گفتگو با دکتر مجتهدی در باب معنای زندگی در آثار داستایفسکی
9 فوریه سالگرد درگذشت فیودور داستایفسکی؛ خالق آثاری چون جنایات و مکافات،
برادران کارامازوف، ابله، تسخیر شدگان و ... است. بی تردید در تمام آثار
داستایفسکی جدالی بین شک و ایمان، خیرو شر و نیز گرفتار شدن در ورطه رنج ها
و آلام بشری دیده می شود که از مضامین محوری در باب معنای زندگی هستند.
دکتر کریم مجتهدی استاد فلسفه دانشگاه تهران و نویسنده کتاب "آثار و افکار داستایفسکی" در گفت و گویی با فرارو به بررسی مضامین فلسفی آثار داستایفسکی پرداخته است.
فئودور داستایفسکی عموما به عنوان یک رمان نویس شناخته می شود، اما توانسته است مضامین مهمی را در آثارش مطرح کند. مضامینی که آنقدر چالش برانگیز و حساس هستند که عده ای او را تنها یک رمان نویس بزرگ نمی دانند و او را در زمره روانشناسان و فیلسوفان قرار می دهند. یکی از مسائل مهمی که مفسران داستایفسکی درباره او مطرح می کنند و به بحث درباره ان می نشینند، "معنای زندگی" از نظر این نویسنده روسی است. شما به عنوان یکی از افرادی که درباره داستایفسکی تحقیق کرده اید، معنای زندگی در دیدگاه داستایفسکی را چگونه تفسیر می کنید.
داستایفسکی به طور مستقیم درباره معنای زندگی، هدف زندگی و هدف تک تک قهرامانهایش سخنی نگفته است. در مجموعه آثاری که از او به جا مانده است باید دید قهرمانهای داستانها، زندگی را به چه معنایی میفهمند. از مسیر همین جو کلی که بر آثار داستایفسکی حاکم است خواننده هم با دورهای از تاریخ روسیه روبرو میشود - که نیمه دوم قرن نوزدهم است - و هم به معنایی با جهان جدیدی که در حال راهیابی به روسیه است آشنا میشود؛ از این رو میتوانیم به آثار داستایفسکی به عنوان سندی معتبر نگاه کنیم که اطلاعاتی را در مورد یک دوره تاریخی، روانشناسی اشخاص در آن دوره و نیز به جو کلی جامعهانسانی در یک منطقه از جهان – روسیه تزاری – به ما میدهد.
ابتدا می خواهم مقدمه ای خارج از داستایفسکی بگویم؛ اگر بخواهیم زندگی را از بعد زیست شناسی بررسی کنیم، میتوانیم بگوییم زندگی نوعی توحید مساعی میان اعضاء است. مثلا من در حال تنفس هستم و اکسیژنی وارد ریه من میشود و از آن طرف خونی که کارش را کرده است با این اکسیژن بازمیگردد و بدون این که دخالت کنم. این عمل به طور خودکار انجام میشود و من میتوانم بگویم که جسما زنده هستم و اعضاء با هم وحدت مساعی دارند. اما انسان نیاز به انطباق با جهان خارج نیز دارد. پس زندگی اگر به لحاظ درون جسمی به آن نگاه کنیم تشریک مساعی است اما از لحاظ خارجی نیاز به انطباق با جهان خارج هم وجود دارد. اگر انطباق با خارج مساعد باشد و پاسخ نیازهای موجود زنده داده شود زندگی ادامه پیدا میکند. اما زمانی که مساعد نیست موجب مرگ آن جاندار میشود. هدف زندگی از لحاظ زیستشناسی حفظ خود و صیانت ذات است، پس زندگی همان حفظ زندگی است.
حالا از چارچوب زیست شناسی بیرون بیاییم و انسان را در شرایط محیطیاش ببینیم؛ زندگی نزد انسان تا حدی نیز بستگی دارد به امکان انطباق با جامعه. شرکت انسان در یک جامعه یعنی کار او البته منظور از کار صرفا شغل خارجی نیست زیرا مثلا مادری یک شغل خارجی نیست اما در عین حال شامل وظایفی است. پس کار، وسیله اشتراک انسان با جامعه است. و شکل جامعه تابعی است از نحوه کار کردن افراد و متقابلا کار کردن افراد هم تابعی است از شکل جامعه و بین این ها نوعی داد و ستد و رفع نیاز وجود دارد. در شرایط آرمانی انسان شریک در حیات جامعه است و جامعه هم نیازهای انسان را برطرف میکند اما شرایط واقعی چندان اینگونه نیست یعنی برخورد انسان با جامعه و دیگران چندان آسان نیست و ممکن است فرد توسط جامعه به انحاء گوناگون استعمار شود.
تفاوت اساسی که انسان در انطباق با محیط با سایر جانداران دارد در این است که انسان فقط برای زیستن جسم خود را تغییر نمیدهد بلکه محیط را تغییر میدهد و می سازد و مساعد میکند. اگر انسان را بنا به تعریف موجود اجتماعی بدانیم؛ این اجتماعی بودن به این معنی نیست که جامعه همواره مساعد کار و خواسته های او است بلکه بین اجتماع و انسان یک رد و بدلی وجود دارد هر چند گاهی جامعه حالت جبری پیدا میکند زیرا موقعیت ها را خود انسان انتخاب نمیکند اما موضع اش را میتواند انتخاب می کند.
آیا معنای زندگی نزد داستایفسکی امری است که به لحاظ وجودشناسی ریشه خارجی دارد و انسان میتواند آن را کشف کند؟ یا امری جعلی و برساخته شرایط گوناگون و صیرورت احوالات آدمی است؟
افرادی که در رمانهای داستایفسکی میبینیم تقریبا بدون استثنا همگی گرفتاریهایی دارند و به نظر میرسد هر کدام به نحوی بیمار هستند. یعنی اغلب خواستههایشان مطابق آن چیزی که در جامعه جریان دارد نیست و نوعی تعارض و تقابل با جامعه دارند و مجبورند کارهایی را انجام دهند که عقل آن را مجاز نمی داند اما گرایش ها و عقده های درونی آنها را مجبور میکند یعنی در جامعه ناسالمی زندگی می کنند و خود نیز نسبت به آن جامعه ناسالمی هایی دارند. معنا زندگی در چنین جامعه ای تبدیل به نوعی مقابله و دفاع از خود می شود. اگر راسکلنیکف قهرمان رمان جنایات و مکافات را در نظر بگیریم او دانشجویی است که آرمان های بسیار بزرگی دارد و شهر سن پطرزبورگ را ناسالم میبیند و قدرتی ندارد که به مقابله بپردازد اما نمی تواند انگیزه های درونی خودش را مهار کند و سعی می کند به زندگی خود معنایی بدهد بدون این که بر این باور باشد که زندگی معنایی دارد تنها تلاش می کند برای زندگی اش معنایی بیابد و آن معنا آرمان هایش است.
به عنوان مثال می توان در مورد راسکلنیکف گفت؛ او موضع میگیرد و جعل معنا یعنی موضع گیری. و در این رمان با جوانی روبرو هستید که ناراضی است و این نارضایتی فقط دلایلی مادی ندارد بلکه او ظلم، اجحاف و تفاوتها را نمی تواند بپذیرد. و البته آرمان های عالی دارد ولی نمی تواند مطابق آن آرمان ها عمل کند. داستایفسکی در این رمان می خواهد به خواننده بگوید که اهداف وسیله را توجیه نمیکنند. حال داستایفسکی چگونه این مضمون فلسفی را در قالب رمان به ما نشان می دهد؟
در این رمان پیرزن ثروتمندی را می بینیم که اشیائی را از مردم میگیرد و در قبال آن مبلغی به آن ها قرض میدهد و به عنوان یک زالو در این رمان تصویر شده است. راسکلنیکف تصمیم میگیرد پیرزن را بکشد زیرا میخواهد کاری عادلانه در جامعه انجام دهد. اما روزی که برای کشتن پیرزن میرود با خواهر او که زنی بیگناه و از لحاظ عقلی ناسالم است مواجه می شود و تصمیم میگیرد او را نیز بکشد و می بینیم حتی وسیله برقراری عدالت نیز انتخاب خود او نیست! و پولی از پیر زن سرقت میکند که آن را هم نمی تواند در راه هدفش خرج کند و در آخر عمل او می شود جنایت و حالا مکافات و مجازات او مطرح است.
به لحاظ عقاید مسیحی نیز انسان ابوالبشر گناهی مرتکب شده و حالا این زندگی مکافات آن گناه اولیه است. تمام شخصیتهایی که این جوان در رمان با آن ها روبرو است هر کدام مکافاتی دارند و گویی دادرسی هم در کار نیست. بعضی مفسرین آثار داستایفسکی بر این باورند که راسکلنیکف ایمان واقعی نداشته است اما چنین نیست و این افراد رمان را به خوبی نفهمیده اند؛ برعکس گویی او مانند ناظری است که از بالا به اعمال شخصیت های داستان نگاه میکند.
در بین شخصیت های داستان دختر مهربانی به نام سوفیا را می بینیم که بنا به دلایلی در راه های ناشایستی قرار گرفته است و سرانجام هم بعد از محاکمه راسکلنیکف حاضر می شود همراه او به سیبری برود. در آن جا نیز بسیار مردم دار است و در همان زندگی ناشایست خود باز هم بسیار پاک است. خود داستایفسکی هم این تجربه را دارد که تا مرز تیرباران شدن رفته و به همین علت میتواند نگرانیهای این افراد را به خوبی ترسیم کند - نیچه معتقد است که داستایفسکی بزرگترین روانشناس دنیا است. به نظر نیچه هیچ کسی به خوبی داستایفسکی تعارضات درونی انسان را تحلیل نکرده است - پس عمل راسکلنیکف خود نوعی جعل معنا است که توام با نوعی مکافات تا پایان عمر میباشد.
از دیگر رمانهای عمیق داستایفسکی میتوان به "برادران کارامازوف" و "ابله" اشاره کرد که تاکنون در ایران نتوانسته ایم به خوبی آن ها را تحلیل کنیم.
در رمان برادران کارامازوف یک چهره اصلی به ما معرفی می شود که پیرمردی است به نام فئودور و سه پسر دارد و علاوه بر این سه پسر یک پسر نامشروع هم به نام اسمردیاکوف دارد که خدمتکار خانه است. پدر این خانواده از دودمان اصیلی نیست و به نوعی تازه به دوران رسیده است و در دورانی زندگی میکند که فرانسوی ها در روسیه قطار را راه اندازی میکردند و یک عده مقاطعهکار در جریان این ریلگذاری به ثروت میرسند- البته ورود قطار به روسیه نیز نمادی از ورود دنیای جدید به روسیه و شکسته شدن سنت است کهآن را در کتاب ابله نیز می بینیم؛ هنگامی که پرنس میشکین با قطار وارد روسیه می شود - پس پدر خانواده فردی است که ثروت کلانی از راه ارتشاء به دست آورده است و با سنت های روسیه قدیم نیز بیگانه است. و رقابتی بین او و پسرانش وجود دارد و در کنار این سه پسر؛ پسر چهارم که هیچ گاه سایر برداران او را به عنوان برادر نپذیرفته اند و رابطه ای بین او و برادر دوم یعنی ایوان وجود دارد و برای او احترام زیادی قائل است. سرانجام روزی پدر کشته میشود.
پسر بزرگتر خانواده که چند بار پدر را تهدید به مرگ کرده است تنها متهم داستان است و تمام مدارک و شواهد علیه اوست. در صورتی که پسر کوچکتر که خدمتکار است قاتل پدر می باشد و انگیزه او از قتل علاقه و تحسین او نسبت به برادر دوم است زیرا برادرش را فردی مظلوم و درستکار میداند. در نهایت برادر بزرگتر مقصر شناخته میشود زیرا همسر او که بسیار انسان نیکی است تصور میکند که شوهرش قاتل است به این علت که بارها نزد او گفته است که پدرم را خواهم کشت! و بنابراین علیه شوهرش شهادت می دهد.
در این رمان زندگی بی معنا دانسته نشده است اما افراد به معنای اصلی زندگی دست نمییابند. و به طور کلی نزد داستایفسکی انسان به آن حدی نمی رسد که معنای حقیقی زندگی را دریابد زیرا اسیر التهابات و شهوات بی مورد خویش است هر چند زندگی را عبث نمی داند. در این جا می خواهم عبارتی از یک متفکر ایتالیایی به نام پیکو دلامیراندولا که در ایران چندان شناخته نیست بیاورم که به خوبی تفکر داستایفسکی را روشن می کند و آن عبارت این است که "انسان بالاتر از فرشته است و در عین حال پایینتر از حیوان است".
یعنی اگر مطابق سنت ارسطو انسان را حیوان ناطق تعریف کنیم - نطق به معنای عقل – این ناطقیت و فکر حیوانیت را از او سلب میکند. و از سوی دیگر همان انسان به سبب حرصها، خودبزرگ بینیها و شهوات از حیوان پایینتر است. اگر چه ناطق است و در اجتماع زندگی میکند. و گویی در نهاد هر یک از قهرمانهای داستایفسکی یک تقابل درونی وجود دارد و جنبهای که کاملا انسانی است با جنبهای که کاملا غیر انسانی است در کشمکش است و همین تضاد درونی از سویی انسان را به سوی آن زندگانی آرمانی سوق میدهد و از سوی دیگر به سمتی میکشاند که معنای حقیقی زندگی را از دست بدهد. اما به باور داستایفسکی زندگی نه تنها معنا دارد بلکه یک موهبت است.
در حقیقت برادران کارامازوف در آن خشونتی که بر رمان حاکم است کاملا آینده روسیه را نشان میدهند که به لحاظ تاریخی به سوی نوعی اضمحلال میرود.
وجود خدا به عنوان امری خارج از انسان چه نقشی در شکلگیری حیات اخلاقی انسان در نظرگاه داستایفسکی دارد؟ آیا باور نداشتن به خدا سبب میشود به هر کاری دست بزنیم؟
در داستان ابله با شخصیتی مواجه هستیم به نام هیپولیت که مرد جوانی است و به هیچ عقیده ای وابسته نیست و آشکارا خود را هیچ گرا اعلام میکند. می گوید "اگر خدا نباشد هر چیزی مجاز است". این عقیده خود نوعی جعل معنا است زیرا زندگی او که در مسیر خاصی قرارگرفته است این گونه است ولی برای دیگران که نیاز به فداکاری، ترحم نسبت به دیگران، توسل به خداوند و ... دارند به گونه ای دیگر است. البته خداوند ضامن خوبیهای انسان است به شرط این که اعتقاد و اعتماد به او عمیق باشد نه از روی تظاهر و ریا.
مفهوم رنج یکی از مفاهیم اساسی در مطرح شدن بحث معنا داری زندگی است و همچنین از مفاهیم پایه در آموزه های مسیحیت به شمار میرود میرود؛ وجود رنج و درد چه فوایدی برای زندگی بشر دارد؟ چرا داستایفسکی تا این حد در آثارش بر مفهوم رنج تاکید میکند؟
برای مسیحیان حقیقی رنج به معنای رستگاری انسان و بازخرید انسان است. در انجیل آمده است هنگامی که مسیح را به صلیب میکشند به خدا می گوید الهی چرا سبقت جستی بر من؟ چرا مرا ترک کردی و رفتی؟ پس مطابق آموزه های مسیحیت اگر در جستجوی رستگاری هستید باید رنج را تا پایان تحمل کنید. رنج کشیدن خود یک معنای دینی است و به این معنی که میخواهم از حیوانیت خود فراتر روم و به رستگاری دست یابم. و من داستایفسکی را مسیحی میدانم البته نه به معنای رسمی آن ولی حس اصلی حس دینی است.
آیا میتوان گفت داستایفسکی مانند نیچه منتقد مسیحت است و البته با این تفاوت که داستایفسکی خود را مسیحی میداند؟
در برادران کارامازوف با همین انتقاد روبرو هستیم که کلیسا آرمانهای اصلی خود را به خوبی منعکس نمیکند و البته نباید افراطگویی کنیم؛ داستایفسکی چون رماننویس است قصد دارد تا خواننده اش را با مثالهای انضمامی روبرو کند و گزارشی از گروهی مردم بدهد بدون این که دستورالعملی به خوانندهاش بدهد و بگوید که چگونه باید زندگی کند .
شک و تردید یکی از عناصری است که همواره در شخصیت قهرمانهای آثار داستایفسکی دیده میشود؛ و گاهی همین شک و تردید سبب میشود قهرمان داستان به ورطه پوچ انگاری سقوط کند؛ زمینه های پیدایش شک نزد در آثار داستایفسکی چیست؟ و چگونه میتوان به مقابله با آن پرداخت؟
اگر تجربیات ما راجع به موضوعی کافی باشد ما درباره ان موضوع یقین داریم و اگر تجربیات ما کافی نباشد در این حالت ظن پیش میآید حکم ما در این جا جنبه احتمالی دارد. شک حالت بین ظن و یقین است که در این حالت اطلاعات انسان متضاد است. و در فلسفه به آن تعلیق حکم گفته میشود. و البته این تعلیق حکم در فلسفه ارزشمند است زیرا انسان توانایی تعلیق حکم ارادی دارد و می تواند آن چه تاکنون می دانسته را کنار بگذارد و از نو پیرامون موضوعی اندیشه کند و این همان شک روشی دکارت است..
نزد دکارت انسان فکر و اراده است و در مقابل او هابز انگلیسی قرار دارد که به جای فکر، میل و به جای اراده، حس را قرار میدهد. البته باید بپذیریم که نزد انسان هم فکر و اراده وجود دارد و هم حس و میل و البته حس و میل را به اشتراک با حیوان دارد و هنگامی که از این مرتبه فراتر میرود به فکر و اراده تبدیل میشود. اما وقتی شما رمان مینویسید چون انسانها بیشتر در سطح میل و حس قرار دارند ناگزیرید بیشتراین جنبه را نمایش دهید. البته گاهی نیز در سطح فکر و اراده قرار دارند و حتی از آن نیز فراتر میروند به سطح رحمت، محبت و عشق میرسند و رمان نویس تمام این مراتب را برای خواننده توصیف میکند و با قاطعیت به مخاطب نمیگوید انسان فکر و اراده است بلکه انسان را انضمامی میبیند که گاهی فکر و اراده است و گاهی میل و حس.
و در مورد پوچی باید بگویم پوچی نوعی انفعال از جانب انسانی است که به انتها رسیده است و در آن ردی از فکر و اراده وجود ندارد و انسان زمانی که به پوچی می رسد اگر احساس کند معنایی وجود دارد میتواند از آن حالت پوچی عبور کند و به نظر من پوچگرایی امری ساختگی و غیرواقعی است و هیچ انسانی در اصل خویش پوچگرا نیست. در حقیقت فلاسفهای که پوچگرا هستند از تنبلی و کاهلی انسان بهره برداری میکنند و خود پوچ هستند که این نیز مرحله ای است که ممکن است انسان به آن برسد نه این که یکسره جهان و زندگی را پوچ بدانیم. می توان گفت خود پوچی نیز معنایی است که اینان به زندگی میدهند همانطور که میتوان گفت زندگی اصلا پوچ نیست.
راه زندگی سعادتمندانه در منظومه فکری داستایفسکی چیست؟ و چگونه میتوان به آن دست یافت؟
هر چند شرایط زندگی برای انسان در جامعه چندان ساده و آسان نیست اما انسان از طریق پاکدلی و ترحم به دیگران و در رحمت الهی می توان به سعادت دست یابد نه با مقام و ثروت. و حتی مسیح نیز می گوید بهشت از آن ساده دلان است. و سعادت حقیقی قابل دستیابی است نه آن طور که شخصیت هیپولیت میپنداشت.
البته سعادت برای من امکان یادگیری است و بنا به عقیده شخصی من هر انسانی وظیفهای نسبت به دیگران دارد و در عین حال وظیفهای نسبت به خود دارد که یادگیری است و این که بفهمیم چرا انسان زندگی میکند؟ و چگونه باید زندگی کند؟ این یادگیری به باور من هدف زندگی است و در شرایط ایران این امر آیندهساز است. و اگر آیندهی فرهنگی برای ایران قابل تصور باشد فقط از رهگذر آموختن امروزی ما میسر است.
دکتر کریم مجتهدی استاد فلسفه دانشگاه تهران و نویسنده کتاب "آثار و افکار داستایفسکی" در گفت و گویی با فرارو به بررسی مضامین فلسفی آثار داستایفسکی پرداخته است.
فئودور داستایفسکی عموما به عنوان یک رمان نویس شناخته می شود، اما توانسته است مضامین مهمی را در آثارش مطرح کند. مضامینی که آنقدر چالش برانگیز و حساس هستند که عده ای او را تنها یک رمان نویس بزرگ نمی دانند و او را در زمره روانشناسان و فیلسوفان قرار می دهند. یکی از مسائل مهمی که مفسران داستایفسکی درباره او مطرح می کنند و به بحث درباره ان می نشینند، "معنای زندگی" از نظر این نویسنده روسی است. شما به عنوان یکی از افرادی که درباره داستایفسکی تحقیق کرده اید، معنای زندگی در دیدگاه داستایفسکی را چگونه تفسیر می کنید.
داستایفسکی به طور مستقیم درباره معنای زندگی، هدف زندگی و هدف تک تک قهرامانهایش سخنی نگفته است. در مجموعه آثاری که از او به جا مانده است باید دید قهرمانهای داستانها، زندگی را به چه معنایی میفهمند. از مسیر همین جو کلی که بر آثار داستایفسکی حاکم است خواننده هم با دورهای از تاریخ روسیه روبرو میشود - که نیمه دوم قرن نوزدهم است - و هم به معنایی با جهان جدیدی که در حال راهیابی به روسیه است آشنا میشود؛ از این رو میتوانیم به آثار داستایفسکی به عنوان سندی معتبر نگاه کنیم که اطلاعاتی را در مورد یک دوره تاریخی، روانشناسی اشخاص در آن دوره و نیز به جو کلی جامعهانسانی در یک منطقه از جهان – روسیه تزاری – به ما میدهد.
ابتدا می خواهم مقدمه ای خارج از داستایفسکی بگویم؛ اگر بخواهیم زندگی را از بعد زیست شناسی بررسی کنیم، میتوانیم بگوییم زندگی نوعی توحید مساعی میان اعضاء است. مثلا من در حال تنفس هستم و اکسیژنی وارد ریه من میشود و از آن طرف خونی که کارش را کرده است با این اکسیژن بازمیگردد و بدون این که دخالت کنم. این عمل به طور خودکار انجام میشود و من میتوانم بگویم که جسما زنده هستم و اعضاء با هم وحدت مساعی دارند. اما انسان نیاز به انطباق با جهان خارج نیز دارد. پس زندگی اگر به لحاظ درون جسمی به آن نگاه کنیم تشریک مساعی است اما از لحاظ خارجی نیاز به انطباق با جهان خارج هم وجود دارد. اگر انطباق با خارج مساعد باشد و پاسخ نیازهای موجود زنده داده شود زندگی ادامه پیدا میکند. اما زمانی که مساعد نیست موجب مرگ آن جاندار میشود. هدف زندگی از لحاظ زیستشناسی حفظ خود و صیانت ذات است، پس زندگی همان حفظ زندگی است.
حالا از چارچوب زیست شناسی بیرون بیاییم و انسان را در شرایط محیطیاش ببینیم؛ زندگی نزد انسان تا حدی نیز بستگی دارد به امکان انطباق با جامعه. شرکت انسان در یک جامعه یعنی کار او البته منظور از کار صرفا شغل خارجی نیست زیرا مثلا مادری یک شغل خارجی نیست اما در عین حال شامل وظایفی است. پس کار، وسیله اشتراک انسان با جامعه است. و شکل جامعه تابعی است از نحوه کار کردن افراد و متقابلا کار کردن افراد هم تابعی است از شکل جامعه و بین این ها نوعی داد و ستد و رفع نیاز وجود دارد. در شرایط آرمانی انسان شریک در حیات جامعه است و جامعه هم نیازهای انسان را برطرف میکند اما شرایط واقعی چندان اینگونه نیست یعنی برخورد انسان با جامعه و دیگران چندان آسان نیست و ممکن است فرد توسط جامعه به انحاء گوناگون استعمار شود.
تفاوت اساسی که انسان در انطباق با محیط با سایر جانداران دارد در این است که انسان فقط برای زیستن جسم خود را تغییر نمیدهد بلکه محیط را تغییر میدهد و می سازد و مساعد میکند. اگر انسان را بنا به تعریف موجود اجتماعی بدانیم؛ این اجتماعی بودن به این معنی نیست که جامعه همواره مساعد کار و خواسته های او است بلکه بین اجتماع و انسان یک رد و بدلی وجود دارد هر چند گاهی جامعه حالت جبری پیدا میکند زیرا موقعیت ها را خود انسان انتخاب نمیکند اما موضع اش را میتواند انتخاب می کند.
آیا معنای زندگی نزد داستایفسکی امری است که به لحاظ وجودشناسی ریشه خارجی دارد و انسان میتواند آن را کشف کند؟ یا امری جعلی و برساخته شرایط گوناگون و صیرورت احوالات آدمی است؟
افرادی که در رمانهای داستایفسکی میبینیم تقریبا بدون استثنا همگی گرفتاریهایی دارند و به نظر میرسد هر کدام به نحوی بیمار هستند. یعنی اغلب خواستههایشان مطابق آن چیزی که در جامعه جریان دارد نیست و نوعی تعارض و تقابل با جامعه دارند و مجبورند کارهایی را انجام دهند که عقل آن را مجاز نمی داند اما گرایش ها و عقده های درونی آنها را مجبور میکند یعنی در جامعه ناسالمی زندگی می کنند و خود نیز نسبت به آن جامعه ناسالمی هایی دارند. معنا زندگی در چنین جامعه ای تبدیل به نوعی مقابله و دفاع از خود می شود. اگر راسکلنیکف قهرمان رمان جنایات و مکافات را در نظر بگیریم او دانشجویی است که آرمان های بسیار بزرگی دارد و شهر سن پطرزبورگ را ناسالم میبیند و قدرتی ندارد که به مقابله بپردازد اما نمی تواند انگیزه های درونی خودش را مهار کند و سعی می کند به زندگی خود معنایی بدهد بدون این که بر این باور باشد که زندگی معنایی دارد تنها تلاش می کند برای زندگی اش معنایی بیابد و آن معنا آرمان هایش است.
به عنوان مثال می توان در مورد راسکلنیکف گفت؛ او موضع میگیرد و جعل معنا یعنی موضع گیری. و در این رمان با جوانی روبرو هستید که ناراضی است و این نارضایتی فقط دلایلی مادی ندارد بلکه او ظلم، اجحاف و تفاوتها را نمی تواند بپذیرد. و البته آرمان های عالی دارد ولی نمی تواند مطابق آن آرمان ها عمل کند. داستایفسکی در این رمان می خواهد به خواننده بگوید که اهداف وسیله را توجیه نمیکنند. حال داستایفسکی چگونه این مضمون فلسفی را در قالب رمان به ما نشان می دهد؟
در این رمان پیرزن ثروتمندی را می بینیم که اشیائی را از مردم میگیرد و در قبال آن مبلغی به آن ها قرض میدهد و به عنوان یک زالو در این رمان تصویر شده است. راسکلنیکف تصمیم میگیرد پیرزن را بکشد زیرا میخواهد کاری عادلانه در جامعه انجام دهد. اما روزی که برای کشتن پیرزن میرود با خواهر او که زنی بیگناه و از لحاظ عقلی ناسالم است مواجه می شود و تصمیم میگیرد او را نیز بکشد و می بینیم حتی وسیله برقراری عدالت نیز انتخاب خود او نیست! و پولی از پیر زن سرقت میکند که آن را هم نمی تواند در راه هدفش خرج کند و در آخر عمل او می شود جنایت و حالا مکافات و مجازات او مطرح است.
به لحاظ عقاید مسیحی نیز انسان ابوالبشر گناهی مرتکب شده و حالا این زندگی مکافات آن گناه اولیه است. تمام شخصیتهایی که این جوان در رمان با آن ها روبرو است هر کدام مکافاتی دارند و گویی دادرسی هم در کار نیست. بعضی مفسرین آثار داستایفسکی بر این باورند که راسکلنیکف ایمان واقعی نداشته است اما چنین نیست و این افراد رمان را به خوبی نفهمیده اند؛ برعکس گویی او مانند ناظری است که از بالا به اعمال شخصیت های داستان نگاه میکند.
در بین شخصیت های داستان دختر مهربانی به نام سوفیا را می بینیم که بنا به دلایلی در راه های ناشایستی قرار گرفته است و سرانجام هم بعد از محاکمه راسکلنیکف حاضر می شود همراه او به سیبری برود. در آن جا نیز بسیار مردم دار است و در همان زندگی ناشایست خود باز هم بسیار پاک است. خود داستایفسکی هم این تجربه را دارد که تا مرز تیرباران شدن رفته و به همین علت میتواند نگرانیهای این افراد را به خوبی ترسیم کند - نیچه معتقد است که داستایفسکی بزرگترین روانشناس دنیا است. به نظر نیچه هیچ کسی به خوبی داستایفسکی تعارضات درونی انسان را تحلیل نکرده است - پس عمل راسکلنیکف خود نوعی جعل معنا است که توام با نوعی مکافات تا پایان عمر میباشد.
از دیگر رمانهای عمیق داستایفسکی میتوان به "برادران کارامازوف" و "ابله" اشاره کرد که تاکنون در ایران نتوانسته ایم به خوبی آن ها را تحلیل کنیم.
در رمان برادران کارامازوف یک چهره اصلی به ما معرفی می شود که پیرمردی است به نام فئودور و سه پسر دارد و علاوه بر این سه پسر یک پسر نامشروع هم به نام اسمردیاکوف دارد که خدمتکار خانه است. پدر این خانواده از دودمان اصیلی نیست و به نوعی تازه به دوران رسیده است و در دورانی زندگی میکند که فرانسوی ها در روسیه قطار را راه اندازی میکردند و یک عده مقاطعهکار در جریان این ریلگذاری به ثروت میرسند- البته ورود قطار به روسیه نیز نمادی از ورود دنیای جدید به روسیه و شکسته شدن سنت است کهآن را در کتاب ابله نیز می بینیم؛ هنگامی که پرنس میشکین با قطار وارد روسیه می شود - پس پدر خانواده فردی است که ثروت کلانی از راه ارتشاء به دست آورده است و با سنت های روسیه قدیم نیز بیگانه است. و رقابتی بین او و پسرانش وجود دارد و در کنار این سه پسر؛ پسر چهارم که هیچ گاه سایر برداران او را به عنوان برادر نپذیرفته اند و رابطه ای بین او و برادر دوم یعنی ایوان وجود دارد و برای او احترام زیادی قائل است. سرانجام روزی پدر کشته میشود.
پسر بزرگتر خانواده که چند بار پدر را تهدید به مرگ کرده است تنها متهم داستان است و تمام مدارک و شواهد علیه اوست. در صورتی که پسر کوچکتر که خدمتکار است قاتل پدر می باشد و انگیزه او از قتل علاقه و تحسین او نسبت به برادر دوم است زیرا برادرش را فردی مظلوم و درستکار میداند. در نهایت برادر بزرگتر مقصر شناخته میشود زیرا همسر او که بسیار انسان نیکی است تصور میکند که شوهرش قاتل است به این علت که بارها نزد او گفته است که پدرم را خواهم کشت! و بنابراین علیه شوهرش شهادت می دهد.
در این رمان زندگی بی معنا دانسته نشده است اما افراد به معنای اصلی زندگی دست نمییابند. و به طور کلی نزد داستایفسکی انسان به آن حدی نمی رسد که معنای حقیقی زندگی را دریابد زیرا اسیر التهابات و شهوات بی مورد خویش است هر چند زندگی را عبث نمی داند. در این جا می خواهم عبارتی از یک متفکر ایتالیایی به نام پیکو دلامیراندولا که در ایران چندان شناخته نیست بیاورم که به خوبی تفکر داستایفسکی را روشن می کند و آن عبارت این است که "انسان بالاتر از فرشته است و در عین حال پایینتر از حیوان است".
یعنی اگر مطابق سنت ارسطو انسان را حیوان ناطق تعریف کنیم - نطق به معنای عقل – این ناطقیت و فکر حیوانیت را از او سلب میکند. و از سوی دیگر همان انسان به سبب حرصها، خودبزرگ بینیها و شهوات از حیوان پایینتر است. اگر چه ناطق است و در اجتماع زندگی میکند. و گویی در نهاد هر یک از قهرمانهای داستایفسکی یک تقابل درونی وجود دارد و جنبهای که کاملا انسانی است با جنبهای که کاملا غیر انسانی است در کشمکش است و همین تضاد درونی از سویی انسان را به سوی آن زندگانی آرمانی سوق میدهد و از سوی دیگر به سمتی میکشاند که معنای حقیقی زندگی را از دست بدهد. اما به باور داستایفسکی زندگی نه تنها معنا دارد بلکه یک موهبت است.
در حقیقت برادران کارامازوف در آن خشونتی که بر رمان حاکم است کاملا آینده روسیه را نشان میدهند که به لحاظ تاریخی به سوی نوعی اضمحلال میرود.
وجود خدا به عنوان امری خارج از انسان چه نقشی در شکلگیری حیات اخلاقی انسان در نظرگاه داستایفسکی دارد؟ آیا باور نداشتن به خدا سبب میشود به هر کاری دست بزنیم؟
در داستان ابله با شخصیتی مواجه هستیم به نام هیپولیت که مرد جوانی است و به هیچ عقیده ای وابسته نیست و آشکارا خود را هیچ گرا اعلام میکند. می گوید "اگر خدا نباشد هر چیزی مجاز است". این عقیده خود نوعی جعل معنا است زیرا زندگی او که در مسیر خاصی قرارگرفته است این گونه است ولی برای دیگران که نیاز به فداکاری، ترحم نسبت به دیگران، توسل به خداوند و ... دارند به گونه ای دیگر است. البته خداوند ضامن خوبیهای انسان است به شرط این که اعتقاد و اعتماد به او عمیق باشد نه از روی تظاهر و ریا.
مفهوم رنج یکی از مفاهیم اساسی در مطرح شدن بحث معنا داری زندگی است و همچنین از مفاهیم پایه در آموزه های مسیحیت به شمار میرود میرود؛ وجود رنج و درد چه فوایدی برای زندگی بشر دارد؟ چرا داستایفسکی تا این حد در آثارش بر مفهوم رنج تاکید میکند؟
برای مسیحیان حقیقی رنج به معنای رستگاری انسان و بازخرید انسان است. در انجیل آمده است هنگامی که مسیح را به صلیب میکشند به خدا می گوید الهی چرا سبقت جستی بر من؟ چرا مرا ترک کردی و رفتی؟ پس مطابق آموزه های مسیحیت اگر در جستجوی رستگاری هستید باید رنج را تا پایان تحمل کنید. رنج کشیدن خود یک معنای دینی است و به این معنی که میخواهم از حیوانیت خود فراتر روم و به رستگاری دست یابم. و من داستایفسکی را مسیحی میدانم البته نه به معنای رسمی آن ولی حس اصلی حس دینی است.
آیا میتوان گفت داستایفسکی مانند نیچه منتقد مسیحت است و البته با این تفاوت که داستایفسکی خود را مسیحی میداند؟
در برادران کارامازوف با همین انتقاد روبرو هستیم که کلیسا آرمانهای اصلی خود را به خوبی منعکس نمیکند و البته نباید افراطگویی کنیم؛ داستایفسکی چون رماننویس است قصد دارد تا خواننده اش را با مثالهای انضمامی روبرو کند و گزارشی از گروهی مردم بدهد بدون این که دستورالعملی به خوانندهاش بدهد و بگوید که چگونه باید زندگی کند .
شک و تردید یکی از عناصری است که همواره در شخصیت قهرمانهای آثار داستایفسکی دیده میشود؛ و گاهی همین شک و تردید سبب میشود قهرمان داستان به ورطه پوچ انگاری سقوط کند؛ زمینه های پیدایش شک نزد در آثار داستایفسکی چیست؟ و چگونه میتوان به مقابله با آن پرداخت؟
اگر تجربیات ما راجع به موضوعی کافی باشد ما درباره ان موضوع یقین داریم و اگر تجربیات ما کافی نباشد در این حالت ظن پیش میآید حکم ما در این جا جنبه احتمالی دارد. شک حالت بین ظن و یقین است که در این حالت اطلاعات انسان متضاد است. و در فلسفه به آن تعلیق حکم گفته میشود. و البته این تعلیق حکم در فلسفه ارزشمند است زیرا انسان توانایی تعلیق حکم ارادی دارد و می تواند آن چه تاکنون می دانسته را کنار بگذارد و از نو پیرامون موضوعی اندیشه کند و این همان شک روشی دکارت است..
نزد دکارت انسان فکر و اراده است و در مقابل او هابز انگلیسی قرار دارد که به جای فکر، میل و به جای اراده، حس را قرار میدهد. البته باید بپذیریم که نزد انسان هم فکر و اراده وجود دارد و هم حس و میل و البته حس و میل را به اشتراک با حیوان دارد و هنگامی که از این مرتبه فراتر میرود به فکر و اراده تبدیل میشود. اما وقتی شما رمان مینویسید چون انسانها بیشتر در سطح میل و حس قرار دارند ناگزیرید بیشتراین جنبه را نمایش دهید. البته گاهی نیز در سطح فکر و اراده قرار دارند و حتی از آن نیز فراتر میروند به سطح رحمت، محبت و عشق میرسند و رمان نویس تمام این مراتب را برای خواننده توصیف میکند و با قاطعیت به مخاطب نمیگوید انسان فکر و اراده است بلکه انسان را انضمامی میبیند که گاهی فکر و اراده است و گاهی میل و حس.
و در مورد پوچی باید بگویم پوچی نوعی انفعال از جانب انسانی است که به انتها رسیده است و در آن ردی از فکر و اراده وجود ندارد و انسان زمانی که به پوچی می رسد اگر احساس کند معنایی وجود دارد میتواند از آن حالت پوچی عبور کند و به نظر من پوچگرایی امری ساختگی و غیرواقعی است و هیچ انسانی در اصل خویش پوچگرا نیست. در حقیقت فلاسفهای که پوچگرا هستند از تنبلی و کاهلی انسان بهره برداری میکنند و خود پوچ هستند که این نیز مرحله ای است که ممکن است انسان به آن برسد نه این که یکسره جهان و زندگی را پوچ بدانیم. می توان گفت خود پوچی نیز معنایی است که اینان به زندگی میدهند همانطور که میتوان گفت زندگی اصلا پوچ نیست.
راه زندگی سعادتمندانه در منظومه فکری داستایفسکی چیست؟ و چگونه میتوان به آن دست یافت؟
هر چند شرایط زندگی برای انسان در جامعه چندان ساده و آسان نیست اما انسان از طریق پاکدلی و ترحم به دیگران و در رحمت الهی می توان به سعادت دست یابد نه با مقام و ثروت. و حتی مسیح نیز می گوید بهشت از آن ساده دلان است. و سعادت حقیقی قابل دستیابی است نه آن طور که شخصیت هیپولیت میپنداشت.
البته سعادت برای من امکان یادگیری است و بنا به عقیده شخصی من هر انسانی وظیفهای نسبت به دیگران دارد و در عین حال وظیفهای نسبت به خود دارد که یادگیری است و این که بفهمیم چرا انسان زندگی میکند؟ و چگونه باید زندگی کند؟ این یادگیری به باور من هدف زندگی است و در شرایط ایران این امر آیندهساز است. و اگر آیندهی فرهنگی برای ایران قابل تصور باشد فقط از رهگذر آموختن امروزی ما میسر است.
نظر شما :