فلسفه، علم و جامعه
فلسفه، تفکر است نه پژوهش
فلسفه، تفکر است نه پژوهش
علم در صورت و معنی جدیدش با فلسفه تفاوت دارد و با آن نباید اشتباه شود زیرا نه مسائل فلسفه مسائل علم است و نه در فلسفه روش پژوهش علمی به کار میرود. (البته در فلسفهها و در تاریخ فلسفه میتوان پژوهش کرد ولی فلسفه تفکر است، پژوهش نیست.) با توجه به اینکه اعتبار علم در نظر همگان مسلم است چه بسا کسانی بگویند اگر در فلسفه روش پژوهش علمی به کار نمیرود برای آن اعتباری نمیتوان قایل شد و نباید به آن اعتنا کرد. البته این حکم عجیبی است که بگوییم اگر فلسفه با علم یکی نیست نباید به آن رو کرد. فلسفه با موضوعش که «وجود» است و روش خاصی که دارد نمیتواند علم تحصلی و از سنخ ریاضی و فیزیک و بیولوژی زمان کنونی باشد. علم سودمند است اما نمیدانیم سود فلسفه چیست ولی به صرف اینکه علم، سودمند است نمیتوان فلسفه را لغو و زاید دانست. فلسفه و علم یکی نیستند حتی میتوان پذیرفت که فلسفه به عنوان تفکری که از دو هزار و پانصد سال پیش آن را میشناسیم همواره لازمه زندگی بشر نبوده است و شاید اگر بشر آیندهای داشته باشد و از این دوران فتنه و بلا که جنگ و آشوب و ویرانی و خونریزی همه جا را گرفته و هر روز گسترش بیشتر مییابد جان به در برد، تفکری جز فلسفه راه زندگیاش را روشن سازد اما در این دو هزار و پانصد سال که تاریخ غربی خوانده شده است، فلسفه و علم نسبتی با هم داشتهاند که اگر نسبت ملازمت نباشد لااقل نسبت شرط و مشروط است. در زمان ما نام علم به دانستهها و پژوهشهایی داده شده است که با کاربرد روش ریاضی- تجربی و اطلاق آن بر منطقهای از موجودات جهان مادی و طبیعی به دست آمده باشد. این علم گرچه در صورتبندی اولیهاش ناظر به هیچ غایت و مقصودی نیست یعنی دانشمند و پژوهشگر نظری جز پژوهش و اثبات یا رد یک حکم نداشته است، بر اصول و مبانی خاص بنا شده و در ذات خود تکنولوژیک است. ما علم جدید را نه صرفا از آن جهت که روش خاص دارد درست میشماریم زیرا نسبت علم با روش برای ما و حتی برای دانشمندان مسالهای نیست که در آن فکر کنند.
اهمیت اعتبار روش
پژوهشگران اعتبار روش را مسلم گرفته و پذیرفتهاند و عادت کردهاند که در پژوهشها روشی را که در علم شان معمول است رعایت کنند و معمولا رعایت میکنند اما روش و نسبتش با علم برای آنها مساله نیست و اگر باشد بحثاش از حوزه علم خارج میشود و به مرزهای فلسفه میرسد. دانشمندان معمولا کاری ندارند که علم جدید چگونه و بر اثر چه تحولی در تفکر و نگاه به جهان و انسان و وجود پدید آمده است. اعتبار و اهمیت و مقبولیت علم جدید به تکنولوژیک بودن آن است. این علم چنانکه به اجمال بیان خواهد شد در ذات خود تکنولوژیک است نه اینکه تکنولوژی از آثار و نتایج اتفاقی و عرضی آن باشد. ما در علم جدید پژوهشی نداریم که نتایج نظریاش مقصود بالذات باشد. در هیچ علمی از علوم جدید کشف علمی مقصود بالذات نیست بلکه اعتبار علم به آثار و نتایج تکنیکی است که با آن ملازم است و دیر یا زود ظاهر میشود. درست است که تاسیس علم فیزیک و شیمی و بیولوژی و بسیاری از پژوهشها در این علوم مقدم بر تکنولوژیهایی است که در پی این علوم پدید آمدهاند اما وقتی خوب نظر میکنیم و به خصوص وقتی میبینیم که این علوم به پیدایش تکنولوژیهایی رسیدهاند که مقصود پژوهشگران نبوده است متوجه میشویم که گرچه دانشمندان برای مقاصد عملی و تکنیکی پژوهش نمیکنند اما پژوهششان چه بخواهند و چه نخواهند به تکنولوژی میرسد و اگر نرسد در دایره علم قرار ندارد. مهندسی صرف بهرهبرداری از فیزیک و شیمی و بیولوژی و زمینشناسی و... نیست، بلکه تتمیم و به ثمر رساندن کار پژوهش و آخرین مرحله پژوهش علمی است. مهندسان، علم را برای کاربردی کردن فرا نمیگیرند بلکه پژوهش در آخرین منزل علم را به عهده دارند و طبیعی است که سیصد سال پس از به وجود آمدن علم تکنولوژیک مهندسان سهم بزرگی در پیشرفت علم داشته باشند. علم زمان ما و به خصوص پژوهشهای دهههای اخیر یکسره طرحهای تکنولوژیک است.
علم از کی تکنولوژیک شد؟
علم از کی و چگونه تکنولوژیک شده است؟ علم به معنی جدید از آغاز تکنولوژیک بوده و تکنولوژیک بودن در ذات آن است نه اینکه پس از به وجود آمدنشان کسانی به فکر افتاده باشند که از آنها در ساختن ابزار بهرهبرداری کنند و مگر نه اینکه انسان را در همان اوان پیدایش علم جدید حیوان افزارساز خواندند. پس نمیتوان پرسید که علم جدید از کی و چگونه تکنولوژیک شده است. علم زمانهای قدیم معنا و مقصود دیگر داشته و به ندرت ارتباطی با تکنیک و حتی با حرفه داشته است. کسانی که حساب علم را از تکنیک جدا میدانند تاریخی بودن علم را درنمییابند و علم قدیم و جدید را از حیث ماهیت یکی میدانند و اختلافشان را به نقص و کمال نسبت میدهند. همه ما اعم از عالم و عامی علم را هرچه و هرجا باشد همان علم تصوری و تصدیقی متقدمان و درک واقع میدانیم. گذشتگان میگفتند علم نظری، علم به چیزهاست، چنانکه هست. ما هم علم جدید را علم مطابق با واقع میدانیم. علم مطابق با واقع چیست و چگونه و از کجا میدانیم که علم ما با واقع مطابقت دارد یا ندارد. ما وقتی چیزی را ادراک میکنیم ادراکمان صورتی خاص دارد و مردمی که ذهن و درک یکسان دارند چیزها را یکسان درک میکنند اما هیچ دلیلی نداریم که ثابت کند آنچه را ما درک میکنیم همان باشد که در خارج وجود دارد. اینقدر هست که علم همواره علم به چیزی است. اما اینکه این علم عین خارج باشد قولی است که به صورت اصل موضوع در فلسفه یونانی پذیرفته شده و از آن زمان هرجا سخن از علم میرفته مطابقت آن با خارج و واقع مسلم انگاشته میشده است. البته گهگاه کسانی پیدا میشدهاند که در این قول مسلم چون و چرا میکردهاند اما آنها تا دوره جدید خوشنام و مورد اعتنا نبودهاند و سوفسطایی و شکاک و من عندی خوانده میشدهاند.
علم در جهان قدیم و جهان جدید
هنوز هم با اینکه در فلسفه جدید، علم نظری مطابق با واقع جایی ندارد و فیلسوفان علم جدید هم کاری به مطابقت ندارند همه و حتی فیلسوفان و دانشمندان در اوقاتی که با عقل مشترک به سر میبرند میپندارند که علم تصور یا حکم مطابق با واقع است. من هم قصد ندارم در سخن خلاف عادت و خارق اجماع بحث کنم بلکه گزارش میدهم که تلقی علم به عنوان حکم مطابق با واقع یک اصل پذیرفته شده است و نه یک حکم نظری قابل رد یا اثبات. این اصل با اصل دیگری مناسبت و ملازمت دارد و آن این است که جهان نظم ثابتی دارد و آدمی باید از آن نظم پیروی کند. افلاطون و ارسطو که علم را علم به جهان واقع میدانستند به مطاع بودن قانون جهان قایل بودند. متجددان هم به قانون و نظم قانونی معتقدند اما این نظم و قانون را آورده خود و راهنمای تغییر و تصرف میدانند و نمیگویند بگذار جهان چنانکه هست باشد بلکه میگویند جهان چه باید بشود. پیداست که علم همواره چه در قدیم و چه در جهان جدید، علم به موجود بوده است نه برساخته وهم و رای و میل آدمیان. اگر میگوییم علم جدید با علم متقدمان تفاوت دارد مراد این است که متجددان در آغاز راه به اصول و مبادی تازه رسیده و علم را بر آن مبادی بنا کردهاند. متقدمان چون میخواستند با جهان بسازند و از آن پیروی کنند علم را عین خارج یافتند اما متجددان میخواستند به جهان نظم و سامان بشری بدهند و علمی که میتوانست آنها را در این راه مددکار باشد، باید صفت ریاضی داشته باشد.
ریاضیات هم ما به ازای بیرونی ندارد
ریاضیات گرچه طرحی است که میتواند بر جهان خارج اطلاق شود اما ما به ازایی در خارج ندارد. ضرب و جذر و مثلث و... هیچ یک وجود خارجی ندارند اما نظمی که در علم ریاضی وجود دارد میتواند بر خارج اطلاق شود و به آن صورت دیگر بدهد؛ معهذا هنوز عقل مشترک فیزیک جدید را علم واقعیت میانگارد و گاهی که کار خیلی مشکل میشود و تصدیق مطابقت علم با واقع امکان ندارد میگویند علم کوششی است برای نزدیک شدن به واقع و خارج. با این حرفها هیچ مشکلی در علم و فلسفه حل نمیشود. علم جدید گرچه علم درست و دقیق است، علم واقعیت نیست یعنی احکام آن مطابق با واقع نیستند و ضرورتی ندارد که باشند هر چند که ناظر به امر واقع و خارجند. هماکنون که این مطلب را مینویسم نگرانم که مبادا خوانندهای آشفته شود و اعتراض کند که چرا بدیهیات و مسلمات را انکار میکنم.
علم و حقیقت
میدانم همه ما دو هزار سال است عادت کردهایم که علم و حقیقت را مطابقت حکم با واقع بدانیم و به مشکل حکمی که برایمان به صورت مسلم در آمده است توجه نمیکنیم و لوازم و نتایج حرفی را که میزنیم در نظر نمیآوریم. فیلسوفان که از واقع میگفتند جهان و ذهن و ادراک آدمی را از یک سنخ میدانستند و تناظر و تناسبی میان انسان و موجودات قایل بودند ولی در جهانی که انسان در برابر طبیعت قرار گرفت و حتی خود را جوهری متفاوت از جهان مادی بیرون دانست و سنخیت منتفی شد، چه ضامنی برای اثبات علم به جهان خارج وجود دارد. نمیخواهم درباره ماهیت ادراک آدمی تفصیل بدهم اما این اشاره لازم بود تا لااقل مطرح شود که چرا کسانی علم جدید را با فلسفه قدیم که احیانا با آن میانهای هم ندارند از یک سنخ میدانند. اگر متقدمان به وجود عالم عقول و افلاک اعتقاد داشتند، اکنون قانون فیزیک ریاضی نیوتن چگونه میتواند مطابق با واقع باشد. اگر مراد از مطابقت این است که طرحی درباره موجودات مادی و کیهانی است، سخن شان جای انکار ندارد. این طرح بیمبنا و بدون مطالعه در جهان و کار جهان هم پدید نیامده است اما از آن حیث که یک طرح ریاضی است مطابقت آن با واقع هیچوجهی ندارد. وقتی میگوییم اجسام به نسبت مستقیم جرم و عکس مجذور فاصله جاذب و مجذوب یکدیگرند، این قاعده با کدام موجود خارج مطابقت دارد؟ آیا در خارج نسبت مستقیم و نسبت عکس وجود دارد؟ آیا در خارج جرم از جسم جداست و مجذور را در جایی میتوان یافت؟ در فیزیک نمیپرسند چیزها چه هستند بلکه میخواهند بدانند که چیزها چه میتوانند بشوند و چه میتوانند بکنند.
نسبت علم جدید با امر واقع
از همه اینها که بگذریم اگر قضایای علم جدید مطابق با واقع بودند باید همواره معتبر و معقول باشند و تغییری در آنها پدید نیاید اما قوانین علوم گرچه با پیشرفت علم به ضرورت ابطال نمیشوند، کنار گذاشته میشوند. اگر این معنی ساده درک نشود، نسبت علم و تکنولوژی هم مجهول میماند و توجه نمیشود که اگر علم، علم واقعیت باشد و تفاوتی میان قدیم و جدید نتوان یافت نمیتوان دریافت که چرا ناگهان در قرون هفدهم و هجدهم میلادی در اروپای غربی علم و پیشرفت و تکنولوژی با هم پیوند خوردند و علم جدید چه ویژگیای داشت که به سرعت پیشرفت کرد و تکنولوژی جدید نیز با آن پدید آمد. اگر علم روگرفت امر واقع باشد، علم ثابت است و موجود را هرچه هست به حال خود میگذارد تا چنانکه هست باشد اما با علم و تکنولوژی جدید جهان دگرگون میشود. علم جدید طرح دگرگونی جهان است.
تفاوت علم قدیم با علم جدید
چنانکه اشاره شد علم قدیم به اصطلاح علم نظری بود و علم نظری، علمی مناسب برای تصرف در جهان و موجودات نیست و البته نمیتوانست چنین قلمرویی را بگشاید بلکه علم ثابت و دایم به ثابتات و به جهان ثابت بود. با پدید آمدن علم جدید، در جهان انسانی نیز دگرگونی پدید آمد و این دگرگونی تا زمان ما به صورتی تصاعدی سرعت گرفته است. علمی که مدام در حال پیشرفت است نمیتواند علم به واقع باشد. اگر بگویند ما هر روز واقعیتهای تازهای را کشف میکنیم سخن چندان ناروایی نگفتهاند ولی دشواری سخن این است که این کشفهای تازه در کنار هم قرار نمیگیرند بلکه در علم مدام طرحهای تازه جانشین طرحهای سابق میشوند. نه اینکه به عنوان اطلاعی از منطقهای جدید و امری تازه در کنار اطلاعات علمی قدیم قرار گیرند.
علم جدید نه علم قدیم است و نه فلسفه
علم جدید را نه با علم قدیم و نه با فلسفه خلط نباید کرد. علومی که متقدمان داشتند به علم نظری و علم عملی و علم شعری تقسیم میشد آنچه از متقدمان به نام علم عملی و شعری باقی مانده است همچنان اعتبار دارد زیرا درباره آنچه باید باشد، است نه درباره آنچه هست. علم نظری که علم چیزها چنان که هستند، دانسته میشد اکنون کمتر اعتبار دارد و بیشتر به تاریخ پیوسته است و اگر به کار امروز هم بیاید عادت امروز آن را پس میزند. پس نمیگویم علم دیروز ناکارآمد بودهاست اما کارآمدیاش بسته به این بود که تا چه اندازه حاصل و نتیجه تجربه و محاسبه باشد؟ پزشکی که علم کارآمد بود، تجربی بود و پزشکان به مطابقت علم با واقع و عدم مطابقت کاری نداشتند. ستارهشناسان هم اهل محاسبه بودند و از محاسباتشان در بعضی امور مثل دریانوردی بهره میبردند اما اندازهگیری بخش اندکی از علم قدیم بود. آیا علم جدید یکسره به اندازهگیری مبدل شده و به این جهت توانسته است کارساز شده و پیشرفت کند؟ علم بدون اندازهگیری از عهده تصرف در جهان برنمیآمد اما این هم که کسانی علم جدید را علم اندازهگیری دانستهاند جای تامل دارد. علم جدید ریاضی است و چون ریاضی است اندازهگیری هم در آن ناگزیر است. توجه به این نکته مخصوصا از آن جهت اهمیت دارد که ممکن است کسانی گمان کنند که متاخران و متجددان چون توجه کردهاند که علم مفید در زندگی هرروزی و کارساز در تصرف جهان علم اندازهگیری است، اندازهگیری را پیشنهاد کرده و علم را به حکم مصلحتاندیشی و برای مفیدتر کردنش به اندازهگیری مبدل کردهاند.
علم و مصلحتاندیشی
این گمان مخصوصا از آن جهت بیاساس است که علم یافتنی است نه اینکه آن را به اقتضای مصلحت تاسیس و ایجاد کنند. علم، کالای تولیدی و فرآورده طرح صنعتی هم نیست یعنی گمان نشود که بشر جدید در قرون شانزدهم و هفدهم چنان مصلحت دید که علم را به اندازهگیری مبدل کند. اگر در احوال دانشمندان و صاحبنظران آن زمان مطالعه کنیم چیزی که کمتر از هر چیز نشان آن را مییابیم، مصلحتاندیشی است. اینکه علمی به وجود آمد که مصلحتبینی و دگرگونی در معاش آدمی با آن ملازمه پیدا کرد، امر دیگری است. علم جدید از آن جهت علم اندازهگیری است که صفت ریاضی دارد و موجودات و روابط آنها را به این صفت میشناسند. این علم طرح دقیق منطقی- ریاضی است و چون ریاضی است نمیتواند اندازهگیری نباشد. چه فرقی میکند که بگوییم علم جدید چون ریاضی است، اندازهگیری هم هست یا آن را چون اندازهگیری است ریاضی بدانیم. شق اخیر را آسانتر میتوان دریافت یا درست بگویم فهم این شق آسان است و از فهم همگانی و عقل مشترک هم برمیآید اما شق اول یک یافت عمیق فلسفی است که آثار آن از قرن هفدهم به خصوص در کلمات گالیله ظاهر شده و بعضی فیلسوفان در قرن بیستم ذات علم جدید را در آن یافتهاند.
رنسانس و جهان جدید
به بیان دیگر مطلب این است که بشر در رنسانس چشم دیگری به روی جهان گشود و جهان را یک هندسه الهی دانست. این سخن گالیله فیلسوف و بنیانگذار فیزیک جدید مشهور است که خداوند جهان را با قلم ریاضی خلق کرده است. با این دید بود که تصویر جهان و گزارش آن نسبت به گذشته تفاوت پیدا کرد و علم جدید به وجود آمد. زمینه این تحولها در پایان قرون وسطی فراهم شده بود اما علم با تغییری که در وجود و در ادراک آدمی پدید آمد علم کارساز شد. پس تغییر محدود به جهان علم نبود بلکه با رنسانس و مخصوصا در قرن هفدهم و هجدهم جهان دیگری قوام یافت که علم و فرهنگ و سیاست و فلسفه و هنرش کم و بیش با هم متناسب و متناظر بودند و باید باشند.
نسبت علم جدید با علم قرون وسطی
علم جدید صورت کامل شده علم قرون وسطی نبود بلکه با این علم هم از حیث مبدا و هم در غایت تفاوت داشت. ملاک اعتبار آن هم در حقیقت رعایت قواعد روش و تکنولوژیک بودنش بود. درست بگویم علم جدید از حیث نظر چیزی جز حاصل رعایت درست قواعد روش نیست چنانکه بازی هم همان اجرای قاعده بازی است. پیداست که همه کس قابلیت و توانایی رعایت هر قاعدهای را ندارد. قواعد تنیس و فوتبال برای تنیسبازان و بازیکنان فوتبال است و قواعد روش علم را دانشمندان و پژوهشگران میتوانند به کار برند و رعایت کنند. این قواعد از کجا میآید آیا این قواعد حاصل و نتیجه پژوهش است یا فیلسوفان و دانشمندان اهل نظر آن را پیشنهاد و وضع کردهاند؟ علم، پژوهش است و گاهی نیز از لفظ علم حاصل پژوهش مراد میشود اما روشی که عنصر سازنده علم است نتیجه هیچ پژوهشی نیست. آن را دانشمندان هم با مصلحتاندیشی وضع نکردهاند بلکه سوابقی از آن در علم و حکمت و فلسفه گذشتگان وجود داشته و در دوره رنسانس اروپا در فلسفه کسانی مثل بیکن و گالیله و دکارت و لاک و در تلقی جدید دانشمندان و پژوهندگان از علم کم و بیش مشخص و معین شده و در قرن هجدهم صورت مدون پیدا کرده است. متقدمان با این صورت تفصیلی روشی که ما میشناسیم آشنا نبودند و به آن نیاز هم نداشتند زیرا علمشان علم دیگری بود. اگر آنها علم طبیعی را در قیاس با علم الهی و علم ریاضی در مرتبه پایینتر میدانستند (و اکنون فیزیک ریاضی مثال علم شده است) از علم چیزی متفاوت با آنچه ما میفهمیم درمییافتند و آن را نه وسیلهای برای تصرف در موجودات بلکه مایه شرف و اعتلای معنوی آدمی میدانستند.
هر تحول تاریخی با مخالفت مواجه بوده است
گاهی اظهار تاسف میشود که چرا دانشمندان قدیم ما مثل دانشمندان جهان جدید به کار علم نپرداخته و در توجیه این نقص وجود بعضی آرای کلامی و عرفانی و فلسفی را دخیل دانستهاند. ما باید در این قبیل حرفها تامل کنیم و به جای اینکه مثلا تقصیر پیشرفت نکردن علم را به گردن فلسفه و عرفان بیندازیم، نظری به تاریخ علم جدید و شرایط پدید آمدن آن بیندازیم. بسیار شنیدهایم و شاید خود نیز معتقد باشیم که پندارهای بیهوده و عادات فکری از قدیم مانده و قشریت و جمود و... موجب رکود و بازماندن از راه پیشرفت بوده است. این تلقی در فضای انتزاعی منطق موجه است اما در تاریخ هیچوقت برای علم و طرحهای نو راه باز نکرده و مقدمات فراهم نیاوردهاند. هر تحول تاریخی با مخالفتها و موانع مواجه بوده و بر آنها غلبه کرده است. جیوردانو برونو را به جرم اعتقاد به مرکزیت خورشید در منظومه شمسی زنده زنده سوزاندند. گالیله را محاکمه کردند و... با نظر کردن در تاریخ علم جدید و توجه به شرایط تاریخی آن اولا متوجه میشویم که این علم با پایان یافتن قرون وسطی به وجود آمده و بر آرا و اقوال قرون وسطاییان که مانع پیشرفت آن بودهاند غلبه کرده است. اروپاییان هم درباره قرون وسطی هر چه بگویند نمیگویند که اقوال و عادات فکری قرون وسطاییان مانع پدید آمدن و پیشرفت علم شده است. علم جدید با غلبه بر نگاه قرون وسطایی به جهان و کنار زدن آن قوام یافته است. ما که گناه کوتاهیهایمان را به گردن معارف گذشته میاندازیم توجه نمیکنیم که در اروپا انگیزه و تعلق خاطر تازهای پدید آمده که وجود بشر را دگرگون کرده و این دگرگونی در صورت فلسفه و هنر و علم جدید ظاهر شده است. ثانیا به آسانی ملتفت نمیشویم که علم و فلسفه نه فقط خصم یکدیگر نبوده بلکه با هم به وجود آمده و بسط یافتهاند.
فلسفه پشتوانه علم
بسیاری از دانشمندان دوران رنسانس فیلسوف بودند و فیلسوفانی مثل گالیله و دکارت و لایبنیتس بنیانگذاران فیزیک و ریاضیات جدیدند. پس از آن هم فیلسوفان اساس و بنای علم را استوار کردند. اگر روش دکارت و منطق لایبنیتس و نقادی کانت نبود علم پشتوانه نداشت و بالاخره ثالثا ممکن است متذکر شویم که سخن گفتن در باب علم و ماهیت آن و شرایط پیشرفتش را نباید سهل انگاشت. کار علم با جستوجوی مقصر و ملامت این و آن به سامان نمیرسد بلکه با این حرفها چه بسا که غفلت افزایش مییابد و علم همچنان در غربت باقی میماند. این سخن نیندیشیدهای است که اروپاییان در سودای سود و مصلحت علم جدید را بنا کردهاند. البته علم هر وقت و هر جا بوده کاربرد داشته و مردمان از آن سود میبردهاند اما این بدان معنی نیست که علم را مردم یا بعضی از آنها برای سودش پدید آوردهاند زیرا علم در سفره گسترده در برابر ما قرار ندارد که بتوان چیزی از آن را اختیار کرد و از چیزهای دیگر منصرف شد. جامعههایی که به علم رو میکنند، کششی به علم دارند و جلوه صورت اجمالی علم آنها را به خود میخواند. آنها هم که به علم چندان اعتنا ندارند تعلقشان به علم کم و سست است یا اصلا تعلقی ندارند. اینکه گاهی اینجا و آنجا علم را به علم کاربردی و علم نظری تقسیم میکنند ناظر به اشتباه آموزشهای فنی و مهارتآموزی با علم است.
فلسفه، تفکر است نه پژوهش
علم چنانکه گفته شد هر چه و هر جا باشد منشا اثر است و به کار میآید؛ معهذا گاهی میبینیم که علم را به علم سودمند و علم بیهوده تقسیم میکنند و مثلا میگویند فلسفه هیچ سودی ندارد و همتها را باید صرف علم کرد. غافل از اینکه اگر جان علم که تفکر است نباشد، میل به علم نیست و این میل با سفارش این و آن حاصل نمیشود. البته این درست است که از فلسفه هیچ بهرهای نظیر آنچه از مهندسی و پزشکی عاید میشود، به دست نمیآید. فهم این هم که فلسفه ظاهرا بیسود چه مقامی در تاریخ علم داشته است هم دشوار است و هم مهم و به این جهت اشارهای به سابقه تاریخی آن برای رسیدن به طرح درست مساله ضرورت دارد. تا زمان یونانیان که هنوز فلسفه به معنی اصطلاحی لفظ (و نه به معنی مطلق تفکر) ظهور نکرده بود حرفی از علم مفید و غیر مفید یا علم نظری و عملی و... نبود. یونانیان وقتی پرسیدند علم چیست و از کجا میآید و برای چیست، ناگزیر باید از جایگاه آن در تاریخ و زندگی انسانی بگویند و ضرورت وجود آن را توجیه کنند. آنها دریافتند که وقتی به نسبت علم با زندگی نظر میکنند نسبت همه علمها با زندگی هرروزی یکسان نیست و مثلا علمی هست که در ظاهر سود ندارد و علم دیگر معلوم نیست که سودش چیست.
علم نظری و علم عملی
متقدمان علم را به نظری و عملی تقسیم کردند و البته نظر و عمل را به هم مربوط میدانستند. سوفسطاییانی که معاصر سقراط بودند حکمت اسلاف خود را بیهوده خواندند و علم را به علم مفید برای زندگی هرروزی محدود کردند. طرح سوفسطاییان در واقع متضمن تلقی و تعریفی تازه از علم بود. آنها بحث در اموری مثل وجود و عدم و چیستی موجودات و اینکه چه چیزها را میتوان و چه چیزها را نمیتوان شناخت بیوجه میدانستند و میگفتند انسان میزان و مقیاس چیزهاست. علم هم باید برای انسان باشد. سوفسطاییان با فلسفههایی که در شرف پدید آمدن بود مخالفت کردند و این مخالفتها زمینه بحثهای تازه و تاسیس فلسفه را فراهم آورد. در آن زمان نظر سوفسطاییان جایگاه مهمی پیدا نکرد اما مشکل نظر و عمل در فلسفه باقی ماند و هر بار که دوران تازهای در تاریخ علم آغاز میشد این مساله هم دوباره پیش میآمد. چنانکه فیلسوفان دوره اسلامی هم در آغاز به آن توجهی کردند اما در رنسانس و در دوره جدید قضیه، صورتی بسیار متفاوت پیدا کرد. اینبار نه سوفسطایی بلکه فیلسوف بود که میگفت علم قدرت است و باید آدمی را بر جهان مسلط سازد. میبینیم که علم و فلسفه نه فقط در برابر هم قرار نداشتند بلکه متحد و یگانه بودند. تقابلی که در دو قرن اخیر میان علم و فلسفه عنوان شده است شاید یادگار سوفسطاییان باشد. سوفسطاییان علم را علم وجود و مطابق با واقع نمیدانستند. اما سقراط و افلاطون و ارسطو و اتباع و پیروانشان طی دو هزار سال میگفتند علم، علم واقع است و ملاک حقیقت را مطابقت علم با واقع میدانستند و علم مطابق با واقع را چنانکه اشاره شد علم نظری میخواندند.
علم شریف همان علم ناسودمند
اصطلاح علم نظری یادگار فیلسوفان یونانی است. آنها بنایی نهادند که در آن شرف ذاتی علم اثبات میشد. به نظر آنها علمی شریفتر بود که نسبتی با سود نداشته باشد. پس طبیعی بود که در فلسفه سخن سوفسطایی جایگاهی نیابد و حتی نام سوفسطایی نامی زشت شود و این نه از آن جهت بود که جهان قدیم امر سودمند را رد میکرد بلکه سوفسطایی نمیتوانست اساس و بنیادی برای علم بگذارد. اگر اندیشه سوفسطایی در دوره جدید بیآنکه دیگر نام سوفسطایی داشته باشد در فلسفه شأن خاصی پیدا کرد. گمان نشود که فیلسوفان دوره جدید به پیروی از سوفسطاییان طرح وجود و ماهیت را کنار گذاشتند و تنها علم معتبر را علم کاربردی دانستند. بلکه آنها در فلسفه اساس علمی را گذاشتند و محکم کردند که علم تکنولوژیک است. شاید به نظر برسد که در فلسفه جدید آرای سوفسطاییان و فیلسوفان به نحوی با هم جمع شده و صورت تازهای از فلسفه پدید آمده است. فرانسیس بیکن با طرح نسبت میان علم و قدرت و دکارت با پیشآوردن کوگیتو (من فکر میکنم پس هستم) وجود موجود را تابعی از علم و قدرت انسان قرار دادند. با این طرحها جهان و هر چه در او هست به خودآگاهی بشر وابسته شد (و البته این خودآگاهی نیز چنانکه در بعضی فلسفههای معاصر عنوان شد نمیتوانست خودآگاهی به محدودیت و فقر نباشد.) اگر به این اعتبار به فلسفه جدید اروپایی نظر کنیم آن را سوفسطاییتر از فلسفه سوفسطاییان یونانی مییابیم اما آنچه در تاریخ تحقق یافت حرف نبود جهان جدید بود. اکنون در اینکه میان دکارت و سوفسطاییان نسبتی پوشیده وجود داشته است بحث نمیکنیم به خصوص که حتی اهل فلسفه هم به دشواری میپذیرند که سوبژکتیویته دکارت قرابتی با آرای گرگیاس و پروتاگوراس داشته باشد اما به آسانی قبول میکنند که آرای دکارت مثلا در مورد علم به افلاطون نزدیک است و در مورد خلق عالم قرابتی با آرای متکلمان قدیم و مخصوصا با اشعریان دارد و با این بحثهاست که اثبات میشود فلسفه جدید، سوفیسم نیست و در آن وجود و طرح وجود و ماهیت انکار نمیشود. تفاوت این فلسفه با فلسفههای قدیم این است که اینبار وجود در نسبت با انسان منظور شده و فیلسوفان با درک و فهم تازه وجود را دریافتهاند. اگر سوفسطاییان به فضیلتهای اخلاقی اعتنا نداشتند و تصدیق آن را با میزان و مقیاس بودن انسان منافی میدانستند، دکارت در دیسکور خود کوشید تا بر اساس کوژیتو اخلاقی بنا کند و پس از او کانت بر اساس اصل آزادی انسان طرح اخلاق دوران جدید را در انداخت؛ اخلاقی که بیشتر به ایدهآل یا چشمانداز نزدیک بود. اگر سوفسطاییان جمع زبان و فکر را در خطابه یافتند و آن را وسیلهای در خدمت سیاست دانستند، فیلسوفان دوره جدید فلسفه و تفکر را مبنای علم و سیاست و عمل به طورکلی قرار دادند. موارد اختلاف دیگری هم میتوان ذکر کرد وانگهی قرار نیست که تاریخ فلسفه و علم و فرهنگ تکرار حرفهای گذشته و گذشتگان باشد. به این مطلب مخصوصا از آن جهت اشاره شد که اولا سوفسطاییان را هم چندان حقیر و ناچیز نباید دانست و ثانیا جهان جدید پیوند و قرابتی با سوفیسم دارد و در اینکه سوفسطاییان در قوام جهان جدید اثر مهم داشتهاند به دشواری میتوان تردید کرد بیهوده نبود که در آغاز قرن بیستم که پراگماتیسم (فلسفه صلاح عملی) ظهور کرد. بعضی از نمایندگانش به صراحت از سوفیسم دفاع کردند و بعضی نیز خود را سوفسطایی (سوفیست) خواندند. یکی از جلوههای سطحیتر سوفیسم در اندیشه معاصر مخالفت نیندیشیده با فلسفه است. سوفسطایی میگفت فلسفه به کار نمیآید. اگر در این به کار نمیآید تنگنظری نباشد سخن را میتوان تصدیق کرد زیرا فلسفه هر چه باشد کالای مصرفی نیست. پس اگر مراد از بیسود بودن فلسفه این باشد که آن را نمیتوان مصرف کرد یا بیواسطه مشکلات زندگی عادی هر روزی با آن رفع نمیشود، راست میگویند.
فلسفه و زندگی روزمره فلسفه در زندگی عادی و هر روزی به کار نمیآید زیرا اصلا آمادگی و استعداد حل مسائل هر روزی را ندارد و نباید توقع داشت که با فلسفه بتوان مثلا مشکل کمآبی را حل کرد. اما مشکلهای دیگری هست که بیمدد فلسفه حل نمیشود یا بهتر بگویم اگر فلسفه و به طورکلی تفکر نباشد مشکلها در پی هم پدید میآیند و حل نشده باقی میمانند زیرا نظم زندگی عمومی و خرد همگانی اگر بنیاد نداشته باشد کمکم از هم میپاشد. این نظم باید از پشتوانهای برخوردار باشد که البته همواره در صحنه زندگی پیدا نیست. اگر تفکر (و در زمان ما فلسفه و هنر) نباشد، جهان انسانی چیزی جز آشوب نیست زیرا علم و تکنولوژی با همه اهمیتی که دارند و اگر نباشند جهان کنونی هم بیوجه میشود به راه و تدبیر کاری ندارند و نمیگویند که نظام جهان چگونه باید باشد و جای هر چیز کجاست. علم و سیاست هر دو به پشتوانه نیاز دارند. آنها کارگزارند نه بنیانگذار و سامانبخش. نظمی که از قرن هجدهم در اروپا به وجود آمد و پس از مدتی نام تجدد گرفت، یک نظم عقلی بود که نه فقط اساس و بنیاد آن در فلسفه گذاشته شد بلکه تدوین و تفصیلش را هم بعضی فیلسوفان به عهده گرفتند و مگر نه اینکه دکارت و کانت مقام علم جدید را در جهان خود نشان دادند و هابز و روسو و لاک و کانت و هگل و... سیاست دوران جدید را صورتبندی کردند. سوسیالیسم و دموکراسی لیبرال، پروردگان فلسفهاند که گاهی مادر خود را گاز میگیرند. راستی اگر اصحاب دایرهالمعارف مقدمات فکری و اخلاقی انقلاب بزرگ فرانسه را فراهم نکرده بودند، انقلاب خود به خود روی میداد؟
فلسفه به چه کار میآید؟
با این تفاصیل چگونه بگوییم فلسفه به کار نمیآید؟ حکم فلسفه به کار نمیآید. اگر زندگی را صرف گذران هرروزی و رفع نیازهای طبیعی مادی بدانیم، نادرست نیست اما بیمعنی است زیرا در آن فلسفه در زمره اشیای مصرفی قرار گرفته است و در واقع وقتی گفته میشود فلسفه به کار نمیآید مثل این است که بگوییم هوا مسکن درد نیست پس وجودش زاید است. درست است که فلسفه به کار معاش نمیآید اما سمت نظارت بر عقل معاش دارد و به این عقل میآموزد که سود و زیان و صلاح چیست و چگونه باید آنها را تشخیص داد و جای چیزها کجاست و اگر چیزها در جای خود نباشند چه میشود و... ولی متاسفانه بر وفق فهم شایع و غالب در جهان ما دیگر مراتب وجود ندارد و همهچیز در عرض یکدیگر قرار دارند. مهم این است که هرچه باید مصرف معلوم و معین داشته باشد. به عبارت دیگر وجود آدمی تا حد وجود مصرفی و مصرفکننده تنزل کرده است. راستی آیا در طبقهبندی موجودات همهچیز برای مصرف است و اگر چنین نیست آیا کالاهای مصرفی شریفترینند و آنچه مصرفشدنی نباشد در مرتبه دنی و نازل قرار دارد؟ میل عقل مشترک به خصوص در زمان ما به قبول اصالت مصرف است و البته اگر عقل معاش استقلال و اصالت داشت، به دردخور بودن و قابل مصرف بودن همیشه و در همه جا ملاک مطلق حکم درباره اشیا میشد ولی عقل معاش عقل حاکم نیست بلکه فرمانبر است و اگر فرمان از جایی بگیرد، پریشان و پر آشوب و سرگردان میشود. این عقل در همه جا و همیشه به یک اندازه موثر و کارساز نیست و گاهی در بعضی جامعهها بسیار علیل و ضعیف میشود. نشانه این ضعف و ناتوانی به ظهور پریشانی در کارها و پراکندگی خاطرها و حاصل نشدن مقصودها و افزونی دعویها و داعیهها و ناتوانی و اهمال در درک و فهم و ادای سادهترین مطالب و آسانترین وظایف و ندیدن فسادها و خطرهای آشکار و در جستوجوی مقصر بودن برای انداختن بار گناه ناتوانیها و کوتاهیها به گردن اوست. این پریشانی و پراکندگی و بلاتکلیفی و جهل فرع راه یافتن خلل در نظم زندگی و پیوند اجتماعی و همزبانی و همراهی و همکاری میان مردمان است. چه میشود که نظم زندگی خلل برمیدارد؟ بهتر است بپرسیم نظم زندگی از کجا میآید و چگونه قوام مییابد؟ قبل از پاسخ دادن باید وصفی کلی از عقل مشترک همگانی بیاوریم. عقل معاش (عقل مشترک) عقل مصلحتبین و پشتیبان آداب و عادات و علوم رسمی و ضامن رعایت آنهاست. آدمی همیشه زندگیاش به هر صورت که باشد به این عقل نیاز دارد و شاید بتوان گفت که این خرد به یک اعتبار عین سامان و نظم زندگی است ولی حسنش را که دانستیم از عیبش نباید غافل شویم. عیب خرد معاش میل به عادت و انس با بودهها و داشتهها و بیزاری از نو و نو شدن است. این میل و بیزاری با آیندهبینی میانه ندارد زیرا میخواهد که آنچه هست دوام یابد. به این جهت مصلحت آینده را میپوشاند و به غفلت پناه میبرد. در ابتدای هر تحولی عقل مشترک اندکی بیدار است اما چون ماهیتش اقتضای تعلق به دوام وضع موجود دارد خیلی زود از فردا و دیروز غافل میشود و با این غفلت چهبسا به اشتباهات هولناکی دچار شود که ضدیت و مخالفت با فلسفه در جنب آن هیچ است. غفلتهای تاریخی تاریخ تجددمآبی ما تاریخ این غفلتهاست. در تاریخ یکصد ساله اخیر کشور ما غفلتهایی بوده است که به علم و تخصص ربطی ندارد یعنی علم نسبت به آنها بیتفاوت بوده است. وقتی نخستین موسسات صنعتی در غرب شهر تهران دایر شد تا دهها سال درنیافتیم که در انتخاب مکان آنها به آینده هوای تهران و آلودگی آن توجه نکردهایم. کشور پیش چشممان خشک میشد و خشک شدنش را نمیدیدیم. نهضت سدسازی هم که راه افتاد آن را پیشرفتی بزرگ انگاشتیم و تازه به فکر افتادهایم که آیا این کار تا چه اندازه درست بوده است. این موارد مشتی از خروار است و متاسفانه بدترین موارد نیست. مناسبت انتخاب آنها وابستگیشان به تخصص علمی است اما جغرافیدان و مهندس اگر کار خود را به درستی انجام دهند مسوول چگونگی بهرهبرداری از مهندسی و جغرافیا نیستند. مهندس سدساز، سد میسازد. اینکه سد باید ساخت یا نباید ساخت پاسخش را متصدیان اداره امور کشور باید بدهند. بیآبی و خشکی را اکنون در همهجا فریاد میکنند و همه میدانند که باید قدر گوهر آب را بدانند و آن را که شرط زندگی است هدر ندهند اما عقل مشترک هنوز از این معنی خبر ندارد و به آن توجه نمیکند. این عقل حتی گاهی مانع درک و فهم مصلحت نزدیک و مآلاندیشی و به ضد خرد مبدل میشود.
عقل معاش و خرد عملی
عقل مشترک وقتی از دیروز و فردا غافل میشود امکان و ضرورت را از هم تمییز نمیدهد و پیروزی را از شکست بازنمیشناسد و خطر فساد و تباهی و نابودی را به چیزی نمیگیرد. چرا چنین میشود؟ عقل معاش تا زمانی حافظ مصلحت و نظم و ثبات است که از مدد خرد عملی که وقت و زمان را میشناسد و از گذشته و آینده خبری دارد بهره ببرد زیرا عقل مشترک به قول مولوی «عقل استخراج و جز پذیرای فن و محتاج نیست» یعنی این عقل بهرهای از عقل کلی بنیانگذار است که در هوای زندگی، جاری و منتشر میشود. پس آن را با هوش و دانشی که به شخص اختصاص دارد، اشتباه نباید کرد. هوش امر کم و بیش بیولوژیک و شخصی است اما عقل هرچه باشد عقل زندگی عمومی است و این عقل باید از مدد پشتیبانی تفکر و عقل کلی برخوردار باشد و تا این بهرهمندی هست میتواند سامانبخش و پاسدار آرامش و اعتدال باشد اما به تدریج که متعصب و متحجر میشود و وابستگی خود را از یاد میبرد (و مخصوصا وقتی که با زبان پرخاش به پرورنده و پرستار خود یعنی به تفکر میتازد) از راه اعتدال دور میشود. در این وضع متفکر و شاعر یعنی کسی که چشمی دوربینتر از دیگران دارد و خطر بسته شدن افق و تباهی را میبیند شاید از سر درد ناله کند که؛ «درونها تیره شد باشد که از غیب / چراغی بر کند خلوتگزینی» و با اذعان به سرگردانی راه بجوید؛ «در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود / از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت.»
تحولات سیاسی و علمی منوط به تحولات فکری
هرگز در تاریخ هیچ تحول سیاسی و علمی روی نداده است که مسبوق به تحولی در تفکر نباشد. این وضع در تاریخ جدید چندان واضح است که هرکس مختصری از این تاریخ خبر داشته باشد آن را تصدیق میکند. در گذشته هم این اصل جاری بوده و وقتی انحطاط در زندگی یک قوم یا اقوامی که تحت یک حکومت بودهاند روی میداده آن قوم یا نابود میشده یا بر اثر تجدید عهد با گذشته نشاطی دیگر مییافته و اگر بخت یاری میکرده و نسیم تفکر به جان و روحش میوزیده، دوران تازهای را آغاز میکرده است. یونانیان دوران عظمت خود را با تفکری آغاز کردند که اروپاییان آن را آغاز تاریخ خود و گاهی آغاز تاریخ به طورکلی میانگارند. مدینههای یونانی از تفکری مدد میگرفتند که آورده هومر و هزیود و شاعران و حکیمانی چون ایسخولوس و هراکلیتس و پارمنیدس و فیثاغورث و... بود و این دوران درخشان تاریخی با ظهور سوفسطاییان و سقراط پایان یافت. این ظهور پایان یک عصر و آغاز عصر طولانی و پرماجرای دیگری بود که تاریخ غربی خوانده شده است. یکی از عجایب تاریخ که فهمش آسان نیست و حتی شاید با آنچه در این یادداشت گفته شده است ناسازگار بنماید این است که وقتی سوفسطاییان و سوفوکل و اوریپیدس و توسیدید و سقراط ظهور کردند، طولی نکشید که دفتر تاریخ مدینههای یونانی هم بسته شد و عجب اینکه وقتی مدینه آتن و مدینههای دیگر یونان رو به افول میرفتند مجال تفکر تازهای گشوده شد که باید جهانگیر شود. این تفکر تازه که متضمن طرح تازهای از انسان و نظم زندگی انسانی متفاوت با مدینه آتن و همه مدینههای یونانی آن زمان بود اقتضای تغییر کلی در سیاست و علم و شیوه زندگی میکرد و این تغییر نمیتوانست به آسانی صورت گیرد و دیدیم که تا دوره جدید تاریخ غربی اساس حکومت و سیاست تازهای قرار نگرفت. در فلسفه یونانی مدینهای طراحی شده بود که صفت جهانی داشت و باید هماهنگ با نظام جهان و با عقل کلی اداره شود. این فلسفه وقتی از آتن به شرق مسیحی و اسلامی انتقال یافت گرچه مخصوصا بخش الهیاتش کموبیش با استقبال مواجه شد طرح اخلاقی و سیاسیاش اگر نگوییم از مابعدالطبیعه پیوند برید، کمرنگ و بیاهمیت شد. چنانکه وقتی فلسفه یونانی در قرون وسطای اروپا تجدید حیات کرد سیاست افلاطونی در مدینه الهی سنت اگوستین مقام درخور پیدا نکرد.
در عالم اسلام هم طرح فلسفی سیاست در عمل سیاست و در سیاستنامهها اثر نداشت یا اثرش بسیار اندک بود. درست بگویم در قرون وسطای اروپا و در دوره اسلامی که سعی در جمع دین و فلسفه شده بود هنوز مجالی برای سیاست عقلی افلاطون و ارسطو و عقل سیاسی یونانی پدید نیامده بود. دو هزار سال باید بگذرد تا با عقل تازهای در آمیزد و به صورت نظم جهانی درآید. در دوره جدید نظم عقلی پیشنهادی سقراط و افلاطون و ارسطو و بشر انگاری سوفسطاییان به هم رسیدند و نظم عقلی تازهای پدید آمد و مهم اینکه انسان ضامن تحقق و اجرای این نظم و اداره آن شد. رنسانس صرف یک طغیان علیه قرون وسطی و رهایی از خرد غالب بر آن دوران نبود بلکه با آن و در آن جهان و انسانی جدید با خردی دیگر ظهور کرد. ما امروز این انسان و خرد او را انسان مطلق و خرد مطلق میدانیم و به این جهت نمیتوانیم دریابیم که علم و عقل جدید هم امری تاریخی است و فیلسوفان و شاعران و ادیبان آن را دریافته و پیش آوردهاند. فلسفه جدید فهم جهان جدید و شؤون علمی تکنیکی و سیاسی و فرهنگی آن است.
ماهیت علم جدید را هم که با علم جهانهای قدیم تفاوت ذاتی دارد با فلسفه باید شناخت. دانشمند پژوهش میکند و مسائل علم خود را میشناسد اما ضرورت ندارد که از شرایط پیدایش و بسط علم خود و نسبت علمش با فرهنگ و علوم دیگر و جایگاه هر علم و مقامش در نظام جامعه باخبر باشد و به دقت بداند راه علم به کجا میرسد. ولی اکنون علم اعتبار و عظمتی دارد که طرح این قبیل مباحث به دشواری مورد اعتنا قرار میگیرد و چه بسا بگویند که این حرفها نشانه نشناختن قدر علم است.
فلسفه قوامبخش سیاست
ولی اینکه اکنون علم و فلسفه در همه جهان از زمین تاریخ جدید روییده و راه علم و قواعد روش و غایات آن در فلسفه معین شده است، یک امر تاریخی مسلّم است. فلسفه نه فقط رهآموز علم بلکه قوامبخش سیاست نیز بوده است چنانکه مفاهیم سیاست از ابتدا در فلسفه طرح شده و هنوز هم تعیین حدود و بیان تعاریف آنها به عهده فلسفه است. اینکه کسی بگوید فلسفه نمیخواهیم و باید خود را از شر این مزاحم خلاص کنیم حرفی است که سابقه دارد. سقراط را نیز با این پندار و سودا کشتهاند ولی این سودا سودای اهل نظر نیست و از عقل مشترک برمیآید و گاهی دانشمندان هم در دام آن میافتند.
کانت در مقدمه کتاب «نقد خرد محض» این مثال را آورده است که کبوتر اگر میدانست که وجود هوا مانع پرواز است و او باید با بال زدن هوا را بشکافد و برای پرواز راه بگشاید، آرزو میکرد که هوا نباشد تا به آسانی پرواز کند. او نمیداند که پرواز در هوا و با وجود هوا ممکن است و اگر هوا نباشد پرواز هم نیست. کسانی که عبارتی چند از اقوال فیلسوفان را شنیده و خوانده و چون از آن چیزی درنیافته به بیهودگی فلسفه حکم میکنند نمیدانند که جهان نظام مراتبی دارد و در این نظام هیچ چیز بیهوده نیست و هر چه هست اگر نباشد یا از جایگاه خود خارج شود بیتعادلی و آشوب پدید میآید.
پیشرفت علم به معنای پیشرفت خرد نیست
دانشمندان مخصوصا در این زمان که تکلیف بود و نبود جهان میتواند با علم معین شود باید تامل کنند که علمشان و پژوهشی که به آن مشغولند در کجا قرار دارد و چه میکند و به کجا میرود و اگر علم در جهانی معنی و اعتبار دارد که در آن آدمی باید قدرت طبیعت را تا آنجا که میتواند مهار کند و جهان خود را سامان دهد، آنها و علمشان تا چه حد در این ساماندهی دخالت دارند. در دوران قبل از تجدد، آدمی بر عهده نگرفته بود که جهان را مسخر کند. هرچند که در عالم قدیم و در جهان یونانی و اسلامی نیز صورتهایی از فلسفه و علوم ریاضی و طبیعی و پزشکی و نجوم و بیوشیمی وجود داشت. یک بار دیگر تکرار میشود که فیلسوفان قدیم علم را مطابق با واقع و گزارش جهان موجود میدانستند و معتقد بودند که چیزها آن چنان که هستند باید باشند اما علم جدید دستور و قاعده تصرف در جهان برای تسخیر آن است این علم گرچه ریشهای در علم قدیم دارد و از درسهای دانشمندان دوره اسلامی و علم قرون وسطایی بهره برده است دنباله علم قرون وسطی نیست بلکه علم قدرت و قدرتی سازنده و ویرانکننده است که دامنه تسلطش مدام گسترش مییابد. اندیشه پیشرفت هم که اصل اساسی تجدد است چیزی جز گسترش دامنه قدرت علم نیست. اگر میپنداریم که علم از ابتدا ناقص بوده و حقیقت را نمیشناخته و به تدریج راه استکمال پیموده و اکنون حقیقت را بیشتر میشناسد (یا حقایق بیشتری را میشناسد) و باز هم پیشرفت خواهد کرد و جهل از میان خواهد رفت، پندارمان بیاساس و بیهوده نیست زیرا تردید نیست که علم جدید بسط یافته و پیشرفت کرده است اما اولا حکمی که در مورد این علم درست است بر همه علوم در همه زمانها اطلاق نمیتوان کرد. به عبارت دیگر اگر علم جدید پیشرفت میکند علم در دنیای قدیم هر روز روز نو نداشته و علم سابق را نسخ نمیکرده یا به کناری نمینهاده است. ثانیا پیشرفت علم به معنای پیشرفت خرد آدمی نیست بلکه مظهر خرد تازهای است که آدمی در دوره جدید از آن برخوردار شده است. ثالثا علم جدید بیشتر در کار ساختن است و به کشف حقایق هستی کاری ندارد و بالاخره رابعا از این معنی غافل نباید شد که در زمانه اوج علم، جهل و بیخردی در جهان بیش از همیشه غالب است و بیداد میکند. در چنین شرایطی به جای اینکه بگوییم هر چه غیر از علم رسمی است اعتبار ندارد و منتظر باشیم و نگذاریم که برایمان صلح و عدل و دموکراسی و امن و آسایش بیاورد از ابرهای اوهام پایین بیاییم و اندکی بیشتر چشم بگشاییم و ببینیم جهان به کدام سمتوسو میرود.
قدرت علم
علم با همه عظمت و اهمیتی که دارد نه بیخردی و جهل را میشناسد و نه میتواند آن را علاج کند. علم تنها میتواند وظیفه مهم خود را انجام دهد و سودای مطلق بودن نداشته باشد و اگر شرایطی فراهم باشد که به این وظیفه عمل کند باید بسیار خوشحال بود. عین قدرت دانستن علم هم به این معنی نیست که دانشمندان قادر به هر کاری هستند و هر چه بخواهند در جهان میکنند بلکه مراد از آن این است که در جهان کنونی علم، قدرت غالب است و جایی که علم نباشد یا علم در جایگاه خود قرار نگرفته باشد، چرخ تجدد و نظم آن نمیگردد. البته از آن جهت که دانش بدون دانشمند معنی ندارد، قدرت علم به وسیله دانشمندان اعمال میشود. آنها باید با پیروی از ضرورتهای حاکم در قلمرو علم، قدرت علم را اعمال کنند. درست بگویم علم، قدرت است اما این قدرت در اختیار اشخاص نیست و آنها به اراده خود آن را جعل نکرده و به دست نیاوردهاند. قدرت علم راه خود را میرود و دانشمندان باید با آن همراه شوند یا در پی آن بروند. تسخیر طبیعت و تصرف در موجودات برنامهای است که در قرون رنسانس و مخصوصا در قرن هفدهم در تفکر صاحبنظران و شاعران و فیلسوفان و در روح دانشمندان ظهور و صراحت یافته است. پس علم جدید یک محصول طبیعی بیارتباط با تاریخ نیست و بریدن ریشه پیوند آن با فلسفه گرچه در کار و بار شخصی و خصوصی دانشمند امر شدنی و آسانی است، در تاریخ امکان ندارد.
علم امروز ناهماهنگ با نظام زندگی و خرد همگانی
علمی که دانشمند آموخته و به آن رسیده است از فلسفه نتیجه نمیشود. دانشمند در پژوهش هم به فلسفه نیازی ندارد. اصلا هیچ علمی از هنر و فلسفه برنمیآید. منتها علم و سیاست در هر دوران به شرایطی بستهاند و بر بنیادها و مبناهایی تکیه دارند که بدون آنها نمیتوانند وجود داشته باشند یا منشأ اثر شوند. اگر آدمیان در رنسانس تلقی تازهای از خرد پیدا نمیکردند و به عقل خودبنیاد نمیرسیدند و علم را علم کارساز جهان و زندگی نمییافتند و طرح جامعهای در نظرشان نمیآمد که با قانون و تدبیر ماخوذ از درک و خرد خودشان سامان یابد، علم و سیاست جدید قوام نمییافت. جهان کنونی علم و فرهنگ و سیاستی دارد که با هم در یک تناسب فیالجملهاند و اگر این تناسب نباشد، پیشرفت صورت نمیگیرد و اگر در جایی که هست از میان برود بحران پدید میآید. یکی از گرفتاریهای جهان کنونی مخصوصا در جهان در حال توسعه و توسعهنیافته این است که علم و پژوهش با نظام و شیوه زندگی و نظم سیاسی و خرد همگانی تناسب و هماهنگی ندارد و به این جهت جامعه توسعهنیافته جامعهای بیتعادل است.
حتی علوم کاربردی هم در هر جایی کاربرد ندارند
این جهان گاهی میتواند علم داشته باشد اما معمولا از آثار و نتایج آن کمتر بهرهمند میشود و چه بسا نتواند به این وضع بیندیشد و درنیابد که علم اگر با شرایط خاص قرین و توام نباشد توقعی را که از آن دارند برآورده نمیکند. علم عالمان جهان توسعهنیافته و در حال توسعه علم فراگرفته از جهان توسعهیافته است این علم در جای خود با وضع اقتصادی، اجتماعی و تکنیکی کم و بیش در تناسب بوده و کارسازی میکرده اما چون به جای دیگر رفته به کار اهل آنجا نمیآید یا کمتر میآید. علم حتی اگر علم کاربردی باشد در هر جا آن را نمیتوان به کار برد. ما امروز به کاربرد علم نیاز داریم و علم زمان مان هم علم کارساز دنیا است. این علم در جهان قدیم نمیتوانست وجود داشته باشد و آدمیان در آن جهان به این علم نیاز نداشتند. اکنون اگر یک دانشآموخته دانشمند خودآگاه در جهان توسعهنیافته خود را غریب احساس میکند و میبیند پر و بالش برای پرواز به مناطق تازه علم بسته است، از آن جهت نیست که به عالم قدیم تعلق دارد. او اگر میتوانست به عالم قدیم برگردد، خود را بیشتر غریب حس میکرد. علم، علم زمان است و نمیتواند از شرایط تاریخیاش جدا شود. حوادث قابل تاملی چون مهاجرت دانشمندان و شکوفا شدن بعضی استعدادها و علایق دانشمندان مناطق توسعهنیافته در جهان توسعهیافته و پژمردگی و افسردگی دانش در جهان توسعهنیافته از جمله نشانههای تعلق علم به شرایط تاریخی خاص است.
متاسفانه در جهان کوچک شده کنونی امکانها در مناطق روی زمین یکسان و به یک اندازه نیست یعنی چیزی که تحققش در جایی ممکن و حتی آسان است در جای دیگر شاید نتواند به وجود آید یا حصولش بسیار دشوار باشد. متاسفانه سیاست که یا گرفتار سودای استیلاست یا غم جهان و روزگار میخورد کمتر به مسائل و دردهای زمان میاندیشد و سیاست با عقل مشترک که فکر نمیکند، راه میرود و تصمیم میگیرد. عقل مشترک اکنون عادی و عادت اکنون خود را مطلق و دایم میداند و میخواهد. پس طبیعی است که دیروز و امروز و فردا را یکسان ببیند و به تفاوت ذاتی میان علم و فرهنگ و سیاست دیروز و امروز قائل نباشد. خرد همگانی و مشترک با شک و احتیاط اصلا میانه ندارد زیرا زود باید تصمیم بگیرد و به این جهت به فلسفه که همواره شاید و اما و اگر و چرا در زبانش میگردد نظر مساعد ندارد مگر آنکه منظور و مراد از فلسفه، فلسفه رسمی و درس فلسفه مدارس و دانشگاهها باشد که آنها از قرنطینه عقل مشترک عبور کرده و به قولی بهداشتیاند و خطری ندارند.
مشکل فلسفه چیست؟
ولی مشکل فلسفه این نیست که با عقل مشترک و رسم و عادت زمانه سازگاری ندارد. این هم مهم نیست که پیروان رسم زمانه با آن مخالفند. مشکل در نبود و غیاب فلسفه است. فلسفه اگر باشد نه پروای مخالفت این و آن دارد و نه از عقل مشترک حساب میبرد. اکنون فلسفه در غرب هم به پایان راه رسیده است و دارد حسابش را با جهان تجدد که در قوام آن دخیل و شریک بوده است تسویه میکند. نام این دوره تسویه حساب را زمان پست مدرن گذاشتهاند. پست مدرن زمانی است که جهان از مدد هنر و فلسفه که از ابتدا پشتوانهاش بودهاند محروم مانده و تکنیک و تکنولوژی همه کار جهان را به عهده گرفته و در نتیجه جهان به جهان تولید و مصرف به طور کلی و حتی تولید و مصرف هنر و فرهنگ مبدل شده است. در این جهان همهچیز حتی هنر و فرهنگ و فلسفه و عرفان و معرفت هم برای مصرف کردن است. اینها هم تولید میشوند. این تعبیر تولید علم یا تولید فرهنگ و هنر یک سهو و اشتباه ساده در زبان نیست. امروز علم و فرهنگ و فلسفه و هنر هم مثل کالاهای مصرفی با تاریخ مصرف معین تولید میشوند و در سراسر جهان طالب و طرفدار و مصرفکننده دارند. همه جای جهان کنونی با اشتراک در مصرف کالاهای فرهنگی دارد کمکم یکسان میشود. هرگز در تاریخ این اندازه یکسانی میان مردم جهان نبوده است. این وضع را عقل مشترک نشانه پیشرفت به سوی علم و تکنولوژی میداند و مگر کسی میتواند اهمیت پیشرفت حیرتآور تکنولوژی در جهان کنونی را انکار کند و از پذیرش آن سر باز زند.
فلسفه پست مدرن و جهان مصرفگرا
فلسفه پست مدرن مشغول تامل در این جهان است. در جهانی که همهچیز لحظهای پس از تولید در همه جا به بازار میآید و مصرف میشود، اندیشه پستمدرن هم در منطقهای از این جهان محصور نمیماند و میتواند به همه جای جهان برود ولی این رفتن و آمدن، رفتن و آمدن تفکر نیست بلکه آنچه میآید بیشتر به کالا شبیه شده است و به درد مصرف میخورد. پست مدرن برای جهان توسعهنیافته فکر و اندیشه نمیشود و پشتوانه و تکیهگاه علم و نظر نیست. این جهان همچنان و شاید بدتر از زمان قهر و غلبه استعماری چشم و گوشش به دست و دهان قدرت غالب است اما گاهی که به جان میآید یا از بیهودگی و تحمل شکست جانش به لب میرسد به حکم اضطرار به سوی رسم و آیین قدیم بازمیگردد و شاید مقدسات را وسیلهای برای توجیه خشم و کینهای کند که قرنها بر اثر ظلم و تحقیر جهان قدرت انباشته شده است. (تجدید عهد دینی مطلب دیگری است که با نشانههای هنر و تفکر ظاهر میشود بیآنکه در یک دست پرچم امر قدسی باشد و در دست دیگر آخرین سلاح کشتار و نابودی عصر پستمدرن)
فلسفه به کار نمیآید چراکه مصرف کردنی نیست!
در این جهان که در همه جایش هر چه هر جا هست کم و بیش وجود دارد، علم و فلسفه و فرهنگ جهانی شده هم در کنار هم وجود دارند اما نه چنانکه در اصل و جایگاه پدید آمدنشان با هم و در نسبت با هم بودهاند بلکه در قفسههای جداگانه و بیگانه با هم قرار دارند و در این بیگانگی هیچ یک چنانکه باید منشا اثری که باید باشند، نمیشوند. پس اگر بگویند فلسفه به کارمان نمیآید درست میگویند اما درستگویی شان در صورتی حقیقتا درستگویی است که بیهودگی بسیار چیزهای دیگر را هم ببینند و اعلام کنند. نه اینکه چون با چشم ظاهربین آن چیزها را در جایی موثر و مفید میبینند از زینتی بودنش در بعضی جاهای دیگر غافل بمانند. فلسفه به کار نمیآید زیرا آن را مصرف نمیتوان کرد و به کار نمیتوان برد بلکه اثرش در قوامبخشی نظام زندگی است و تا به آن قوام نیندیشیم و علم پیدا نکنیم اثر و مقام فلسفه را درنمییابیم. در مقابل علم کارکرد دارد و علم جدید شأن و صفت اصلیاش تغییر دادن است اعم از اینکه این تغییر دادن ساختن یا ویران کردن باشد. همگان اثر علم را در وحدتش با تکنولوژی میبینند و چه بسا چون این اثر چشمگیر و گاهی اعجابآور است، برایشان پندار قرن هجدهمی بهشت زمینی در اروپا تجدید شود و باز هم فکر کنند که علم با این پیشرفتهایش همه مسائل زندگی آدمی را میتواند حل کند و هیچ مشکلی باقی نگذارد.
تکنیک همهچیز انسان نیست
البته علم بسیاری مسائل را حل میکند اما همه این مسائل، مسائل تکنیکیاند و تکنیک همهچیز انسان نیست. علمها چون تخصصیاند و به مسائل محدود و معین میپردازند از عهده طرح و حل مسائل کلی زندگی بشر برنمیآیند و اگر این وهم به وجود آید یا تقویت شود که تکلیف آینده و تقدیر بشر و سود و زیان و غم و شادیاش را علم معین میکند، دانشمندان یا باید با تواضع اعتراف کنند و بگویند که علم مسائلش معین است و هیچ یک از علوم، موضوع و مسالهاش آینده و بهبود اخلاق و تامین سعادت آدمی نیست یا اگر فکر میکنند که دانش میتواند به بشر راه سعادت را نشان دهد، باید بگویند این راه کدام است یا چگونه باید آن را یافت و پیمود. دانشمندان هم گاهی به مسائل مربوط به جهان و انسان فکر کردهاند اما این تفکر در حوزه تخصص علمیشان نبوده است. اکنون دیگر حتی فلسفه هم که همواره به بشر و آینده و تقدیرش میاندیشیده است، به نظر نمیرسد بتواند بشر را از گرفتاریهایی که به آن دچار شده است نجات دهد اما به هر حال وظیفهاش تامل در وجود و راههای بودن است. فلسفه راهجویی است. نکتهای که مخصوصا در این مقال باید به آن توجه شود، این است که فلسفه در جهان توسعهیافته (اروپای غربی و امریکای شمالی و ژاپن) هنوز قدر و اعتباری دارد و با طرح پرسشهایش تا حدودی هرچند اندک بر جهانهای علم و سیاست اثر میگذارد اما در جهان در حال توسعه نه فلسفه جان و رمقی دارد و نه اگر سخن فلسفی گفته شود به آن وقعی گذاشته میشود. آنجا که علم را بنیاد کردهاند یا حداقل علم بنیادی پیدا کرده است، فلسفه نیز جایگاهی داشته است اما در جایی که علم اقتباسی و آموزشی و تمرینی و در بهترین صورت آماده شدن برای پژوهش در مسائل مناسب و متناسب با شرایط کشور است، به فلسفه نه فقط وقعی نهاده نمیشود بلکه آن را از در میرانند و شاید بدنامش کنند تا مبادا جهل و ناتوانی را به یادمان بیاورد. با همه اینها، جهان در حال توسعه بیش از جهان توسعهیافته به فلسفه نیاز دارد. جهان توسعهیافته رشد ارگانیک داشته و راهش را پیموده است ولی جهان در حال توسعه هنوز باید راه بجوید و اگر راه توسعه را پیش گیرد به راهنمایی فلسفه و البته به مدد علوم انسانی سخت نیازمند است. خلاصه مطلب این است که هر دوران تاریخی و از جمله دوران تجدد با تفکر قوام یافته است. در این دوران هنر و فلسفه پشتوانه علم و سیاست و رهآموز نظم و هماهنگی بودهاند. علم و سیاست و اقتصاد و مدیریت و آموزش و پرورش در اروپا اموری نبودهاند که هر یک مستقل و بیارتباط با امور دیگر پدید آمده و در کنار هم قرار گرفته باشند. اینها در یک وحدت و تناسب و هماهنگی به وجود آمده و بسط یافتهاند و ضامن وحدت و هماهنگیشان تفکر بوده است.
فلسفه و توسعه پایدار
جهان توسعهیافته و همه کشورهایی که طالب توسعه اجتماعی- اقتصادی و تکنولوژیکند برای رسیدن به مقصود باید به جای بیغم بودن یا غم روزگار خوردن، اندکی غمخوار خویش باشد تا این توانایی فکری و روحی را پیدا کنند که بنای مدرسه و آموزش و پرورش درستی بگذارند. سازمان اداری و اقتصادی سالم داشته باشند و امکانهای کشور را برای توسعه علم و تکنولوژی بشناسند و بدانند که همت خود را در چه راههایی و چگونه صرف کنند و گمان نکنند که علم و تکنولوژی و آموزش و پرورش و مدیریت و اقتصاد اموری مجزا از هم هستند که آنها را از خارج اخذ میکنند و در کنار هم قرار میدهند. اینها همه به هم بستهاند و باید متناسب و متعادل باشند. درک و شناخت این تناسب و تعادل در حوصله یک علم تخصصی نیست بلکه علمی باید باشد که نظر به کل نظام زندگی داشته باشد و شرایط وحدت و هماهنگی اجزاء و شؤون جهان زندگی را بداند. این وظیفه درک و نظارت بر هماهنگی در تاریخ جدید، به عهده فلسفه بوده است اما وقتی جهان توسعهنیافته علم و تکنولوژی و سازمان و آموزش و پرورش و سیاست و...را از جهان متجدد فراگرفت، اندازه و میزان و جایگاه هر یک از آنها را نمیدانست و به اهمیت قضیه هم چندان نیندیشید. در جهان متجدد که از تفکر رهآموز بهره داشت، کم و بیش میان شؤون تعادل برقرار بود اما جهان در حال توسعه باید اجزاء و شؤون فراگرفته را با هم هماهنگ سازد و برای این هماهنگی به تفکر نیاز بود. این جهان حتی اگر سابقه تفکر داشت، کمتر از تفکری که میتوانست راهنمای توسعه باشد بهرهمند بود و در طلب آن هم برنیامد و اگر کسی هم از لزوم تفکر هماهنگکننده گفت سخنش را بیهوده خواندند. گویی توسعه پایدار که همه از آن دم میزنند، خود به خود و در یک فرآیند طبیعی حاصل میشود یا اینکه میبینند بسیار چیزها در جای خود نیست و همه ساز خود را میزنند و هماهنگی کمتر و آشوب بیشتر است، باز هم فکر نمیکنند که برای رهایی از این وضع چه باید کرد و علاج را از کجا باید جست. کشوری که توسعه پایدار میخواهد باید در طلب خردی باشد که تعادل و تناسب در جامعه و میان شوون علم و فرهنگ و اقتصاد و آموزش و سیاست را درک کند (البته اگر این تناسب و تعادل هنوز شناختنی باشد و فلسفه بتواند آن را بشناسد.) میگویند مگر در سابق فلسفه نبوده و اگر میتوانسته است معجزهای بکند، چرا نکرده است؟ این تلقی از آنجا ناشی میشود که میپندارند فلسفه در همه جا همواره یا لااقل از اقدم زمانها در ایران، چین، هند، یونان و روم و... وجود داشته و اثری هم بر آن مترتب نمیشده است. این تصور ناشی از اشتباه فلسفه با تفکر و فلسفه زنده رهآموز یا علم رسمی فلسفه است. تفکر صورتهای هنری، دینی، سیاسی و فلسفی دارد. پس فلسفه یکی از انحای تفکر است که تاریخ دو هزار و پانصد ساله دارد و با پرسشهای سقراط که پرسش از ماهیت چیزهاست آغاز میشود.
مسیر تاریخ یکنواخت نیست
طرح ماهیت و پرسش پیش از آن و تا آن زمان سابقه نداشته است. آدمی دمساز با طبیعت و موجودات زندگی میکرده و نیازی به درک ماهیت و ذات اشیا نداشته و از خرد ذاتاندیش هم بهره بالفعل نداشته است. ظهور این خرد یک امر عادی پیش پا افتاده نیست. بشر با فلسفه خود را از خردی بهرهمند یافته است که جهان و موجودات را نه برای زندگی در آن و با آنها بلکه در ذاتشان میشناسد و با این شناخت آدمی تا حدودی از بستگی به آنها آزاد میشود و حتی قدرت سامان بخشیدن به آنها را مییابد. البته مقدمات این امر در تفکر حکیمان پیش از سقراط و در شعر و سیاست مدنی یونانی فراهم شده بود ولی فلسفه یونانی یک آغاز بود؛ آغاز راهی طولانی. فلسفه دو هزار سال پس از آغازش با طی فراز و نشیبها و عقبنشینیهای بزرگ و پیروزیهای جزیی بالاخره در رنسانس صورت گفتار (دیسکورس) اصلی و رهآموز تاریخ جهان پیدا کرد. فلسفه یونانی بنای نظم زندگی آدمی را در همبستگی خاص و در پیروی از سلسله مراتب عقل نظری، عقل عملی، اخلاق و تکنیک یافته بود اما این همبستگی با تصوری که یونانیان از علم و طبیعت داشتند، محقق نمیشد تا بالاخره در دوره جدید این هر دو، معنای دیگر پیدا کردند و تکنیک به جای اینکه در مرتبه آخر باشد در صدر قرار گرفت. درست است که در بحثهای نظری به تقدم تکنیک بر علم تصریح نشده است. اما وقتی علم را قدرت میدانند تکنولوژیک بودن آن را محرز گرفتهاند و مگر نه اینکه اکنون علم را همه برای تکنیک میخواهند و پیشرفت تکنولوژی را ملاک اعتبار و درستیاش میدانند. علم یونانی هنوز نمیتوانست علم تکنولوژیک باشد اما تمهید مقدمه لازم برای فلسفه و علم دوران جدید بود. اینکه گفتهاند بمب هیدروژنی در شعر پارمنیدس منفجر شده است، سخن بسیار حکیمانهای است.
تاریخ در یک مسیر مستقیم و پیوسته و یکنواخت سیر نمیکند بلکه گسستها و گشتها دارد ولی این گسستها و گشتها انقطاع کلی از گذشته برای آغازی به کلی نو نیست بلکه پایان دادن به رکود و سکون با رجوع به صدر و آغاز و طلب همت از آن برای گشایش آینده است. از آنجا که این امر همیشه دانسته و در خودآگاهی صورت نمیگیرد چه بسا که دستاندرکاران تحول به درستی از آنچه روی داده است، خبر نداشته باشند یا اهمیت آن را درک نکنند. چنان که رنسانسیها نمیدانستند که آغازگر چه تاریخی هستند و چه بنایی گذاشتهاند ولی به تدریج صورت تاریخ تجدد در شعر و زبان و ادب و فلسفه و به نحو صریحتر و انضمامیتر در رویاهای اوتوپینویسان پدیدار شد. با یک نگاه اجمالی به تاریخ به آسانی میتوان دریافت که فلسفه در تاریخ دوهزار و پانصد ساله و به خصوص در دوران تجدد چه شأن بزرگی در بنیانگذاری علم و سیاست داشته است و اگر این امر ساده را درنمییابیم شاید از آن روست که بیش از اندازه به میوه تجدد یعنی به تکنیک و به تولید و مصرف اشیای تکنولوژیک وابسته شدهایم و چشم دلمان اطراف و جوانب و زمینهها و شرایط حاصل شدن این میوه را نمیبیند و نمیخواهد ببیند. اما منصفانهتر و اخلاقیتر این است که بگوییم که پرسش کردن و چرایی چیزها را پرسیدن و دانش را طلبیدن امری اتفاقی و خود به خودی نیست. این طلب با فکر و ذکر آغاز میشود و فکر و ذکر در تنهایی و خلوت اهل تفکر پدید میآید و از آنجا به زندگی عمومی راه مییابد و مایه همبستگی و همداستانی و اساس تصمیم و عمل میشود. اکنون مصیبت فلسفه این نیست که اینجا و آنجا منکران و مخالفانی دارد بلکه دردش این است که بسیار پیر و ناتوان شده است و دیگر اثر مهمی در گردش چرخ جهان ندارد و اگر تفکری پیدا نشود که جایش را بگیرد بیم آن میرود که جهان و زندگی آدمی به مخاطره افتد.
جهان جدید تنها ۲ منطقه دارد
امیدوارم این نوشته مثل سخنهای دیگر من موجب انبوهی از سوءتفاهمها نشود. پس همینجا از خواننده عزیز استدعا میکنم علم را با میل به مطلق کردن علم یکی نگیرد. علم اعتبار و عظمتی غیرقابل انکار دارد زیرا کارساز جهان است اما رهآموز و راهگشای آینده نمیتواند باشد. در این مقاله من فلسفه را در برابر علم قرار ندادهام بلکه آن را منافی با مطلق انگاشتن علم دانستهام. فلسفه و علم جدید با هم و در نسبت با یکدیگر بسط یافتهاند. اگر در زمان ما تکنیک جایی برای فرهنگ و هنر و فلسفه و سیاست باقی نگذاشته است این قضیه ربطی به تقابل علم و فلسفه ندارد. از ابتدا در فلسفه به صورت کم و بیش مضمر بیان شده بود که راه این تاریخ که با فلسفه آغاز شده است با غلبه تکنیک به پایان میرسد و این امر هماکنون تحقق یافته است. سیاست و علم هم در تکنیک منحل شدهاند. در این مرحله از جهانی شدن علم و تکنولوژی و فرهنگ، تمنای توسعه پایدار چیزی نزدیک به محالاندیشی است. اکنون جلوههای فرهنگ درآمیخته با تکنولوژیک در یک بستهبندی تکنیکی به همه بازارهای سراسر جهان صادر میشود و همگان آن را مصرف میکنند و جهان هم به سمت یکسان شدن و از میان رفتن تفاوتها میرود و نکته اینکه اختلافهای سیاسی و جنگ و تجاوز و خونریزی نیز اثری در این تحول و در یکسان شدن نداشته است. چنانکه حتی در پرآشوبترین مناطق جهان نیز مصرف کالای تکنیکی- فرهنگی متوقف و کند نشده است. جهان کنونی دو منطقه بیشتر ندارد. یکی منطقه تولید و مصرف و دیگری منطقه مصرف. پس راه توسعه باید راهی باشد که از منطقه مصرف صرف به منطقه تولید و مصرف برسد. آیا طی این راه هم به فلسفه و تفکر نیاز دارد؟ پاسخ دادن به این پرسش دشوار است اما میتوان گفت که اگر کشوری توسعه پایدار میخواهد و امکان رسیدن به آن وجود داشته باشد، خردی باید راهنمای این راه باشد که ورای هوش و دانش اشخاص است. این خرد که شایع در هوای زندگی مردم و مایه همداستانی و هماهنگی شوون جامعه میشود، خرد فلسفی است. کسی به استقبال این خرد میرود که درد آینده داشته باشد اما انکار آن نشانه تن در دادن دانسته و ندانسته به پراکندگی خاطرها و پریشانی جمعیتها و گسیختگی رشتههای پیوند و ناهماهنگی دستها و چشمها و قبول دوام و تکرار اکنون تهی یا «هر چه پیش آید، خوش آید» است.
منبع: روزنامه اعتماد
نظر شما :