دکتر ناجی: آموزش سنتی نمی تواند الزامات جهان جدید را برآورده کند

۱۷ آذر ۱۳۹۳ | ۱۷:۴۲ کد : ۸۶۷۸ اخبار اساتید پژوهشگاه
تعداد بازدید:۲۳۷۵

فلسفه برای کودکان و نوجوانان، نام برنامه آموزشی است که شیوه ی جدیدی از تعلیم و تربیت را به میان می کشد. این برنامه، که به هدف آموزش مهارت های تفکر شکل گرفته و مبنای نظام آموزشی بسیاری از کشورهای جهان شده است، چند سالی است که در فضای آموزشی ایران نیز معرفی شده است. با استقبال فراوان صورت گرفته از این طرح، آموزش و پرورش نیز وارد شد و کتابی را با عنوان «تفکر و پژوهش» تالیف کرد. اما رسمی شدن این واحد آموزشی و کتاب آن، مشکلات بسیاری را در اجرای طرح فلسفه برای کودکان و نوجوانان به وجود آورد.


اکنون که مدتی از رواج این شیوه آموزشی در ایران می گذرد، لازم است بازدهی آن را بررسی کنیم و به آسیب شناسی آن بپردازیم. به همین منظور، با دکتر سعید ناجی، از اعضای گروه فلسفه برای کودکان پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، در این باب به گفت و گو نشستیم. سعید ناجی از اولین کسانی است که فلسفه برای کودکان و نوجوانان را در جامعه ایرانی معرفی کرد و تلاش بسیاری در جهت تولید مواد آموزشی و تربیت مربیان این رشته انجام داد.


 

محمد شکری، سید محمد یارندی:جناب دکتر ناجی، با توجه به مصاحبه ­ها و سخنرانی­ هایی که پیشتر  شما و دوستان دیگر داشته­ اید، جامعه ایرانی تا حدی با کلیت برنامهٔ «فلسفه برای کودکان و نوجوانان» آشنایی پیدا کرده است. بنابراین، اگر موافق باشید، در این مصاحبه بیشتر به آسیب شناسی این برنامه بپردازیم. برای مثال بفرمایید این برنامه در کجا با شکست مواجه شده و چه موانع درونی (برای مثال برخورد خود دانش آموزان) و بیرونی (ازجمله محیط آموزشی و معلمان) درمقابل موفقیت این طرح وجود داشته است. به ویژه این که بعد از تصویب سند تحول آموزش و پرورش داعیهٔ این امر وجود دارد که نظام آموزشی ما باید از آموزش محوری به سمت پژوهش محوری حرکت کند. بنابراین اولین سوال این است که معلمانی که از سوی پژوهشگاه­ ها برای پیشبرد این طرح تعیین شده اند چه تجاربی از برخورد با دانش آموزان داشته اند و هم چنین، متن درسی ای که در این مورد تالیف شده تا چه اندازه می تواند به ادعای سند تحول مبنی بر پژوهش محوری نزدیک شود؟

همانطور که شما اشاره کردید، برخی معتقدند که این طرح و برنامه در ایران با شکست مواجه شده است. یک سری از مشکلاتی که بر سر راه این برنامه وجود دارد به نگرش ها مربوط است. نگرش والدین، مدیران مدرسه و ... . در واقع اگر ما حقیقتا به توانایی های کودکان احترام نگذاریم و معتقد نباشیم که آن ها ممکن است ایده های ارزشمندتر و سوالات اصیل تری از ما بزرگترها داشته باشند و اگر صرفا ادای احترام گذاشتن به کودک را دربیاوریم و در ذهن خود هم چنان به تحقیر آن ها ادامه دهیم، چنین برنامه هایی نیز در حد یک اسم باقی می ماند و صد در صد با شکست مواجه می شود.


پس این نگرش به کودک در خانواده و در مدرسه است که باید تغییر کند. اما این تغییر، به سادگی رخ نمی دهد و به تلاش های مداوم و گسترده نیاز دارد. برای مثال به مورد هوش توجه کنید. تصور ما از هوش و شیوهٔ سنجش هوش کودکان این است که باید سوالاتی را از کودک بپرسیم و اگر او جواب موردنظر ما را، که از پیش تعیین شده است، بلد بود، باهوش قلمدادش می کنیم و اگر پاسخ او مورد انتظار ما نبود، او را کم هوش می دانیم. اما چرا نباید فکر کنیم که «طرح سوالِ خوب» بیشتر از دانستنِ «جوابی از قبل تعیین شده» نشانهٔ هوش است؟ و چرا انتظار داریم که کودکان لزوما پاسخ های مدنظر ما را تکرار کنند تا باهوش قلمداد شوند؟ به این ترتیب ما خلاقیت کودکان را نابود می کنیم.


خانواده ها بیش ترین نقش را در این میان دارند زیرا اول از همه آن ها هستند که کودک را برطبق تصورات قبلی خودشان باهوش یا کندذهن طبقه بندی می کنند و این تصور غلط را به خود بچه ها نیز انتقال می دهند.


تا زمانی که نگرش ما این باشد، نمی توانیم کودک را به عنوان کسی که قرار است سر کلاس تحقیق و تفحص کند و خلاق باشد در نظر بیاوریم. در این صورت، ما فقط می توانیم ادای تحول را دربیاوریم و هرگز واقعا متحول نمی شویم. تا برداشت آموزش و پرورش، همین برداشت عقب مانده از پیاژه و مراحل رشد او باشد، فلسفه برای کودکان یا هر برنامه ای که بخواهد تفکر را در میان کودکان رواج دهد، نمی تواند موفق شود. زیرا طبق این تفکر ما به فکر انتزاعی و توانایی های کند و کاو کودکان اعتماد نداریم.


در کتابی که برای درس «تفکر و پژوهش» در آموزش و پرورش تالیف شده نیز همین رویکرد را می بینیم. در آنجا به کودکان، هم روش تحقیق را می دهند و هم نتیجهٔ تحقیق را. در نتیجه هیچ جایی برای خلاقیت و یافتن نتایج جدید باقی نمی گذارند. حتی اخیرا کتاب های کمک درسی و حل مسئله برای این کتاب تالیف و منتر شده است که به کودکان یاد می دهند  چگونه به معلم دروغ بگویند و نتیجهٔ مورد نظر معلم را، بدون پیمودن راه تحقیق، استخراج کنند.


روش پیاژه ای، که بنیان آموزش و پرورش ماست، همواره کودکان را به سمت حافظه گرایی و تقلید کورکورانه سوق می دهد. علاوه بر این، جدول زمانبندی مدارس و شیوهٔ تربیتی مربیان نیز باید اصلاح شود. مربیان باید شنوای استدلال های کودکان باشند و بتوانند این استدلال ها را برای کودکان دیگر تقریر و قابل فهم کنند و این تعامل فکری را میان دانش آموزان یک کلاس برقرار نمایند. این باید اصلی ترین وظیفهٔ معلم باشد. چه طور ممکن است در طول شانزده ساعتی که برای مربیان این برنامه در نظر گرفته شده، شیوهٔ سقراطی تفکر را آموزش داد؟


نکتهٔ بعد کتاب های درسی است که کودکان را به سمت حفظ اطلاعات پیش می برد. مطالب موجود در کتب درسی به خودی خود ارزشی ندارند، بلکه فقط باید برانگیزانندهٔ گفتگو در میان دانش آموزان باشند. اگر می خواهیم این برنامه،  به همین صورت رو به افول نرود، باید کار واقعی انجام دهیم. با بخشنامه کردن و جشنواره گذاشتن های بی معنا کاری پیش نمی رود.



آیا قرار است فلسفه برای کودکان، آموزش نوعی مهارت باشد یا آموزش یک سبک زندگی؟ اگر ما این کلاس ها را به عنوان آموزش یک مهارت ببینیم، کودکان به نوعی ابزار دست پیدا می کنند که در مواقعی برای حل مسائل خاص به کارشان می آید و در مواقع دیگر برایشان کاربردی ندارد. اما اگر آن را آموزش یک سبک زندگی ببینیم، این سبک زندگی بر تمام روابط فردی و جمعی تاثیر می گذارد و درواقع از شخصیت کودک جداشدنی نیست. قصد و هدف این برنامه دنبال کردن کدام یک از این دو مسیر است؟


ما این دو را جدا از هم نمی بینیم. درواقع قصد ما این است که مهارت های استدلالی را آموزش دهیم تا کودکان در زندگی واقعی خودشان، از استدلال درست استفاده کنند. ما می کوشیم احترام به دیگری و احترام به سخن و بیان دیگری را بیاموزیم تا این مهارت در زندگی فرد جاری شود. زندگی ای که در آن فرد، هم احترام ببیند و هم (به افراد، به حیوانات و به محیط زیست) احترام بگذارد، سبک خاصی از زندگی است. در نتیجه ما می کوشیم این مهارت به رفتار تبدیل شود.


این برنامه باید بتواند در دوره ای که انسان با تکنولوژی، محیط زیست خود را نابود می کند، احترام به طبیعت را آموزش دهد. همچنین در دوره ای که اخلاق رو به افول می رود، آموزش احترام به انسان ها ضروری است. بنابراین من فکر می کنم این دو از هم جدا نیستند.


از آن جا که زندگی تغییر کرده، آموزش نیز باید تغییر کند و از آن جا که آموزش سنتی نمی تواند از عهدهٔ جهان جدید برآید، چنین برنامه هایی مطرح شده است. البته شاید هنوز نتوان گفت که میان آموزش و زندگی، به طور کامل پل زده شده است. اما مسلما کودکانی که به بعضی مهارت های فکری مجهز شده اند، زندگی متفاوتی را رهبری خواهند کرد.


برای مثال به مردمی که ریاضی نمی دانند، می توان گران فروشی کرد. اما اگر این افراد ریاضی یاد بگیرند، دیگر زیر بار حرف زور گران فروش نمی روند. به همین ترتیب، وقتی کودکان به تدریج با شیوهٔ درست تفکر و استدلال آشنا شوند و احترام به خود و دیگری را بیاموزند، دیگر زیر بار تحقیر و بی عدالتی در زندگی نمی روند و قطعا زندگی اخلاقی تری خواهند داشت. تلاش ما باید در این مسیر باشد.


 با توجه به این که هر مهارتی ممکن است بعد از گذشت زمان از خاطر فرد برود، تجربهٔ شما دربارهٔ پایداری مهارت تفکر چیست؟ تا چه حد این کلاس ها در ایجاد دائمی این توانایی موفق بوده اند؟


آزمایش هایی در این مورد در خارج از کشور انجام شده که نشان می دهد ضریب هوشی کودکان، در نتیجهٔ شرکت در چنین کلاس هایی، به مقداری معین افزایش یافته و این مقدار افزایش تا آخر عمر باقی مانده است. یعنی اگر ضریب هوش کسی در این برنامه بیست واحد بالا رفته باشد، بعد از گذشت ده سال دیگر کاهشی در ضریب هوش او دیده نشده است.


تجربهٔ خود من نیز نشان می دهد که نه تنها به لحاظ فکری، بلکه به لحاظ اخلاقی و شخصی نیز پیشرفت حاصل شده در کودکانی که چنین دوره ای را گذرانده اند پایدار است و همگی توانسته اند در رشته های مورد علاقهٔ خود تحصیل کنند و به موفقیت تحصیلی برسند.


ما در ادبیات کودک و به ویژه در ادبیات نوجوان، با فقر بسیار چشمگیری روبه رو هستیم. آیا هرگز تلاشی صورت گرفته تا میان دو حوزه ی ادبیات و فلسفه رابطه ای شکل بگیرد و از ظرفیت های داستانی و ادبی، برای گسترش فلسفه برای کودکان استفاده شود؟


بله. اکنون در این زمینه به ویژه از طرف افرادی که دستی در ادبیات دارند، تلاش های خوبی صورت می گیرد. در پژوهشگاه نیز ما سعی داریم کارهای مشترکی انجام دهیم و این دو حوزه را به هم نزدیک کنیم. قطعا فلسفه بدون ادبیات معنای خود را از دست می دهد. زیرا تنها مسیر انتقال مفاهیم فلسفی روایت و داستان است.


همانطور که می بینیم بسیاری از فلاسفه و عرفا از روایات و تمثیل ها استفاده کرده اند. سقراط نیز در این جا روش جالب توجهی دارد. کتاب فلسفی برای او مرده است، حال آن که فلسفه زنده است و در گفتگو شکل می گیرد. به همین دلیل است که خود او هیچ اثر مکتوبی ندارد. به همین خاطر مارتا نوسباوم می گوید که افلاطون وقتی خواست سقراط را نشان بدهد او را در نمایش نشان داد؛ در سبکی که ذاتش بر مبنای گفتگو بنا شده است.


همانطور که سقراط فیلسوف تنها در روایت ادبی افلاطون بر جا ماند، این ادبیات است که فلسفهٔ واقعی را زنده نگه می دارد. فلسفه و داستان کاملا در هم تنیده هستند. پیچیدگی ها و دو راهی های حقیقی زندگی را نمی توان در بیان انتزاعی به درستی نمایش داد. زیرا در این صورت زندگی از بافتار ارزشی اش جدا می شود و دیگر توانایی انتقال درد و لذت و احساسات واقعی را ندارد. اما در داستان، ما با انسان واقعی و مشکلات و دوراهی های اخلاقیِ واقعی رو به رو هستیم.


بنابراین تفکر فلسفی، می توان به بهترین نحو در ادبیات تنیده و بیان شود. به همین دلیل است که شاید در دانشگاه ها، ما با حیات فلسفی واقعی رو به رو نیستیم. زیرا دانشجویان، فلسفه را محفوظاتی انتزاعی می دانند و آن را با زندگی و حیات انسانی در هم تنیده نمی بینند. به همین خاطر است که خلاقیت فلسفی در جامعهٔ ما جایگاهی ندارد.


 آیا ممکن است راهکاری به دست داد که این فضای آموزشیِ مبتنی بر تفکر و پژوهش، از حوزهٔ کودکان خارج شود و به سطح جامعه بیاید و به نوعی شکلی از تعامل فکری مبتنی بر گفتگو در میان گروه های مختلف جامعه شکل گیرد؟ برای مثال آیا می توان این سبک را به میان زنان خانه دار یا گروه های آسیب پذیر برد تا به نحوی از گفتگو در فضاهای سنتی منجر شود؟


قطعا کودکان پذیرندگی بیش تری دارند و به علاوه علاقه و کنجکاوی در آن ها هنوز زنده است. متاسفانه بسیاری از بزرگسالان، در نتیجهٔ آموزش های غلط، کنجکاوی و آموزش پذیری خود را کاملا از دست می دهند و لذا تعامل با ایشان بسیار دشوار می شود. اما برای گام نخست، بزرگسلانی که در امر آموزش کودکان درگیر هستند باید این شیوه را فرابگیرند و در مورد خودشان اجرا کنند.


از آن جا که خود-اصلاحی هدف اصلی برنامهٔ ماست، قاعدتا می توان آن را برای همهٔ سنین و گروه ها تجویز کرد؛ اما این که تا چه حد اثرگذار خواهد بود مسئلهٔ دیگری است. والدین قطعا باید در این فرایند خود-اصلاحی درگیر شوند تا آموزش های کودکان بتواند کامل شود. آموزش های ضمنِ خدمت، راه دیگری است که می تواند در خدمت آموزش مداوم بزرگسالان قرار گیرد.


 آیا بهتر نبود این آموزش ها از سطح والدین آغاز می شد تا خانواده خود این تربیت را به کودک انتقال دهد و از فضای تجاری ای که در مدارس، حول کلاس های تفکر و پژوهش شکل گرفته پرهیز شود؟


در این جا مشکلاتی وجود دارد؛ نخست آنکه خانواده ها معمولا تک فرزند هستند و در خانه فضایی برای تعامل و گفتگوی سازنده میان همسالان وجود ندارد. دوم آنکه بسیاری از والدین شاغل هستند و فرصت کافی برای شرکت در چنین دوره هایی ندارند و اگر هم شرکت کنند نمی توانند آن را به درستی به خانوادهٔ خود منتقل کنند.


به طور کلی این مسیر یک شبه طی نمی شود و برای طی آن سال ها زمان نیاز است. زیرا نمی توان ناگهان کل نظام آموزش و پرورش را زیر و رو کرد. اما می توان به تدریج شکل جدیدی از مدارس را ترویج داد. اگر دولت حمایت کند، خانواده ها نیز کم کم جذب این نظام جدید مدارس خواهند شد.


در گذشته نیز وقتی مدارس مدرن ایجاد شدند، مکتب خانه های سنتی تا مدت ها مقاومت می کردند و به نظام جدید تن نمی دادند. اما به تدریج مردم به برتری این نظام پی بردند و به سوی آن گرایش پیدا کردند. امیدواریم روند مشابهی در این مورد نیز اتفاق بیفتد.

کلیدواژه‌ها: پژوهشگاه ihcs research center پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی


نظر شما :