گزارش نشست چهارمین رویداد تخصصی حلقه مطالعات فلسفه دین قارهای
تأملی در ده بند نخست پدیدارشناسی روح هگل
خلاصهای از نشست چهارم فلسفه دین قارهای با موضوع نسبت فلسفه و عرفان
سخنران دکتر مهدی اصفهانی
هگل پیشگفتار کتاب «پدیدارشناسی روح» را با این مسئله آغاز میکند که تفکر فلسفی اساسا در راه واقع میشود و نباید توقع داشت که از ابتدا بتوان از چند و چون یک پروژهی فلسفی آگاه بود. او با این مقدمه واردِ مسئلهیِ اساسیِ نسبتِ فلسفه و عرفان میشود. هگل در این بخش به طور مشخص با اندیشمندان مختلف زمانش وارد چالش شده و به خصوص اندیشمندانی که جای فلسفه و عرفان را خلط کرده و دلخوش به صرف شهودات عرفانیاند را به نقد میکشد.
پیش از شرح و تفسیر متن پیشگفتار دو نکته حائز اهمیت اولا این که بنابر متن پیشگفتار اصل شهود عرفانی از امر مطلق یا الاهی نفی نمیشود ثانیا نباید دغدغههای الاهیاتی هگل در این زمینه نادیده گرفته شود. اتفاقا در خود متن پیشگفتار، دغدغههای الاهیاتی او هویدا و روشن است.
بند چهارم؛ انتقاد از رابطهی مفهومپردازی نشده و بلاواسطه از امر مطلق
در ابتدا و به عنوان کلمهای کلیدی در این بند باید به Bildung توجه کرد. این واژه از طرفی مشتق از کلمهی Bild به معنای تصویر است و ریشه در کتاب مقدس دارد. چنان که تاکید شده خداوند انسان را به صورت خود خلق کرده است. گادامر در «حقیقت و روش» به این موضوع توجه کرده و تفطن او به این موضوع برای فهم این واژه راهگشاست. گادامر در تفسیر واژهی Bildung از تحقق تصویر خدا در انسان سخن میگوید. در واقع ما با روندی مواجهیم که طی آن تعلیم و تربیت یا به عبارت دیگر تهذیب صورت میگیرد. البته گادامر تصریح دارد که در دوران مدرن این واژه از ریشهی مسیحی خود جدا شده و به معنای فرهیختگی و برخورداری از تحصیلات و فرهنگ عالی است. از طرف دیگر در ریشه این کلمه همچنین ما Bilden را هم داریم که به معنای ساختن است. پس این واژه به معنای صورتی را بیرون آوردن از امر بیصورت و همچنین به معنای ساختن است و این طور به نظر میرسد که هگل تمامی این امور را مد نظر داشته است.
نکتهی دیگر در شرح این بخش واژهی Herausarbeiten است که به این معناست که به وسیلهی انجام کاری امری را که درون چیزی است را بیرون بکشیم. هگل در این بخش تاکید دارد که با ما حیات به نحو بلاواسطه مواجهیم که جنبهی زیرنهادی نیز دارد. او واژهی Herausarbeiten را در رابطه با همین حیات یعنی Unmittelbarkeit des substantiellen Lebens به کار میبرد. ما با امر مطلق از طریق حیات و آگاهی به نحو بلاواسطه و به صورت زیرنهادی در ارتباطیم.
در این بند صحبت از نقطهی آغازی است که انسان بایستی در اثر ارتباط مستقیم با امر زیرنهادی قواعدی کلی را به دست آورد و بر اساس آن اصولی را استخراج کند و پیش رود. هگل لازمهی انجام این روند را تجربهی خود شئ (der Sahce selbst) میداند. این سخن یادآور شعار هوسرل در پدیدارشناسی یعنی zu Sache selbst است. در واقع هگل صد سال زودتر از هوسرل همان حرف را زده و به همین دلیل نام این کتاب «پدیدارشناسی» است.
وجه دیگری که در این جا باید بدان توجه کرد واژهی Begriff یا مفهوم است. در زبان آلمانی این کلمه از مصدر Begriffen به معنای به چنگ آوردن است و هگل میگوید که خود حیات زیرنهادی که به نحو بلاواسطه با ما مربوط است باید با مفهومپردازی به چنگ آید.
در پایان این بند، دو تعبیر در متن هگل قابل توجه استKenntnis و Beurteilung که یکی شناخت و دیگری حکم کردن است. در واقع اولا خود شئ به تجربه در میآید و ثانیا و در ادامه با مفهومپردازی حکم میکنیم. نکتهی جالب توجه در رابطه با urteilung در آلمانی است. Ur به معنای امر قدیمی و بنیادین است چنان که Ursprung سرآغازی است که چیزی از آن امری بر آمده یا ursache یعنی چیزی که باقی امور از آن آمدهاند یعنی علت. در این جا نیز urteil به معنای حکم است. Teil یعنی بخش و قسمت پس یعنی وقتی حکم میکنیم نوعی تقسیم بندی بنیادین داریم که مبنا قرار میگیرد. پس در هر حکمی یک teilen یا تقسیمبندی هست. در این جا هگل تاکید دارد که میان شناخت و حکم دادوستدی برقرار است و گفتوگو دارند. این پایهایست که به نظر هگل فلسفه بر اساس آن باید شکل بگیرد. نتیجتا انتقاد و اعتراض اساسی هگل این است که افرادی بگویند صرفا تجربهای از امر مطلق بدون حکم و کار مفهومی دارند.
بند پنجم؛ تحقق حقیقت در نظام جامع دانایی
هگل در ابتدای بند پنجم بر این نکته تاکید دارد که هیئت و قامتی که حقیقت در آن محقق میشود تنها در در نظام جامع دانایی یاdas wissenschaftliche System است. بنابر این هگل معتقد است که حقیقت تنها در نظام و سیستم ممکن است؛ آن هم نظامی که جامع باشد و همهی امور را در بر گیرد. هرگاه امری مفهوم شد و به چنگ آمد آن گاه ربط و نسبتش با تمام امور مفهومی و به چنگ آمدهی دیگر مشخص شد میتوانیم از نظام جامع دانایی یا حقیقت سخن بگوییم در غیر این صورت صرفا و نهایتا یک تجربه داشتیم.
در ادامهی این بند هگل انتقادی اساسی به تمام تاریخ فلسفه مطرح میکند. از قدیم فلسفه عشق به دانایی تلقی میشد اما هگل معتقد است که حالا وقت رسیدن به مقصد است یعنی فلسفه صورت خود دانایی را به خود بگیرد. به معنای هگلی فلسفه بایستی از Liebe zum Wissen به wissenschaft یعنی نظام جامع معنایی برسد.
با تعمق در این بخش دغدغههای الاهیاتی هگل کاملا آشکار است. در واقع سخنان هگل در رابطه با پا به تاریخ گذاشتن خداست. هگل معتقد است آن چه که متکلمین پیشتر گفتهاند درست نبوده و تجسد واقعی همین حضور روح یعنی واسطهی خدا و پسر در تاریخ است.
اما این امر یعنی تحقق فلسفه به مثابهی نظام جامع دانش از دو جنبه و جهت ضرورت مییابد. اولا یک دینامیک درونی در خود فلسفه است و ثانیا ضرورتی بیرونی که زمان و زمانهایست که ما را بدان وادار میسازد، چنان که آنات زمان یکی پس از دیگری خودشان را ارائه داده و به ما تحمیل میکنند. هگل مُصر است که این دو ضرورت باید بر یکدیگر منطبق شوند ما به عنوان پیامبران ضرورت زمان مقتضی است که آن را تحقق بخشیم.
بند ششم؛ در اهمیت مفهومپردازی
به نحوی میتوان تاکید بر مقدمات و انتقادات پیشین را در این بند هم دید. او در انتقاد به سخنان شایع و گستردهی زمان خویش معتقد است که مفهومپردازی در رابطه با شهود امر مطلق ضروری است. چه نام شهود این امر مطلق را دین بنامیم چه هستی، نیاز به مفهومپردازی غیرقابل انکار است. هگل در محاجهی خود مدعی است همین که من توضیحی در قبال این مفهوم ارائه میدهم به معنای رد سخن مخالفان است چرا که همین توضیح به معنای امکان مفهومپردازی است.
البته اشاره به این نکته مهم است که صرف داشتن شهود عرفانی به نظر در ذهن هگل امر غیرممکنی نیست. اما مسئله در اینجاست که نباید شهود عرفانی را با فلسفهورزی خلط کنیم.
بند هفتم؛ انتقاد از پناه بردن به فلسفه
این بند دقیقا در ادامهی سه بند نخست و در رابطه با در راه بودن فلسفه است. هگل معتقد است همین که در رابطه با شهود عرفانی سخن بگویید وارد راه شدید و باید مفهومپردازی کرد. طبق نظر او نگاه عرفانی از یک طرف از محتوا خالی بوده و از طرف دیگر و به لحاظ صوری تهی است و از همین روست که به فلسفه مراجعه میکند و در این حالت هم توقع مفهومپردازی ندارد بلکه انتظار ایجاد عشق و بصیرت در مردم دارد. در واقع این نقد تیز هگل است بر هرکسی که شهود در خلوت را با مقام بحث و جلوت فلسفی جایگزین میکند.
هگل معتقد است عرفان واقعی در جایی شکل میگیرد که تجربهی شهودی مفهومپردازی شود. به عبارت دیگر عرفان نقطهایست که تجربه یا Erfahrung و مفهوم یا Begriff با یکدیگر متصل شوند؛ در غیر این صورت ارتباط ما با حیات از دست میرود. اما کسانی که در این جا مورد نقد هگل واقع شدهاند در واقع انتظار دارند که از حد اتصال فراروی کنند. هگل در اینجا تعبیری کنایهآمیز Einsicht als Erbauung را به کار میبرد که اتفاقا با ایتالیک نوشتن بر آن تاکید کرده است. مصدر Erbauen به معنای موعظهای سازنده داشتن است. هگل در نقد عرفای زمانهی خود می گوید نباید از فلسفه توقع شهود موعظهگر داشت. هگل تعابیری مثل امر زیبا، مقدس، جاودان، عشق و... را در حکم طعمههایی میداند برای کسانی که میخواهند از حقیقت صرفا ذرهای بچشند اما اگر مفهومی نشده و به چنگ نیامده باشد خالی و تهی هستند. هگل معتقد است در چنین رویکردی به عرفان هرگز مفهوم به دست نمیآید و تنها نوعی برونشد یا Ekstase حاصل خواهد بود.
این نقد در گفتوگوی میان فلسفه و عرفان بسیار جدی و مهم است. خصوصا کسانی که عرفان را شهود مطلق میبینند، به نظر هگل باید به سکوت اکتفا کنند.
بند هشتم؛ طی طریق آسمان
در این بند هگل مسیر جدیدی در نقدش پیش میگیرد. او نقد خود را متوجه قشری از دینداران قرار میدهد که در تلاشند تا خلائق را از امور حسی نجات دهند نا نظرشان معطوف به آسمان شود. مسئله این است که توگویی انسانها روزگاری تمام آسمانها را در اختیار داشتند. نکته قابل توجه این است که هگل پس از این پیشگفتار اتفاقا از ادراک حسی کتاب را آغاز میکند چرا که همین استغراق در عالم حسی باید پله پله به تکامل پیدا کند تا بشود سر به آسمان بلند کرد. اصل حرف هگل مخالفت با این امر نیست که نمیتوان سر به سوی آسمان داشت بلکه معتقد است که این مسیر دفعتا طی نمیشود. در این جا دقیقا مسئلهی بیلدونگ که پیشتر مطرح شد مورد نظر است اگر قرار بر صورتگری است باید تمام مسیر طی شود. این سخن دقیقا نقد تفکر نقلی است. به این معنا که بگوییم بهشت و جهنم یا خدا اینگونهاند بیآن که فهم شده باشند. هگل چنین فهمی را نمیپذیرد و منتقد آن است. در این جا هگل ساختاری جدید و اساسی در فلسفه دین ارائه میدهد. او نمیپذیرد که بتوان از حضور این جهان به حضور خدا جهش کرد.
هگل مخالفتی با این توضیح ندارد که انسان زمانی ارتباطاتی با عالم بالا داشته اما اکنون حواسش معطوف به عالم محسوس شده است. به نظر هگل اگر ملامسهای هم با حقیقت بوده است به این معنا نیست که باید به همان بازگشت. باید مسیری جدید طی کرد. به عبارتی دینی میتوان گفت انسان بیجهت از بهشت رانده نشد. ما وقتی دوباره به حقیقت میرسیم که به نظام جامع مفهومی دست یابیم. انسان اکنون در امور خاکی ریشه دوانده است. نیرویی قوی لازم است تا مجدد از زمین کنده شود. به تعبیر هگل این افراد به سرگشتگانی در بیابان میمانند که دنبال یک ذره آبند و به همان اندک راضی شدهاند. اما هگل پروژهای عظیم دارد و به این ذره اکتفا نمیکند.
نظر شما :