سرّ دلبران در حدیث دیگران
سرّ دلبران در حدیث دیگران
سیدمحمدرحیم ربانیزاده
عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی
پیرمرد برای سالهای پایانی عمر در حومة فلسطین مزرعهای تدارک دیده بود که در زمان پیری، به دور از هیاهوهای زمانه در آنجا روزگار سپری کند.(1) از مال و مکنت دنیا هم آنقدر جمعآوری کرده بود که دست نیاز پیش کسی دراز نکند، تا چند صباح باقیماندة عمر را با فراغِ بال بگذراند.(2) اما طوفان حوادث وی را به ناکجاآبادی کشاند که البته با روحیة ناآرام و پرتلاطم و حس ماجراجویی وی هم مأنوس بود. پیرمرد روزی سرزمین بزرگ فراعنه و فلسطین را فتح کرده و برای خود نام و آوازهای به هم زده بود و بر آنجا حکم میراند،(3) ولی چند صباحی پیش توسط خلیفة تازهدرگذشته از امارت کنار گذاشته شده بود(4) و بعد از آن کسی احوالی از وی نپرسیده بود. حالا فقط در گوشة کوچکی از آن سرزمین بزرگ در کنار خانة اشرافی خود زیر سایة یکی از درختان باغچهاش آرمیده بود(5) و غور در مرسولهای بود که دیشب بهدست وی رسیده بود و او را در حیرانی عمیق فرو برده و ذهنش را آشفته کرده بود.(6)
در حالت خوابوبیداری در زیر درخت باغچهاش دوباره نیمنگاهی به نامه انداخت که ناخودآگاه به گذشتة پرفرازونشیب خود برگشت و خاطرات و خطرات را در ذهنش مرور کرد و بهیاد آورد روزی را که بهدلیل زبانآوری و جایگاه والایش درمیان قوم و قبیله به رسولی مشرکان قریش برای عودت یاران مهاجر محمد (ص) رهسپار حبشه شده بود و باوجود زیرکی و فراست توفیقی حاصل نشده بود. گرچه به تجربة گرانبهایی دست یافته بود.(7)
همچنان در ایام گذشته سرگردان بود که چرخ روزگار بهگونهای دیگر برای وی رقم خورد. دوباره به سال هشتم هجری برگشت و شبی را مرور کرد که دچار دلهرة شدیدی شده بود و مردد میان ماندن در دوراهی شرک و بتپرستی، تاریکی و خادم بتها بودن و یا گذاشتن دل در گرو فردی که وعدة روشنایی و بیداری داده است و فردای آن روز تصمیم گرفت که شک و تردید را کنار بگذارد و جهاز مختصری بر ناقه گذاشته و رهسپار مدینه شود. در بین راه ناگهان با دوست و همراه قدیمیخود «خالد بن ولید» روبهرو شد و دوباره به شک و تردید افتاد، اما با شنیدن این جمله از خالد که «راه روشن است» آبی بر تمام آتشهای درونش ریخت و با هم رهسپار مدینه شدند و دل در گرو بیعت با رسول الله گذاشتند.(8)
ناگهان دوباره از خواب پرید و ذهنش درگیر مرسولة تازه رسیده از جانب شام گردید و در این اندیشه بود که در این دنیای وانفسا بهتر است با نزدیکانش به شور بنشید که آنها قطعاً صلاح او را در نظر میگیرند و خیرخواه او خواهند بود.
عبدالله فرزند مهترش لب به سخن گشود و گفت: چون صلاح از من خواهى، رأى صواب آن است که گوش دارى که چه میگویم و گذشتة تقریباً افتخارآمیز پدر را مرور کرد. از همراهی وی با پیامبر و رضایت خلیفة اول و دوم از ایشان گفت و ضمن اشاره به غیبتش در پیشآمدهای اخیر ادامه داد که: «خداى هم تو را مکنتى داده که محتاج کس نیستى و نیز طمع خلافت ندارى، از تو نزیبد که در پیرانهسر از جهت مال دنیوى خود را در رنج اندازى و درمعرض دشمنی جانشین مصطفى (ص) برآیى و خدمت و ملازمت «پسر هند» اختیار کنى. به سعادت در خانة خود بنشین و مینگر تا این کار چگونه شود و از پردة غیب چه برون آید. رأى نزد من این است که گفتم، باقى اختیار توست».(9)
فرزند کهترش محمد سر برآورد و گفت: «تو امروز سرور و مهتر قریشى و نام و آوازهاى دارى و از دیگران کمتر نیستى؛ چه نشستن در خانه کار پیرزنان و دونهمّتان باشد». مصلحت آن است که به شام روى و یکى از مشاوران ارشد امیر باشى.(10)
پیرمرد با نکتهسنجی و تیزبینی خاصی که داشت سخن فرزندان را شنید و با همان طبع سودجویانه که از دورة جاهلیت همزاد و همراه او بود خودش را درخدمت پیشآمد جدید گذاشت.(11) در هوای گرگومیش به غلام خود «وردان» دستور داد تا جهاز بر شتر نهد، اما در تزلزل تصمیم و اضطراب میان رفتن و ماندن مکرر بین نهادن جهاز و فرونهادن آن بهسر میبرد. غلام که با افکار وی بیگانه نبود و احساس میکرد پیرمرد در سردرگمیعجیبی فرورفته است با خودش کلنجار رفت و جسارتاً گفت: اى ابوعبدالله راستى که هذیان میگویى، اگر بخواهى تو را به آنچه در دل دارى خبر دهم؟ گفت: بگو. گفت: دنیا و آخرت بر دلت عرضه شدند، پس گفتى: نزد آن یکی آخرتى است بدون دنیا و نزد این یکی دنیایى است بدون آخرت و دنیا جاى آخرت را نمیگیرد و در انتخاب مردد شدی. گفت: آفرین، از آنچه در قلبم بود هیچ خطا نکردى، پس صلاح در چیست اى «وردان»؟ گفت صلاح آن است که در خانهات بمانى، اگر دینداران پیروز شدند در سایة دینشان زندگى کن و اگر دنیاداران پیش بردند از تو بینیاز نخواهد بود.(12)
براى پیرمردى که پایش لب گور بود و در هر بامداد بیم مرگ داشت تصمیمگرفتن بسی دشوار بود.(13) آرام و قرار نداشت و در حالت یأس و ناامیدی بهسرمیبرد. مشورت با فرزندان و غلامش هم مانند نمکی بود که بر زخمش پاشیده بودند، ولی حرص و طمع دنیا و حکمرانی مجدد بر سرزمین رؤیایی فراعنه برایش چنان وسوسهانگیز بود که هیچ نفس گرم مسیحایی بر آهن سردش تأثیری نداشت وگویا از قبل تصمیمش را گرفته بود و گفت: ای «وردان» اکنون که عرب مرا به رفتن نزد پسر هند مشهور ساخته جهاز بر شتر نه(14). پیرمرد با ترک شاهراه کوفه،گام در کورهراه شام گذاشت.
ناگهان نگهبانان خبر از ورود پیرمرد به کاخ سبز دادند. حاکم خودخواندة شام تمامقد بهاستقبال ایشان آمد و با وی مصافحه و خوشوبش کرد و او را در صدر مجلس نشاند. پس از پذیرایی معمول پسر هند با پیرمرد درخصوص محتوای مرسولهای که قبلاً برایش فرستاده بود وارد شور شدند و گفت: اى برادر، همانطورکه خبر داری چند کار مهم در پیشروست. اوّل آنکه محمّد بن حذیفه درب زندان مصر را شکسته و فرار کرده است، دوّم خبر آوردهاند که قیصر، پادشاه روم، قصد شام دارد، سیّوم ماجرای على بن ابى طالب(15) و ادامه داد: درمیان على و طلحه و زبیر و عایشه همان پیشآمدى بهانجام رسید که از آن خبر یافتهاى ... و جریر بن عبدالله نیز رسیده است تا براى على بیعت بگیرد. تصمیمی نگرفتم تا نظر و رأی شما را جویا شوم.(16)
پیرمرد پس از کمی تأمل و اندیشه و با نگاهی عاقلاندرسفیه به پسر هند گفت: اگرچه هرسه موجب پریشانى و دلنگرانى شدید است، ولی کار محمّد بن حذیفه آسان است. اگر در جنگ گرفتار شد چه بهتر و اگر بگریزد، جهان در پیش اوست، هرکجا خواهد رود گو رو و درادامه گفت: اسرای روم را آزاد کن(17)و «قیصررا به انواع هدایا و اصناف ظرایف و اجناس زرّینه و سیمینه بباید فریفت» و آشتی باید کرد.(18)
امّا کار علىّ بن ابى طالب خیلی دشوار است. در فکر عمیقی فرو رفت و پس از مکثی طولانی گفت: به خدا قسم که تو قابلمقایسه با علی نیستی و عرب در همة امور علی را بر تو ترجیح میدهد.(19) علی را در جنگ بهره اى است که هیچیک از قریش را نیست. مگراینکه بر او ستم کنی. پسر هند سری تکان داد و گفت راست گفتی، ولی خون عثمان را بهگردن او مىنهیم و به همین بهانه با او نبرد میکنیم. پیرمرد قهقهة مستانهای زد و فریاد برکشید: چه رسوایى! عجب، من و تو و خونخواهی عثمان! لااقل ما نامی از کشتن عثمان نبریم. گفت: واى بر تو چرا؟ گفت: تو که با همراهداشتن مردم شام دست از یارى او بازداشتى و اما من که آشکارا او را واگذاشتم و به فلسطین گریختم.(20) اینجا بود که پسر هند چهره در هم کشید و گفت: سخن را رها کن، دست خود را پیشآور و با من بیعت کن.
پیرمرد پس از لختی درنگ احساس کرد پسر هند موضوع را متوجه نشده است، با تأکید گفت: على امروز یگانة عالم است در انواع فضایل و مناقب،(21) و تکرار کرد علی را در جنگ بهرهاى است که هیچ یک از قریش را نیست، مگراینکه بر او ستم کنی.(22)
پیرمرد تصور کرد که پسر هند سطح معامله را پایین آورده است و نمیداند و یا خود را بهنادانی زده است که با چه کسی طرف است. ضمن برشمردن اوصاف گفت: على امروز یگانة عالم است در انواع فضایل و مناقب و هیچکس را آن درجه و منصب نیست در خدمت مصطفى (ص) از هجرت. قربت قرابت که او راست و سوابق حمیده و اوصاف پسندیده که حاصل دارد و مردانگى و شجاعت و فرزانگى و بلاغت او را جمع شده است و بصر و بصیرت که در محاورت و مبارزت دست داده و حظّى وافر که از اقبال روزگار و اتّفاقات حسنه یافته و ... هیچکس را از بزرگان وقت و اکابر میسّر نبوده است و نیست.(23)
پسر هند سری تکان داد و لب بهسخن گشود که شنیدن آن شاید به مخیلة پیرمرد خطور نمیکرد و خواسته یا ناخواسته بزرگترین اعتراف تاریخی را در حق حضرت علی کرد و گفت: «آنچه از اوصاف علی برشمردى از هزار یکى و از بسیار اندکى باشد».(24)
پس از این انگار همهچیز برای پاینهادن به آغاز یک دادوستد بزرگ فراهم شده بود. پیرمرد برای معاوضة دین در مقابل بهدستآوردن کالای ناچیز دنیا وارد چانهزنی شد: و عرض کرد: نه، بهخدا سوگند دینم را در راه تو قربانی نمیکنم تا بهرة خود را از دنیاى تو نگیرم و اینجا بود که مروان بن حکم که در جلسه حاضر بود و طاقتش سرآمده بود و خود را همتبار و همپیالة پسر هند میدانست و بالاتر از این خود را برتر و با کمی تخفیف لااقل همشأن پیرمرد میدید از اینکه پیرمرد را خیلی تحویل گرفته بود و به او توجهی نمیکرد بهخشم آمده بود و گفت: تو را چه میشود که با من مشورت نمیکنی؟ پسر هند چهره درهم کشید و گفت: ساکت باش، سود این مشورتها به تو میرسد.(25)
پسر هند اهلمعامله بود، ولی طفره میرفت و از دادن امتیاز به پیرمرد خودداری میکرد. گفتوگو هم به درازا کشیده شده بود، اما «عمرو فرزند عاص» که سرد و گرم روزگار را چشیده بود و سیاستمداری کهنهکار و مکار بود با حرکتی نمایشی، انگار که قهر و غضب وجودش را فراگرفته، برای ترک جلسه خیز برداشت، ولی معاویه گفت: سرزمین فراعنه از آن تو.(26)
عمروعاص با ترک شاهراه کوفه به مصر رسید و چه نیک گفته است طه حسین مصری آن اندیشمند تیزبین و منصف: آزمندان بهسمت معاویه و پارسایان رو به علی (ع) نهادند.
پینوشتها
1) دینورى، ابوحنیفه احمد بن داود (1371)، اخبار الطوال، ترجمة محمود مهدوى دامغانى، تهران: نشر نى، ص 195.
2) مسعودی، أبوالحسن على بن الحسین(1374)،مروج الذهب و معادن الجوهر، ترجمة ابوالقاسم پاینده، تهران: علمى و فرهنگى، ج 2، ص27.
3) یعقوبى، احمد بن ابى یعقوب ابن واضح(1371)، تاریخ یعقوبى، ترجمة محمدابراهیم آیتى، تهران: علمى و فرهنگى، ج 2، ص 42.
4) بلاذری، أحمد بن یحیى بن جابر(1417 ق/ 1996)،جمل من انساب الأشراف، تحقیق سهیل زکار و ریاض زرکلى،بیروت: دار الفکر، ج2،ص282؛چاپزکار،ج 3، ص70.
5) ابنسعد، محمد بن سعد کاتب واقدى(1374)، طبقات الکبری (م 230)، ترجمة محمود مهدوى دامغانى، ج 7، تهران: فرهنگ و اندیشه، ص 501.
6) دینورى، ابوحنیفه احمد بن داود (1371)، اخبار الطوال، ترجمة محمود مهدوى دامغانى، تهران: نشر نى.
7) طبری، محمد بن جریر(1375)،تاریخ طبری، ترجمة ابوالقاسم پاینده، ج 3، تهران: اساطیر، ج 3، ص 878-877.
8) ابنسعد، ج 7،ص 43 و طبری، ج 3، ص 878-877.
9) یعقوبى، احمد بن ابى یعقوب ابن واضح (1371)، تاریخ یعقوبى، ترجمة محمدابراهیم آیتى، تهران: علمى و فرهنگى، ج 2، ص 84؛ ابناعثم، احمد (1372)، فتوح، ترجمة محمد بن احمد مستوفى هروى، تحقیق غلامرضا طباطبایى مجد، تهران: انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، ص 466.
10) ابناعثم کوفی، ص 467.
11) ابناثیر، عزالدین علی(1371)، کامل تاریخ بزرگ اسلام و ایران، ترجمة ابوالقاسم حالت و عباس خلیلى، تهران: علمى، ج 10، ص 36.
12) بلاذری، أحمد بن یحیى بن جابر (1417 ق/ 1996)، جمل من انساب الأشراف، تحقیق سهیل زکار و ریاض زرکلى، ج 2،ص282؛ ویعقوبی، ج 2، ص 86.
13) یعقوبى، احمد بن ابى یعقوب ابن واضح (1371)، تاریخ یعقوبى، ترجمة محمدابراهیم آیتى، تهران: علمى و فرهنگى، ج 2،ص 85.
14) یعقوبى، احمد بن ابى یعقوب ابن واضح (1371)، تاریخ یعقوبى، ترجمة محمدابراهیم آیتى، تهران: علمى و فرهنگى، ج 2، ص 85.
15) ابناعثم، ص 466.
16) دینورى، ابوحنیفه احمد بن داود (1371)، اخبار الطوال، ترجمة محمود مهدوى دامغانى، تهران: نشر نی، ص 195.
17) دینورى، ابوحنیفه احمد بن داود (1371)، اخبار الطوال، ترجمة محمود مهدوى دامغانى، تهران: نشر نى، ص 196.
18) ابناعثم کوفی، ص 466.
19) بلاذری، أحمد بن یحیى بن جابر (1417 ق/ 1996 م)، جمل من انساب الأشراف، تحقیق سهیل زکار و ریاض زرکلى، ج 2، ص282؛چاپزکار،ج3،ص73.
20) همان،ج 2، ص282؛چاپزکار،ج3،ص70؛ و یعقوبی، ج 2، ص 86.
21) ابناعثم کوفی، ص 467.
22) بلاذری، أحمد بن یحیى بن جابر (1417 ق/ 1996)، جمل من انساب الأشراف، تحقیق سهیل زکار و ریاض زرکلى، ج 2، ص288؛ چاپ زکار ،ج3، ص74.
23) ابناعثم کوفی، ص 467.
24) ابناعثم کوفی، ص 467.
25) یعقوبى، احمد بن ابى یعقوب ابن واضح (1371)، تاریخ یعقوبى، ترجمة محمدابراهیم آیتى، تهران: علمى و فرهنگى، ج 2، ص86.
26) بلاذری، أحمد بن یحیى بن جابر (1417 ق/ 1996)، جمل من انساب الأشراف، تحقیق سهیل زکار و ریاض زرکلى، ج 2ص288؛ چاپ زکار، ج3،ص70.
نظر شما :