شرکت کرد. تمام شهادتهایی که در مورد او داریم، او را بیش از آنکه آشکارش کنند، او را از ما پنهان میکنند، دقیقاً به این دلیل که سقراط همیشه نقابی بوده برای کسانی که درباره او صحبت کردهاند .
سقراط به خودی خود یک تمثال(Simulacrum) است: یک شخصیت ادبی به جای شخصیت تاریخی که آن را نمایندگی می کند، نسخه ای که نسخه اصلی برای او گم شده است. سقراط، بر اساس آنچه می دانیم، متفکری به ظاهر متواضع بود، که هم از گمانه زنی های متافیزیکی بیش از حد پیشینیان فلسفی خود، که «پیشاسقراطی» نامیده می شدند، و هم از ژست های زرق و برق دار و بلاغی معاصران سوفسطایی خود که چشم پوشی می کرد ( آنها را تحقیر می کرد). سقراط به نظریه های پیچیده متعهد نبود. او به دنبال توضیح ماهیت هستی، امکان دانش یا چگونگی خلقت جهان نبود، بلکه در عوض بر امور سادهتر و دنیویتر تمرکز کرد - همانطور که مشهور است افلاطون (1997: 27) گفته سقراط بر این باور بود که کسی چیزی را می داند که نمی داند. به طور خلاصه، سقراط یک فیلسوف اخلاق بود - او به دنبال کشف این بود که چگونه می توان زندگی خوبی داشت. با این حال، این تصویر، حتی همانطور که در نوشته های اولیه افلاطون ثبت شده است، به طور قابل توجهی با آنچه که توسط کار افلاطون به عنوان یک کل ارائه شده است، متفاوت است. به نوعی، ممکن است گفته شود که اهمیت سقراط در تاریخ فلسفه تا حد زیادی نه به فلسفه خود او، بلکه به تأثیری است که او بر افلاطون گذاشت. فیلسوف بریتانیایی آلفرد نورث وایتهد (1978: 39) به درستی اظهار داشته که «ایمنترین توصیف کلی سنت فلسفی اروپایی این است که از یک سری پاورقیهایی برای افلاطون تشکیل شده است». تمام تحقیقات فلسفی بعدی در سنت غربی را می توان حداقل به نحوی به عنوان پاسخ مثبت یا منفی به مشکلاتی که افلاطون مطرح می کند درک کرد.
افلاطون برخلاف مرشد خود، در رویکرد خود چندان متواضع نبود .نوشته های او نه تنها اخلاق، بلکه منطق، فیزیک، متافیزیک، کیهان شناسی، زیبایی شناسی و سیاست را نیز در بر می گیرد. از طریق تأسیس آکادمی، اولین مدرسه ای که به تدریس فلسفه اختصاص داشت، که تقریباً 300 سال قبل توسط رومیان نابود شد، او توانست اطمینان حاصل کند که میراث و ایده هایش به نسل های آینده متفکران منتقل می شود. افلاطون، از بسیاری جهات، فیلسوف کهن الگویی بود، فردی همه چیز دان که در گستره و وسعتی بی سابقه (و در بیشتر موارد بی نظیر) در جستجوی دانش و معرفت بود. افلاطون به دلیل گستره موضوعی و زمانی که در آن می نوشت، برای اهداف این کتاب بسیار مهم است – او اولین کسی بود که در نوع خود به مسئله رسانه توجه زیادی کرد. همانطور که پل لوینسون (1997: 18) مشاهده می کند، افلاطون و معاصرانش «در میان بسیاری از پیشگامان دیگر آنها نظریه پردازان اصلی رسانه بودند» یا حداقل «اولین کسانی بودند که در تاریخ ثبت شده درباره آن می دانیم». در واقع، افلاطون در طول گفتوگوهایش بسیاری از پرسشهایی را مطرح میکند که امروزه هنوز در مطالعات ارتباطات و واسطه گری مطرح میشوند.
انتقاد افلاطون درباره نوشتن
افلاطون خود را در میان یک تغییر فرهنگی چشمگیر یافت که تأثیرات فوق العاده ای بر توسعه تمدن غرب خواهد داشت. تقریباً سه قرن پس از آنکه یونانیها الفبای کاملاً آوایی را برای اولین بار اختراع کردند، که میتوانست تمام صداهای اصلی زبان یونانی را در 24 حرف مجزا نشان دهد، آنها به تدریج یاد میگرفتند که از توانایی آن برای ذخیره دانش استفاده کنند. بهجای اینکه مجبور باشند فرمولها، گفتهها و روایتهای تکراری را به خاطر بسپارند - به عنوان مثال، در اشعار حماسی هومر و هزیود، که «از مجموعهای از نوشتههای نامرئی حک شده بر مغز جامعه تشکیل شده اند» (هاولاک 1963: 141) – اکنون مردم می توانند از نوشتن به عنوان ابزاری برای حفظ ارزش ها و سنت ها در طول نسل ها، و ثبت افکار خود برای آیندگان استفاده کنند. این همان چیزی است که والتر اونگ (1982) به عنوان گذار از "فرهنگ شفاهی" به "فرهنگ باسواد" literateتوصیف می کند. در حالی که سقراط در نوشتن شرکت نمی کرد و ترجیح می داد در محدوده شفاهی باقی بماند، افلاطون از این رسانه رو به رشد استفاده کامل کرد و گفت و گوهای متعددی نوشت که ایده های فلسفی او را توضیح می داد. این دیالوگ ها نمادی شگفت انگیز از گذار از شفاهی به سواد هستند، به این دلیل که آنها شامل مباحثی هستند که اساساً گفتاری هستند، که بیشتر آنها سقراط را در قالب نوشتاری - تقریباً شبیه نمایشنامه ها، نشان می دهند. این بدان معنا نیست که اینها ضبط دقیقی از بحث های تاریخی بودند - برخی ممکن است از وقایع واقعی الهام گرفته شده باشند، اما گفتگوی افلاطونی بدون ابهام یک ژانر داستانی است، اگرچه اغلب دارای شخصیت های تاریخی واقعی است.
در یکی از این دیالوگ ها، تئاتئوس، افلاطون مقایسه جالبی بین روح انسان و یک لوح مومی انجام می دهد (سطح نوشتاری قابل حمل و قابل استفاده مجدد که معمولاً در زمان او برای ثبت سریع ایده ها استفاده می شد، قبل از اینکه در نهایت نوشته را به یک رسانه دائمی تر منتقل کنند). از نظر افلاطون، ذهن افرادی که در یادگیری مهارت دارند مانند یک لوح است که «عمیق و فراوان، صاف و با قوام مناسب کار شده است»، در حالی که کسانی که با چنین مسائلی مشکل دارند مانند لوحی است که «زبر و ناهموار» است، یک چیز سنگی که سراتاسر آن با خاک یا کثیفی مخلوط شده است" (1997: 215). افلاطون استدلال میکند که حقیقت چیزی نیست که ما فقط در دنیای اطراف خود با آن مواجه میشویم – در واقع، او پیشنهاد میکند که چنین مشاهدات تجربی در بیشتر موارد برای کسب دانش واقعی مضر است.
در عوض، او پیشنهاد می کند که حقیقت از قبل بر روی لوح مومی روح جاودانه ما نوشته شده است و بنابراین تلاش فیلسوف برای یادآوری این حقایق تبدیل به وظیفه فیلسوف می شود. این استعاره به این دلیل قابل توجه است که به دنبال توضیح یک پدیده است، نه با استفاده از استعاره های طبیعی و عنصری ماقبل سقراطی، بلکه از طریق مثالی از یک فناوری ساخت بشر. حقیقت، از نظر افلاطون، شکلی از نوشتن است، آغاز الگویی است که حتی در عصر حاضر نیز ادامه دارد، به موجب آن فیلسوفان روح و بدن را از نظر رسانه و تکنیک مورد بحث قرار می دهند.
نظر شما :