معرفی مشاهیر پژوهشگاه (۱)؛
استاد پورنامداریان، الگوی یگانگی گفتار و کردار
بزرگداشت و معرفی اندیشه و افکار مفاخر و مشاهیر یک سازمان از ابعاد و زوایای مختلفی دارای اهمیت است. از یک جهت مفاخر و استادان برجسته یک سازمان آیینه تمامنمای هویت و تاریخ آن سازمان بوده و یکی از بهترین و معتبرترین منابع برای آشنایی و شناساندن پیشینه و فعالیتهای متنوع و گسترده یک نهاد است. از جهتی دیگر، این موضوع با شکلگیری هویت و خودباوری در یک سازمان در سطح ملی و بینالمللی و در نسبت با سایر نهادها و سازمانها، ارتباطی بنیادی دارد. درواقع شناخت و معرفی این مفاخر، ظرفیتهای جدیدی را ایجاد میکند، فرهنگ و ارزشهای سازمانی تقویت شده و زمینههای توانمندسازی اعضاء و بسط و گسترش فعالیتهای یک سازمان فراهم میشود. تکریم مفاخر اهمیت بالایی در الگوسازی برای نسل جوان و هدایت آنان به سمت اهداف و ارزشهای متعالی سازمان دارد. نسل جوان پژوهشگران و اعضای پژوهشگاه با شناخت و الگوگیری از آنان میتوانند در ارتقاء و اعتلای جایگاه پژوهشگاه به شکلی مؤثرتر به ایفای نقش بپردازند. از بعدی دیگر، این امر نشاندهنده توجه و پاسداشت مقام این نخبگان توسط مسئولان سازمان و عدم فراموشی و غفلت از آنان است که منجر به شکلگیری عمیقتر احساس تعلق خاطر به سازمان و رضایت بیشتر، نه تنها در این نخبگان بلکه در نسلهای بعدی میشود.
بر این اساس معاونت کاربردیسازی علوم انسانی و فرهنگی پژوهشگاه در نظر دارد به منظور پاسداشت مقام مشاهیر و نخبگان علمی و فرهنگی پژوهشگاه به معرفی آنان در قالبی جدید بپردازد. هرچند به مناسبتهای مختلف و در زمانهای گذشته برنامههایی بدین منظور برگزار شده و یا یادداشتهایی در تجلیل از مقام این مفاخر پژوهشگاه نگاشته شده است، اما به هر تقدیر کاستیهایی در این زمینه وجود دارد که تلاش میشود با برنامهریزیهای دقیقتر و در خور شأن این سرمایههای ارزشمند و گرانبها، در قالبی تازه ابعاد دیگری از حیات آنان همچون خاطراتی از ایام زندگانی و تحصیل، دوران مختلف فعالیتهای علمی و پژوهشی و... علاوه بر معرفی افکار و اندیشههای آنان برای مخاطبان و علاقهمندان بازگو شود.
به عنوان اولین گام در این مسیر، در این نوشتار به زندگانی استاد برجسته زبان و ادبیات فارسی پژوهشگاه، دکتر تقی پورنامدریان پرداخته میشود.
نگاهی به زندگی دکتر تقی پورنامداریان
از کودکی تا پایان تحصیلات
تقی پورنامداریان سال 1320 در همدان متولد شد. پدرش رضا نام داشت و او را شاعری غزلسرا معرفی کردهاند با تخلص "ذوقی همدانی". دکتر پورنامداریان تجربه زیسته خود را چنین بیان میکند:
"من" در زبان یک کلمه است، اما مصداقهای آن بینهایت است. از ابتدای حضور انسان بر روی خاک تا انتهای جهان، دو "من" از "من" های بیشمار نیست که مثل هم باشند. تفاوت شیوۀ زیست این منها که خیلی در اختیار خودشان نیست سبب تفاوت این "من"ها میگردد که هرکدام حامل ذرهای از حقیقتاند. حقیقتی منتشر و پراکنده در هستی که در ذهن همه رفتگان، معاصران و آیندگان، ذرههایی از آن به جلوه در میآید. اگر نشانه و اثری را که از شناخت در ذهن افراد یا "من"های هر کس میماند از هر نوع که باشد تجربه بنامیم، آدمهایی که در جستجوی دانشاند در هر سطحی که باشند، از تجربههای خاص و بیشتری برخوردارند. خاصّه دانشجویان که علاوه بر تجربههای مشترک، تجربههای زیسته دیگران از گذشتگان و معاصران را نیز با واسطه "زبان" در محیطی خاص تحصیل میکنند، و شاید بتوان گفت به این سبب حامل حقایقی خاصتر از دیگرانند. کوشش برای "بیشتر دانستن" کار دانشجوست، اما در جهتگیریِ این کوشش و امکان این کوشش "تقدیر" نیز دخیل است. به همین سبب است که ما همیشه به آنجا نمیرسیم که خواستهایم برسیم، به آنجا میرسیم که میتوانستهایم برسیم. من هم مانند "من"های بیشمار دیگر جایی که میخواستهام نرسیدهام. چون تقدیر یا حوادث ناخواسته، بسیاری از کوششها را بر من تحمیل کرده است تا اینجا برسم که رسیدهام. با این همه بر ماست که تسلیم تقدیر نشویم و بکوشیم تقدیرهای ناخواسته را تا جایی که ممکن است در جهت خواستههای خویش هدایت کنیم. گمان میکنم در جوامعی مثل ما کمتر کسی به جایی میرسد که میخواهد برسد. در کشاکش حوادث، خواستهای ما تغییر میکنند. برای خواستهای موافق طبع خود بیشتر میکوشیم، اما غالباً پیشرفت ما به اندازه کوشش ما نیست، چون باید برای برآوردن نیازهایی که ناچاریم و خواست ما نیست، نیز بکوشیم. با این همه:
آب دریا را اگر نتوان کشید هم به قدر تشنگی باید چشید
وقتی نگاهی به تجربههای زیسته خود میاندازم، موقعیتی را که در آنم، برآیند کوششهایی میبینم که تقدیر به جهت بخشیدن به آنها بیدخالت نبوده است. از دوران کودکی پر شرّ و شوری که ضرورت زندگی در سطح خانوادهای مثل خانواده ما و نظام حاکم بر جامعه ابعاد آن را تعیین کرده بودند که بگذریم، من در همدان در سال 1339 دیپلم ریاضی گرفتم، چون در آن سالها دیپلم ریاضی را با ارزشتر میدانستند. شایع چنین بود، علتش را هنوز نمیدانم. شاید به این دلیل که تحصیلش مشکلتر از ادبیات و علوم تجربی تلقی میشد. این رشته را به پدرم تجویز کردند. پدرم نیز به من تجویز کرد و ریاضی خواندم. دیپلم که گرفتم در قرعهکشی سربازی از خدمت اجباری معاف شدم. پس از آن سه چهار ماهی بیکار بودم. احساس میکردم حالا دیگر سربار خانوادهام. حال و حوصلۀ کتاب خواندن هم نداشتم. رفتن پیش آشیخ رضا ملکیان به عربی خواندن را هنوز کنار نگذاشته بودم که حصبه گرفتم و یک ماهی شد تا خوب شدم. به شدت در تکاپوی پیدا کردن کاری بودم تا به خانواده کمک کنم. کاری نبود. بالاخره خبردار شدم که اداره فرهنگ شهرستان ملایر 20 نفر معلم برای روستا میگیرد. 300 نفری شرکت کرده بودند. بهمن ماه 1339 پس از کلی امتحان و مصاحبه قبول شدم. ابتدا مرا به روستای "مانیزان" فرستادند. تازه حقوق معلمها از 300 تومان به 500 تومان رسیده بود. هر سی چهل روز یکبار به ملایر و از آنجا به همدان میرفتم. معمولاً کم حرف میزدم، دلتنگ بودم و نگران خانواده. بعد از چند ماه، وقتی حقوق گرفتم، همه را به اصرار به پدرم دادم. بعد از آن خیالم خیلی راحتتر شد. در روستای مانیزان خود را با کتاب مشغول میکردم. نگرانی و اضطرابم کمتر شده بود. دو سالی آنجا بودم. سال بعد رفتم "کِسب"، سال بعد "الفوت"، بعد "اَزَندِریان"، دست آخر "قروه درجزین".
سال سوم از "مانیزان" به "کِسب" و بعد به "الفوت" منتقل شدم. مدرسه اطاقی بود از قلعه اربابهای قدیم. که ویرانهای از آن برجای مانده بود. اطاقی با تیرهای شکسته، سقف و پنجرههایی تاب خورده که به جای شیشه مقوا داشت. الفوت دهکدهای بود که به جاده نزدیک بود، اما فقر و بدبختی از سراپایش فرو میریخت. آب قنات که میآمد و در جوی روان میشد، دوغابگونهای بود. در آن روزها از درد معده رنج میبردم. برای تسکین درد هر علفی را که دهاتیها تجویز میکردند میجوشاندم و میخوردم. سال دوم معلمی در الفوت یکی از رفقایم آقای شهبازی از جوکار به الفوت منتقل شد. دو نفر شدیم، اما او هر شب به همدان میرفت. در اطاق ویرانه و سردی از قلعه اربابی که من زندگی میکردم گذراندن یک شب هم برای آقای شهبازی سخت بود. شبهایِ زمستانِ سردِ من در الفوت به خواندن کتاب میگذشت: پلی بر رودخانه درینا، بلندیهای بادگیر، هوای تازه، و آخر شاهنامه اخوان را آنجا خواندم. کتاب پناهگاهی بود تا درد تنهایی، و سرما و نگرانی از حال خانواده را فراموش کنم. از کلاس سوم و چهارم ابتدایی در عالم ادبیات افتاده بودم. پدرم سواد نوشتن نداشت، اما خواندن به سختی میتوانست. کتابخانه کوچکی هم داشت. چند جلد کتاب و چند جلد نسخه خطی و چند دیوان شعر از جمله دیوان جیحون نامی از شاعران عهد قاجار و البته دیوان حافظ که در دولابچهای کوچک جا گرفته بود. جمعهها میگفت برایش کتاب بخوانم. میخواندم اما نمیفهیدم. غلطهایم را تذکر میداد. این کتابخانه را وقتی بزرگتر شدم و در دهات معلم شدم، یکی از برادرهایم که معتاد شده بود به ثمن بخس فروخت تا خرج مواد کند. بزرگتر که شدم، قبل از معلمی از شعر به کلی زده شده بودم. پدرم در حاشیه شعر زندگی میکرد، نه آنکه در حاشیه زندگی شعر بگوید. وقتی دکان سرپا بود ظهرها قبل از آنکه از دبیرستان به خانه برسم به دکان میرسیدم. پدر در قسمت آخر دکان پای کوره بود که با صدای بلند نفت و گاز میسوخت. روی کوره پاتیلی از آب و شکر جوش میزد که قرار بود نقل یا آبنبات شود. سلام که میکردم پدر میگفت این شعرها را بنویس. بعد شعرهایی که گفته بود و در حافظه نگهداشته بود، میگفت و مینوشتم. از این کار اصلاً خوشم نمیآمد. عجله داشتم زودتر به خانه برسم ناهاری بخورم و به مدرسه بازگردم. پدر غزل بد نمیگفت. عدهای رفیق داشت که به شنیدن غزل علاقهمند بودند. غزل گفتن تنها دلمشغولی او بود. در روزهای بیدغدغه مایه شادیش بود و در روزگار سخت مایه تسکین و جای پناه بردنش. میان شعر و فقر و سختی ارتباطی میدیدم و به روی خودم البته نمیآوردم. پدرم از موسیقی هم سر رشته داشت. جوان که بود آواز هم میخواند. دستگاههای موسیقی ایرانی و گوشهها را میشناخت. وقتی از کلاس 9 با شنیدن نیِ کسایی، به شدت عاشق نی زدن شده بودم، گاهی نی را از من میگرفت و میزد. مدتها طول کشید تا مثل او بزنم. با علوم غریبه هم آشنایی داشت. یکبار به برادرم که بلیط بختآزمایی میخرید و برنده نمیشد وردی یاد داد که وقت خواب بخواند تا برنده شود. برادرم خواب دید که تابلویی گذاشتهاند و پنج رقم رویش نوشتند. سه رقم آخر آن به یادش بود. بلیطی با آن سه رقم پیدا کرد. 500 تومان برنده شد. دفعات بعد ورد دیگر کارگر نشد. پدر از فنون کشتی هم سررشته داشت. با فنونی که به من و برادرم یاد داده بود، در تیم کشتی دبیرستان چیزی شدیم. به من یاد داد روی نی آهنی چند بیت مثنوی با پیه آبشدۀ گوسفند بنویسم. بعد چند روزی دورش پارچهای کشیدم و دو سه روزی پارچه را مرطوب میکردم و کات کبود رویش میپاشیدم. بعد که پارچه را باز کردم خطوط نوشته روی نی برجسته شده بود. این نی که عتیقهگون مینمود در خانهکشیهای مکرر گم شد. اجارهنشینی در خانوادۀ ما ارثی بود. بزرگتر که شدم از شخصیت پدرم تعجب میکردم. آدمی که از پنج سالگی یتیم شده بود و برای خرج خانه کار میکرد چطور این همه چیز یاد گرفته بود. شاید به سبب همین قابلیت بود که با حسن آقا رفیق شده بود. حسن آقا از پدرم جوانتر بود. کارمند پست و تلگراف و تلفن همدان بود. خطاطی میدانست و ویولن هم مینواخت. حتی در شعر حافظ هم صاحب نظر شده بود. سال دوم معلمیام بود که در یک غروب زمستان، در روز جمعه با پدر به خانه حسن آقا رفتیم. پدرم غزلی خواند. حسن آقا قطعهای با ویولن نواخت. مجلس برای من چندان جذاب نبود. واقعیت زندگی سختتر از آن بود، که حوصله این مجالس را رخصت دهد. آن روزها از شعر متنفر شده بودم. حسن آقا به پدر درباره شعر نو گفت و بعد کتابی آورد و شعری از احمد شاملو خواند تا نظر پدرم را بپرسد. انگار با این کار میخواست بگوید که زمان غرلسرایی دیگر گذشته است. این شعر را خواند و خوب هم خواند:
سایهی ابری شدم بر دشتها دامن کشاندم:
خارکَن با پُشتهی خارش به راه افتاد
عابری خاموش، در راهِ غبارآلوده با خود گفت:
«ــ هه! چه خاصیت که آدم سایهی یک ابر باشد!»
کفترِ چاهی شدم از بُرجِ ویران پَرکشیدم:
برزگر پیراهنی بر چوب، رویِ خرمنش آویخت
دشتبان پیر، بیرونِ کلبه، سایبانِ چشمهایش کرد دستش را و با خود گفت:
«ــ هه! چه خاصیت که آدم کفترِ تنهای بُرجِ کهنهیی باشد؟»
آهویِ وحشی شدم از کوه تا صحرا دویدم:
کودکان در دشت بانگی شادمان کردند
گاریِ خُردی گذشت، ارابهرانِ پیر با خود گفت:
«ــ هه! چه خاصیت که آدم آهوی بیجفتِ دشتی دور باشد؟»
ماهیِ دریا شدم نیزارِ غوکانِ غمین را تا خلیجِ دور پیمودم.
مرغِ دریایی غریوی سخت کرد از ساحلِ متروک
مردِ قایقچی کنارِ قایقش بر ماسهی مرطوب با خود گفت:
«ــ هه! چه خاصیت که آدم ماهیِ ولگردِ دریایی خموش و سرد باشد؟»
کفترِ چاهی شدم از بُرجِ ویران پَرکشیدم
سایهی ابری شدم بر دشتها دامن کشاندم
آهوی وحشی شدم از کوه تا صحرا دویدم
ماهیِ دریا شدم بر آبهای تیره راندم.
دلقِ درویشان به دوش افکندم و اوراد خواندم
یارِ خاموشان شدم بیغولههای راز، گشتم.
هفت کفشِ آهنین پوشیدم و تا قاف رفتم
مرغِ قاف افسانه بود، افسانه خواندم بازگشتم.
خاکِ هفت اقلیم را افتان و خیزان درنوشتم
خانهی جادوگران را در زدم، طرفی نبستم.
مرغِ آبی را به کوه و دشت و صحرا جُستم و بیهوده جُستم
پس سمندر گشتم و بر آتشِ مردم نشستم.
اولین بار بود که اسم شاملو و کتاب هوای تازه و شعری از او میشنیدم. این شعر در حال و هوای آن روزها تأثیر زیادی بر من داشت. دوباره به شعر برگشتم. پیش از این با واسطه یکی از معلمهای جوکار که گاهی برای دیدن دوستانش به "مانیزان" میآمد، با کتاب "ترمه" نصرت رحمانی آشنا شده بودم. اما چندان به آن دل نداده بودم. از کلاس ششم ابتدایی بر حسب اتفاق به خواندن رمانهای تاریخی علاقهمند شدم. قبل از آن، کتابهایی مانند سلیم جواهری، حیدرنامه، فرامرزنامه، شیرویه نامدار، امیر ارسلان نامدار، حسین کرد شبستری میخواندم. از کلاس ششم به بعد به خواندن رمانهای تاریخی نویسندگان معاصر علاقه پیدا کردم و به آن معتاد شدم. کتابهایی مثل به سوی رُم، در جستجوی ولیعهد، پیرامون قصر بابل، نسل شجاعان، ده مرد رشید، طوفایی و دزدان خلیج و نوشتههایی از این دست را قبل از معلمی در کتابها و مجلهها خوانده بودم. بعد از معلمی و رفیق شدن با حسین، برادر کوچک حسن آقا، با ترجمه رمانها و داستانهای غربی آشنا شدم. خواندن رمانها و داستانهایی مثل سه تفنگدار، دختر برفها، سپید دندان، کنت مونت کریستو، جنگ و صلح، مادر، پلی بر رودخانه درینا، دکتر ژیواگو، باغ آلبالو، شاهکارها، و شراب شیراز را آنجا خواندم.
هشت سالی معلمی در دهات طول کشید. زندگی سخت میگذشت. پدرم و عمویم که دکان قنادی داشتند، ورشکست شدند. پدر در گوشه کاروانسرایی آبنبات درست میکرد و به قنادیهای دیگر میفروخت. عمویم شاگرد یک دکان عطاری شد. پدر دستتنها بود. درآمد ناچیزی که از این راه حاصل میشد، خرج خانواده را کفاف نمیداد. حقوق ناچیز معلمی من برای گذران زندگی لازم مینمود. اجارهنشینی با 9 بچه مشکل عظیمی بود. در خیابان سنگشیر خانۀ کهنهای به قیمت 27 هزار تومان پیدا شد. قرار شد قسطی بخریم. ماهی 450 تومان که تقریباً معادل همه حقوق من بود، برای خانه میرفت. پدرم با کمک چند تا از رفقایش با عمویم دوباره دکانی را دست و پا کردند. پنج سالی طول کشید تا قسط خانه را دادم. با قسط آخر، پدرم و عمویم دوباره ورشکست شدند، و خانه را دادیم به دست طلبکارها. از اول هم معلوم بود آن دکان دیری نمیپاید. پنج نفر خانواده عمویم بودند، ده یازده نفری ما بودیم. از دکانی کوچک، بدون سرمایه اولیه، و بازار کساد آن روزها معلوم بود که کار به کجا میکشد. یادم میآید آن روزها مدام نگران و منتظر عاقبت کار بودم. حقوق معلمی من که قبلاً برای قسط خانه صرف میشد، حالا برای خرج خانه میرفت. روزگار به سختی میگذشت. بوی بهبودی از اوضاع نمیآمد.
تعطیلات تابستان نیز تمام وقتم صرف پناه بردن به کتاب میشد. شهبازی همکارم در الفوت برای کنکور درس میخواند. به اصرار او برای کنکور ثبت نام کردم. گفتم اگر ادبیات قبول بشوم، میروم. اسمم را او نوشت. مدارک را از همدان گرفت. اوراق نامنویسی را پر کرد. وضع روحیام چنان نبود که حوصله این کار را برایم بگذارد. میتوانستم دو جا در کنکور انتخاب کنم. ادبیات و حقوق را زدم. هم در ادبیات و هم در حقوق قبول شدم. در دانشکده ادبیات اسم نوشتم. رفت و آمد به تهران هفته ای یکی دو روز آن هم با وضع مفلسیِ حقیر جور در نمیآمد. کلاس را در نبودنم شهبازی اداره میکرد و اصرار او بود که راهی تهرانم میکرد. ترم اول به سختیِ تمام گذشت. درسهایی را گرفته بودم که استادش حاضر غایب نمیکرد و کتاب داشت. امتحان ترم اول را که دادم حسابی از ادامه کار ناامید شده بودم. سختی رفتوآمد خیلی صبر و طاقت میخواست. درسها هم همان نبود که میخواستم و انتظار داشتم. تعدادی از استادها را تا روز امتحان نمیدیدم. نمیدانستم در کلاس چه گفتهاند. نمرهها را که دادند بر خلاف انتظار، زیادی خوب شده بود. امیدوار شدم. سال بعد منتقل شدم به "ازندریان". تعداد معلمها آنجا بیشتر بودند. رفیق بودیم. هفتهای یک روز کلاسم را اداره میکردند و به اصرار راهیم میکردند. رسیدن به لب جاده و سوار ماشین شدن عذابی الیم بود. بخصوص در زمستان و باد و بوران و برف و سرما. بیش از یکساعت طول میکشید تا لب جاده برسی و بعد با هر ماشینی که گیر میافتاد به تهران میرفتی. به تهران که میرسیدم ساعت 11 و 12 شب بود. شب را در مسافرخانهای ارزان قیمت، در کوچه عربها، در خیابان بوذرجمهر میگذراندم. هم اطاقیهایم غالباً یا هروئین میکشیدند یا حشیش. شام حسرتالملوک میخوردم. مخلوطی از پیاز و امعا و احشاء گوسفند که با زردچوبه رنگ گرفته بود و در سینی بزرگی که زیرش چراغی میسوخت سرخ شده بود. سال بعد منتقل شدم به قروه. قروه تا لب جاده نزدیک دو ساعت فاصله داشت. مصیبتی بود در زمستان تا لب جاده رسیدن و سوار ماشین شدن.
در سال 1351 چند نفر که رفیق بودیم، توانستیم از دهات ملایر به تهران منتقل شویم. ترم دوم سال چهارم دورۀ لیسانس را در تهران خواندم. یکسال بعد فوق لیسانس را با دیدن یک آگهی به طور اتفاقی در روزنامه در پژوهشکده فرهنگ ایران خواندم و دو سال بعد دکتری را در دانشگاه تهران شروع کردم. کتاب «سفر در مه» در نقد و تحلیل شعر شاملو در دوره فوق لیسانس یکی از تکالیف درسیام بود در درس استاد شفیعی کدکنی که نام چاپ اولش «تأملی در شعر احمد شاملو» بود. کتاب رمز و داستانهای رمزی پایان نامه دوره دکتریام بود با دکتر خانلری که بعد به دکتر شفیعی کدکنی محول شد. در سال 1358 دفاع کردم و این کتابها هنوز هم تجدید چاپ میشوند، اگرچه دزدان ادبدوست محترم هم آنها را و هم کتابهایی را که به نام حقیر نوشتهاند در موبایل گذاشتهاند و برای ترویج معرفت به قیمت ارزان دانلود میکنند.
دیدگاه دکتر پورنامدریان در مورد تحقیق
جایی که رسیدهام با آن زحمات طاقتفرسا که گوشهای خیلی مختصر از آن را گفتم، جایی نیست که میخواستم برسم، اما تا به اینجا هم که رسیدهام، از «زیاد خواندن» و در خواندن «تأمل کردن» و «پرسیدن» و به دنبال پاسخ پرسش تا مرز قانع شدن «تحقیق کردن» است که رسیدهام.
به نظرم بسیاری از ما قدرت تأمل، فکر کردن، و پرسش کردن را از دست دادهایم. حوصله تحقیق نداریم. طوطیوار حفظ میکنیم. بیتأمل میپذیریم و بی پرسش از سر آنچه پرسشپذیر است، میگذریم. این سبب میشود که مطلبی تازه به ذهن ما خطور نکند. سهلانگاری و سَرسَری گذشتن، ذهن ما را تنبل میکند و ذخیرههای ذهنی ما را بیفایده میسازد. قوت مسألهیابی را از دست میدهیم. حس کنجکاوی ما تقلیل پیدا میکند و قوت تداعی معانی ما سست و محدود میشود.
میدانم که بخشی از این وضع، ناشی از نظام آموزشی ما به طور کلی و بخشی ناشی از دغدغه غم نان داشتن است، اما بخشی هم ناشی از تسلیم ماست به کمکوشی. میشود حالا که در وضعی قرار گرفتهایم که باید بخوانیم و بشنویم، سؤال کردن از شنیدهها و خواندهها را تمرین کنیم. وضع همیشه به مقتضای علایق ما نیست، اما این وضع نباید بهانه کمکوشی و سهلانگاری ما شود. جرأت و قوت طرح سؤال پیدا کردن و تأمل در آنچه میخوانیم و میشنویم، شاید خود وسیلهای باشد که وقت خود را در وضعی که دلخواه نیست، هدر ندهیم. عروج بادکنکی عدهای که قابلیت ندارند، نباید ما را مأیوس و مقلد آن گروه کند. صخره سنگهای متین ساحل دستخوش طوفان نمیشوند؛ عروج موقت خس و خاشاک نباید عزم ما را سست کند.
در مسیر آموزش و پژوهش
دکتر پورنامداریان پس از ورود به تهران برای مدتی دبیر دبیرستانهای تهران بود. پس از پایان تحصیلات دورۀ لیسانس که در سال 1349 پایان یافت، فوق لیسانس خود را در پژوهشکده فرهنگ ایران آغاز کرد. وی در مورد فرایند تحصیلات خود از فوق لیسانس تا دکتری چنین میگوید:
پژوهشکده فرهنگ ایران به خواست دکتر ناتل خانلری- که رئیس بنیاد فرهنگ ایران بود- تأسیس شده بود تا برای بنیاد پژوهشگر تربیت کند. من و شش نفر دیگر، از دانشجویان دورۀ اول آن بودیم که با دیدن آگهی پذیرش دانشجو در روزنامه و شرکت در امتحان آن، پذیرفته شده بودیم. من در آن وقت دبیر بودم و در دبیرستان شاپور- که دبیرستانی تقریباً ملی بود تدریس میکردم. معمولاً دبیران رسمی، به کار در این دبیرستانهای ملی بینام و نشان، اشتیاقی نداشتند. من تدریس در دبیرستان شاپور را پذیرفتم. چون مدیرش در ادارۀ فرهنگ که مرا دید پیشنهاد کرد که ساعات تدریس مرا کمتر کند و برنامه را نیز تا آنجا که میشود مطابق میل من ترتیب دهد، که داد. به جای 24 ساعت برای من شانزده ساعت درس گذاشت و ساعات درس را هم صبحها گذاشت. اگرچه بچههای این دبیرستان خیلی درسخوان نبودند و شلوغ و پرتوفع بودند و درس دادن و از آن مهمتر ساکت نگه داشتن کلاسهای پرجمعیت آن آسان نبود، اما تحمل سختیهای آن به امتیازاتی که مدیر میداد، میارزید. در آن سالها صبحها در دبیرستان درس میدادم و بعدازظهرها به پژوهشکدۀ فرهنگ ایران میرفتم. البته در پژوهشکدۀ فرهنگ که ساختمان کوچکی در خیابان گلها بود هر روز درس نداشتیم و من بعضی بعدازظهرها هم بر اساس قولی که یکی از رفقایم به مدیر دبستان هدف داده بود مجبور شدم به بچههای آنجا خط بیاموزم. دبستانِ هدف از دبستانهای مشهور ملی بود که هم به معلمها حقوق خوب میداد و هم سطح آموزش آن نسبت به دبستانهای دولتی خیلی بالا بود. معلم خط خواسته بودند و رفیقم آقای صفایی مرا معرفی کرده بود بیآنکه بداند من در پژوهشکدۀ فرهنگ ایران باید درس بخوانم. به هر حال به دنبال قول دوستم رفتم و مدیر آنجا آقای تابان خطی را که نوشتم ملاحظه کرد و پسندید و من هر بهانهای که آوردم که نروم همه را رفع کرد که بروم و حتی ساعات خط را هم به دلخواه من تغییر داد. به هر حال در سال 1351 چهار صبح هفته را در دبیرستان شاپور ادبیات فارسی درس میدادم. بعدازظهرها تقریباً شش ساعت در مدرسۀ هدف خط یاد میدادم و در پژوهشکدۀ فرهنگ ایران با دکتر رجایی، شاهنامه، با دکتر شفیعی کدکنی، سمینار ادبیات معاصر و با استاد پروین گنابادی، قرائت عربی و صرف و نحو، و با استاد حسین خدیوجم نیز تمرین درس عربی میخواندم.
در همین دوره بود که با یکی از معلمههای دبستان هدف نیز که بعدها عیالم شد آشنا شدم و این آشنایی سبب میشد که به بعضی درسهای پژوهشکده مثل درس استاد خدیوجم دیر برسم و علتش را همکلاسیها گفته بودند و استاد هم چندان سختگیری در کار من نمیکرد. ترم اول پژوهشکدۀ فرهنگ که تمام شد تقریباً همه استادها از من پیش دکتر ابوالقاسمی که مدیر پژوهشکده از جانب دکتر خانلری بود تعریف کرده بودند. بخصوص آقای دکتر شفیعی کدکنی، دکتر رجایی و استاد پروین گنابادی، دکتر ابوالقاسمی به درس دانشجویان، استادان، تلف نکردن وقت، مفید بودن درس و اصرار بر یادگرفتن درس خیلی اصرار داشت و تا مطمئن نمیشد که دانشجویی حداقلِ درس را آموخته است، به فارغالتحصیل شدن او رضایت نمیداد. دانشجویی بود که گاهی چهار مرتبه یک درس را تکرار میکرد. دکتر ابوالقاسمی اگرچه ترم اول به خاطر تأخیرهای من در بعضی درسها که من سعی کرده بودم متوجه نشود، اما شده بود –چندان روی خوشی به من نشان نداده بود، بعد از تعریف بعضی استادها به کلی نظرش عوض شد. رفتارش که در عین ملاطفت و خوشرویی اصولاً خشن بود بخصوص با دانشجویانی که درس نمیخواندند، قابل قبول شد تا جایی که من حتی به خود اجازه میدادم در بعضی کارها و دانشجویان و درسها اظهار نظر کنم و این دیگر کمال لطف او بود که بندرت امکان ظهور پیدا میکرد. بالاخره درس دورۀ فوق لیسانس را با همۀ سختگیریهای استادان و گرفتاریهای مالی و مشغولیهای متنوع- که یکی هم ازدواج با همان معلم هدف بود- گذراندم: «بار عشق و مفلسی صعب است میباید کشید.» که کشیدیم. وضع مالی خوب نبود حداقل بیشتر از یک سوم درآمدم را باید به پدر و مادرم کمک میکردم که در همدان زندگی میکردند. البته از سالهای معلمی در دهات بهتر بود. با زنم در نیمطبقۀ چهارم آپارتمانی در خیابان نواب زندگی میکردیم. دو اتاق داشت و کلی محوطۀ باز که بام طبقۀ سوم بود. همکلاسیهایم یکبار همگی به دیدنمان آمدند و یک چرخ گوشت هم برایمان آوردند.
معدل درسهایم در پژوهشکده عالی بود. دور از انتظار بود. الف بود. پژوهشکده سطح دکتری نداشت. رسالهام را گرفته بودم: «تصویرآفرینی در مرزباننامه». اما شروع به نوشتن نکرده بودم. گذاشته بودم برای تعطیلی تابستان، اما دکتر ابوالقاسمی حکم میکرد که در دکتری دانشگاه تهران شرکت کنم. از شرکت در دورۀ دکتری دانشگاه تهران واهمه داشتم. آن وقت مثل حالا نبود که همهجا دورۀ دکتری داشته باشند. فقط دانشگاه تهران دورۀ دکتری داشت و چند شهر بزرگ. عدۀ زیادی از دانشگاههای شهرهای بزرگ هم برای شرکت در دورۀ دکتری دانشگاه تهران ثبت نام میکردند و روی هم پنج شش نفر در صورت آوردن نمره تا حد نصاب قبول میشدند. میترسیدم شرکت کنم و با نمرۀ عالی الف رد بشوم و آبروی پژوهشگاه را ببرم. بهانههای متعدد آوردم که شرکت در دورۀ دکتری را برای سال بعد بگذارم که آمادگی بیشتری داشته باشم. موجّهترین بهانه ننوشتن رساله بود. اما حکم دکتر ابوالقاسمی ابطالناپذیر بود. گفت برو شرکت کن رسالهات را بعد مینویسی. ناچار رفتم و اسم نوشتم، تابستان 1353 بود. با نمرات عالی قبول شدم. خیالم کمی راحت شده بود و مشغول نوشتن رسالهام شده بودم. دکتر ابوالقاسمی رفته بود آلمان. از آلمان که برگشته بود، از قبولیم با خبر شده بود. یکی از روزهای شهریور بود ظهر داشتیم با زنم نهار میخوردیم که زنگ خانه به صدا درآمد. رفتم پایین. سپهری مستخدم پژوهشکده بود. قبل از آنکه از تعجب بیرون بیایم، گفت: استاد از آلمان آمده گفت که بیایم تو را ببرم پژوهشگاه. گفتم مگر چه خبر شده؟ برو من بعداً خودم میآیم. گفت: تو را به خدا بیا، استاد را که میشناسی! رفتم بالا لباس پوشیدم. آمدم پایین پریدم پشت موتور سپهری و رفتیم پژوهشگاه. دکتر ابوالقاسمی مثل همیشه روی مبلی نشسته بود و میز باریکی جلویش بود با چند کتاب و یک زیرسیگار نسبتاً بزرگ و بر لب آن سیگاری که نزدیک به نصفش خاکستر شده بود و نریخته بود. این منظره را سالیان سال دانشجویان در پژوهشکده دیده بودند. اما یک میز و صندلی هم کمی دورتر اضافه شده بود غیر از میز و صندلی کتابدار که معمولاً یکی از دانشجویان بود. وقتی رسیدم، سلام کردم. انتظار داشتم از قبولیم در دانشگاه که فکر میکردم به گوشش رسیده اظهار خوشحالی کند یا اقلاً احوالپرسی بکند. اما او همان کاری را کرد که معمولاً میکرد: سرش را بلند کرد و گفت از فردا صبحها بیا آنجا بنشین (با چشمش به میز و صندلی تازه اشاره کرد) و به دانشجویان کمک کن! گفتم صبحها از اول مهر باید بروم دبیرستان میدانید که من دبیرم. گفت: عیب ندارد. با او نمیشد زیاد حرف زد بخصوص وقتی حکمی کرده بود. چیزی نگفتم. فردا صبح آمدم و سر جایم نشستم. بچهها تک و توک برای استفاده از کتابخانه میآمدند. دکتر ابوالقاسمی بعدازظهر میآمد، من هم در آنجا رسالهام را مینوشتم و گاهگاه هم به سؤال دانشجویان پاسخ میدادم. دکتر خانلری رییس بنیاد بود. پژوهشکده را هم تأسیس کرده بود با سه رشتۀ ادبیات، تاریخ، فرهنگ ایران. در کنار آنها هم ریاست فرهنگستان ادب و هنر را که به تازگی تأسیس شده و رسمی بود بر عهده داشت. هنوز من نگران اول مهر بودم که باید به دبیرستان بروم.
مهر که شد ظاهراً به سفارش دکتر ابوالقاسمی و نفوذ دکتر خانلری بیهیچ مشکلی از ادارۀ فرهنگ منتقل شدم به بنیاد و در سال 1356 هم منتقل شدم به فرهنگستان ادب و هنر که در آنجا رسمی شوم، اما همچنان کارم در پژوهشکده و بنیاد بود. پس از مدتی برنامۀ کارم صبحها تا ساعت یک در بنیاد بود که با چند نفر از دانشجویان فیشهای فرهنگ تاریخی زبان فارسی را که یکی از طرحهای تحقیقاتی بنیاد فرهنگ بود بررسی میکردیم و بعد از آنجا همراه دکتر ابوالقاسمی به پژوهشکدۀ فرهنگ ایران میرفتیم. در پژوهشکده مدام مطالعه میکردم و به دانشجویان در نوشتن رساله کمک میکردم و به سؤالها و مشکلات آنان در حد مقدور پاسخ میگفتم و حتی گاهی به درخواست آنان درسی را تدریس میکردم. این وضع تا سال 1357 و انقلاب ادامه داشت. در سال 1356 پایاننامه دکتریم را با عنوان رمز و داستانهای رمزی در ادب فارسی با راهنمایی دکتر خانلری گرفتم. هرچه به پایان سال 1357 نزدیک میشدیم، اوضاع بنیاد و پژوهشکده و دکتر خانلری متزلزلتر میشد. در آذرماه که برای گزارشی شفاهی دربارۀ پایاننامهام به اتاق آقای دکتر خانلری رفتم، احساس میکردم حال و حوصلۀ چندان مساعدی ندارد. فکر میکردم چندان توجهی به حرفهایم ندارد. اما دو سه روز بعد که با گردانندگان مجلۀ سخن که خانلری هفتهای یک روز با آنها جلسه داشت برخورد کردم فهمیدم دربارۀ پایاننامهام با آنها حرف زده و مقدمۀ کارم را ستوده است.
سال 1357 هرچه به آخر نزدیکتر میشد، افراد و نهادهای بیشتری بیاعتبار و متزلزل میشدند. همه چیز داشت از هم میپاشید تا نظام تازهای و افراد تازهای بیایند. انقلاب پیروز شد، بنیاد فرهنگ تعطیل شد، دکتر خانلری را گرفتند، پژوهشگاه داشت از میان میرفت. بعد از چندی دکتر ابوالقاسمی به سر کار خودش به دانشگاه تهران رفت. کتابخانه پژوهشکده از حضور دکتر ابوالقاسمی و میزش و چای و سیگارش خالی شد و کمکم تعطیل شد. دانشجویان را به دانشگاه علامه سپردند. عدهای از استادها خانهنشین شدند، عدهای زندانی شدند. گروهی در برزخ اثبات و اخراج با دلهره سر میکردند. آیندۀ بعضی را با ستاره معین کردند. تثبیت کسانی که نه سر پیاز بودند و نه ته پیاز، اطمینانبخشتر بود. دکتر شفیعی کدکنی از آمریکا آمده بود. از انقلابی که روی به پیروزی داشت خوشحال بود. در کاری که به پیروزی انقلاب کمک میکرد گرمرو بود. داستان انقلاب و پیروزی آن و اوضاع جدیدی را که پیش آمده بود همسنهای من خوب میدانند. سال 1358 دکتر خانلری در وضعی نبود که بخواهی پایاننامه را به راهنمایی او ادامه بدهی. با دکتر شفیعی کدکنی که به من لطفی داشتند صحبت کردم و هشتاد صفحه مقدمهای را که نوشتم نشانش دادم. قبول کردند که به جای دکتر خانلری راهنماییام را به عهده بگیرند. پس از ملاحظۀ آن هشتاد صفحه حتی گفت همین عالیست به سرشان هم زیاد است بیا همین را دفاع کن! میدانستم که از لطف بسیارش این حرف را میزند. کتاب «تأملی در شعر احمد شاملو»- که چندین بار قاچاقی هم چاپ شد و بعد با ویرایش جدید به نام «سفر در مه» هم چاپ شد تکلیف درسی او در درس سمینار ادبیات معاصر بود. پایاننامه را کامل کردم و به راهنمایی استاد شفیعی کدکنی گذراندم. نسخۀ خودش را بعدها فهمیدم برای چاپ به شرکت انتشارات علمی و فرهنگی سپرده است. در سال 1364 کتاب انتشار یافت و کتاب سال شد. دکتر شفیعی بارها توصیه کرد به دانشگاه تهران بروم. حتی بعد از آنکه من از نوشتن درخواست خودداری کرده بودم در یک جلسۀ دفاع خودش درخواست را نوشت و به دکتر شهیدی و دکتر زرینکوب هم که حضور داشتند داد تا با موافقت امضاء کنند. به هر حال اوضاعی پیش آمد که به دانشگاه تهران نرفتم، هرچند همواره در آنجا تدریسی بیش و کم داشتهام.
بعد از انقلاب پس از بسیاری فرازونشیبها همۀ مؤسسات تحقیقاتی به هم پیوستند و مؤسسۀ مطالعات و تحقیقات فرهنگی از همۀ آنها به وجود آمد و در مکان فعلی استقرار یافت و پس از چندی انجمن حکمت و فلسفه و فرهنگستان زبان که قبل از انقلاب هم مستقل بودند از مؤسسه جدا شدند و استقلال یافتند و پس از چندی هم نام مؤسسۀ مطالعات و تحقیقات فرهنگی به نام فعلی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی تغییر یافت. اتفاقات بسیار رخ داد که بیان آنها از حوصلهام خارج است. پژوهشگاه تا زمان ریاست دکتر بروجردی بخش آموزشی نداشت. در زمان او بود که دورۀ فوق لیسانس در رشتههای ادبیات، زبانشناسی، تاریخ و بعد زبانهای باستانی تشکیل شد و در سالهای اخیر هم، رشتهها و پژوهشکدههای دیگر و دورههای دکتری هم در رشتههای دیگر پدید آمد. در 16 فروردین 1376، دکتر بروجردی که ریاست پژوهشگاه را به عهده داشت از من خواست که برای تدریس زبان فارسی به دانشگاه هنکوک به کرۀ جنوبی بروم. به این کار اصلا تمایلی نداشتم. قبلاً به سبب اعتمادی که دکتر بروجردی به من داشت دو طرح تحقیقاتی عظیم را به عهدۀ من گذاشته بود یکی ترجمۀ فرهنگ اصطلاحات علمی و یکی ادامۀ تألیف بخش اول فرهنگ تاریخی زبان فارسی که جلد اول آن شامل حرف «آ-ب» در سال 1357 و تحت نظارت دکتر خانلری و دکتر ابوالقاسمی در بنیاد چاپ شده بود. رها کردن این طرحها و رفتن به کره برای تدریس فارسی منطقی نمینمود. نظرم را گفتم. اما دکتر بروجردی میگفت برای ما سه ماهم که شده برو تا یک نفر را پیدا کنیم. ظاهراً قبلاً گویا کمالینامی که مادرش ایرانی و پدرش آمریکایی بوده است یازده سال در آنجا فارسی درس میداده است که چون بهایی بوده دولت جمهوری اسلامی ترتیب رفتن او و فرستادن استادی از ایران را به جای وی تقبل کرده بود. دکتر بروجردی فکر میکرد که اگر من بروم، میتوانم بهتر رضایت استادان و دانشجویان را جلب کنم. از ناچاری رفتم به امید آنکه تا سه ماه دیگر برگردم. آنجا بد نبود و فرصت زیادی داشتم که کتابهای انگلیسی را در حوزۀ نقد و شعر و ادبیات مطالعه کنم و نیز کتابهای فارسی را که به دستم میرسید. ترم اول که تمام شد به ایران برگشتم. اما درخواست دانشگاه هنکوک و تا حدی رضایت خودم این جریان آمد و رفت را حدود دو سال و نیم تداوم بخشید. خودم هم مایل بودم چند نفر از دانشجویان را تا سال چهارم برسانم و فارسی آنها را تقویت کنم تا آنجا که بتوانند آثار فارسی را به کرهای و آثار کرهای را به فارسی ترجمه کنند تا حداقل از پولی که وزارت علوم برای اعزام استاد خرج میکرد فایدهای حاصل شود. تقریباً به مقصودم رسیدم. دو نفر از دانشجویان کرهای به ایران آمدند. خانم لی فوق لیسانس را در دانشگاه تهران خواند و بعد به کره رفت و معاون رئیس شعبه بانک ملت در کره شد. خانم چه ماند و دورۀ دکتری را هم ادامه داد. پایاننامهاش را دربارۀ زبان و معنی در مثنوی به راهنمایی من و مشاورت دکتر حقشناس و دکتر علی افخمی نوشت که جایزهای را هم برد. خانم چه چندین سال است که از طرف بنیاد کره در دانشگاه تهران زبان کرهای تدریس میکند و گزیدهای از شاعران کرهای به فارسی و از شاعران ایرانی به زبان کرهای ترجمه کرده است و علاوه بر ترجمهای از اشعار خیام به کرهای چندین ترجمۀ دیگر از حافظ و مولوی در دست دارد. او مثل یک فارسیزبان درسخوانده کاملاً به زبان فارسی مسلط است. پس از آنکه خانم دکتر حکمی موفق شد به جای دکتر بروجردی رئیس پژوهشگاه شود مرا از کره به پژوهشگاه خواند تا به قول خودش سر و سامانی به برنامههای تحقیقاتی پژوهشگاه بدهم. ماجراهایی که پیش آمد و در نهایت منجر به رفتن خانم دکتر حکمی از ایران شد بسیار است. حال و حوصلۀ بیان آن ماجراها را ندارم و شاید نقل آنها از جانب من کسانی را که حالا در مسند و منبر دیگری هستند خوش نیاید، بگذریم.
بعد از هجرت ناگهانی خانم دکتر حکمی به آمریکا، آقای دکتر گلشنی رئیس پژوهشگاه شد و اوضاع بتدریج آرامتر شد.
پژوهشگاه جای بدی نیست. کتابخانۀ خوبی دارد برای کسی که استعداد و ظرفیت تحقیق دارد و فقط به دنبال حقوق و مزایا و زد و بندهای ریاستجویی و مزایای فوقالعاده نیست، جای ایدهآلی میتواند باشد، بخصوص وقتی که جهت تحقیق را خود پژوهشگر با در نظر گرفتن علایق و ظرفیتهای خود تعیین کند. متأسفانه این فرصت دلخواه برای من پیش نیامد. از سال 1363 ادامۀ کار فرهنگ تاریخی را علیرغم بیمیلی من به این کار به اصرار به عهدۀ من گذاشتند. من به کاری که علاوه بر خودم جمعی در آن شرکت کنند، اصلاً علاقهای ندارم، اما دکتر بروجردی مرا دل داد که هرکی را میخواهی بیاور. چند نفری از استادان و محققان هم لطف کردند که همکاری با حقیر را قبول کنند. از پیش از انقلاب یادداشتهایی بازمانده مانده بود که در چهار کلاسور جمع آمده بود. یادداشتهای مختصر و پراکندهای تا حرف دال. بسیار ناقص و نارسا در حکم هیچ. باید فیشهای تهیه شده را یک به یک میدیدیم. در جابهجاییهای بنیاد پس از انقلاب بسیاری از فیشها به هم ریخته بود و یا مفقود شده بود. اگر ایرج پروین نبود، شاید بسیاری از این فیشها هم از دست رفته بود.
کار را با مشکلات زیاد شروع کردیم و پس از چندی متوجه شدیم حرف «آ-ب» که در سال 1357 با عجله چاپ شده بود، آنقدر افتادگی دارد که باید مجدداً نوشته شود. کار برخلاف آنچه در ابتدا سهل مینمود بسیار دشوار شد. برخلاف قول مرحوم دکتر بروجردی حتی وقتی خواستیم یک نفر را به کمک بطلبیم یا جا نبود یا بودجه نبود. اصرار من در بررسی آنچه همکاران مینوشتند نیز به کندیِ پیشرفت کار میافزود. همکاران دکتر حسین نجف دری، دکتر علاء الدین افتخار جوادی، مرحوم دکتر ارژنگ مدی و خانم فروغ سلطانیه که از ابتدا همکاری میکردند در طول سالهایی که گذشت به نوبت بازنشست شدند. وقت من غیر از دو سال و نیمی که در کره بودم بتمامی صرف این کار میشد. دو سه ماهی که پس از پایان هر ترم میآمدم هم صرف همین کار میشد و حتی مرخصیهایم را هم نمیرفتم. در سال 1398 هیأت امنای پژوهشگاه که من حتی یک نفر از آنها را هم نمیشناختم به بازنشستگی من رأی داده بودند و مدیر وقت پژوهشگاه آقای دکتر قبادی یک جوری مطلب را به من فهماند و نیز این مطلب را که رویش نمیشود حکم بازنشستگی مرا امضاء کند. خودم تقاضای بازنشستگی کردم که ایشان در محظور رودربایستی نماند. بازنشست شدم. کار فرهنگ هم تمام شده بود، اما لازم بود ویرایش مجدد شود. هم آقای دکتر قبادی و هم آقای دکتر نجفی که پس از ایشان رئیس پژوهشگاه شدند، اجازه دادند بیایم پژوهشگاه و به این کار بپردازم. از زمان مرحوم دکتر آیینهوند تا دورۀ ریاست دکتر قبادی اجازه دادند با پول مختصری دانشجویان دوره دکتری را به کمک بگیریم. شیوع کرونا و کمی مبلغی که به دانشجویان میدادند سبب شد همکاری آنان تقریباً قطع شود. هماکنون دو سه سالی است که سه نفر از دانشجویان همکاری میکنند که فعلاً از جیب خودم دستمزد آنها را میپردازم. خانم سلطانیه حتی پس از بازنشستگی میآمدند و به کار پرثمر خود ادامه میدادند. خانم عباسپناه که از اول با طرح کار میکردند بخصوص در این سالهای آخر با جدیت تمام هم در ویرایش و هم در سروسامان دادن به مواد بررسیشده و کار همکاران نظارت مستمر دارند. امیدوارم این کار زودتر به پایان برسد تا بتوانم به قراردادهایی که برای تألیف و تصنیف کتاب دارم و غالباً بیش از ده سال از قرارداد آن میگذرد سر و سامان بدهم. غیر از کتاب «رمز و داستانهای رمزی در ادب فارسی» که در سالهای دانشگاهی و دبیری و پژوهشکده نوشتم و کتاب «سفر در مه» که تکلیف درسی سالهای تحصیل در پژوهشکدۀ فرهنگ بود، و جلد اول «داستان پیامبران در کلیات شمس» که در سال بلاتکلیفی 1357 و بعد از آن نوشتم، تمام کتابها و نوشتههای دیگرم حاصل شبنخوابیهایم در خانه از ساعت 10 تا 2 نیمه شب بوده است.
مطالعه و کتابخوانی از دیدگاه دکتر پورنامدریان
یادم هست آن موقع که ما درس میخواندیم، به جز کتابهای درسی، خیلی کتاب خوانده بودیم. کتاب ارزان بود، اگر اهل خواندن بودیم میخریدیم و میخواندیم. حتی بعد از دکترا مدتها طول میکشید که مقاله بنویسیم. آدم تا نخوانده که نمیتواند بنویسد. در خلاء که نمیتوان فکر کرد. باید چیزی بخوانی که بنویسی. الان متأسفانه اینطور نیست. دانشجویانی که دکتری قبول میشوند، غالباً ضعیف هستند. طوری شده که یک کتاب کامل نخواندهاند. یادم هست، ما برای برخی درسها، کتابهای ششصد هفتصد صفحهای میگرفتیم و میخواندیم. اما الان کسی حتی کتاب درسی را هم که در کلاس معرفی میشود نمیخواند، کتابهای دیگر که هیچ. دلیلی هم که میتواند برای نخواندن باشد، شاید این است که زندگی سخت شده. گرانی هست، و فرد میخواهد اول زندگی خودش را سر و سامان دهد.
دانشجویان الان مطالب را فقط در موبایلشان دارند. در برخی کلاسها که برای فهم مطالب شعر میخوانم، بعد از پنج شش بیت اگر بیتی یادم نمیآید، موبایلها را بیرون میآورند و بیت را پیدا میکنند. منظورم این است که چیزی در ذهن ندارند. وقتی چیزی در ذهن نیست، چطور میشود نوشت. حتی اگر بنویسند هم چیز جالبی از کار در نمیآید. البته برخی هم خوباند، حکم کلی نمیکنم. جا هست، منبع هست، امکانات هم هست، اما آدمش خیلی کم است، که بخواهد تحقیق کند. علت آن به نظر من یکی کمخوانی است. مگر در یک ترم چقدر میشود، از یک درس آموخت. دانشجو باید خودش بخواند. البته گرانی کتاب و غم نان هم جای خودش را دارد. گمان کنم حتی بسیاری از دانشجویان که بعد هم استاد شدهاند، یکبار هم شاهنامه و یا مثنوی را نخواندهاند. مثنوی مهمترین و نامآورترین کتاب ادبیات فارسی را که در جهان هم مشهور است، چند نفر از اول تا آخر خوانده است؟ نه اینکه بفهمند، فقط بخوانند. قدیم اینجور نبوده است.
ویژگیهای دانشجوی دکترا
به نظر من، یکی از وظایفِ دانشجوی دکتری این است که به طور کامل در خدمت درس باشد. چرا باید در سال 100 دانشجو دوره دکتری مثلاً در رشته ادبیات تربیت کنیم و بعد هم که فارغالتحصیل شدند، بیکار بمانند؟ 10 نفر بگیرند، کمکشان کنند، پول هم بدهند، تا فقط درس بخوانند. این (زبان و ادبیات فارسی) دیگر مال ماست، از خارج که نمیشود، متخصص زبان فارسی وارد کرد. این 10 نفر باید به معنی واقعی متخصص بشوند، تا شما بتوانید بگویید مثل آنها هیچ جای دیگری یافت نمیشود. اما وقتی در شهرهای کوچک هم دانشجوی دکتری میگیرند، و ادبیات را هم به سه رشته حماسی، عرفانی، و ادبیات معاصر تقسیم میکنند، کدام استادی باید به این دانشجوها درس بدهد؟ بعد هم که مدرک میدهند و بیکاری به جمع بیکارها میافزایند. دیریست میبینم درسهایی که ما در لیسانس میخواندیم، کمتر از آن در دوره دکتری تدریس میشود. در دوره ما سه جا دوره دکتری داشت، حالا کمتر جایی است که دوره دکتری ادبیات نداشته باشد. معلوم است که نتیجه چه میشود.
با تمام بدبختیهایی که ایران از نظر بودجه دارد، به هر حال مؤسسات پژوهشی و دانشگاهها وجود دارد، که پول هم میدهند، هزینه هم میکنند، اما عبث. فایدهاش چیست؟ چه موقع میتوان آدمهایی مثل زریاب خویی، دکتر خانلری، و دکتر شفیعی کدکنی تربیت کرد؟
علائق شخصی
کار من با علاقهام یکی است. این خیلی مهم است، به ویژه برای کسانی که ادبیات میخوانند. کسی که ادبیات میخواند نباید غم نان داشته باشد. یادم نمیرود که در خانهکشیهای مکرر بستهبندی و حمل کتابها چه مصیبتی بود! به نظرم بسیاری ادبیات را، از سر ناچاری خواندهاند. بهعنوان شغل به آن نگاه کردهاند. اینطور که باشد فرد میتواند کار چندانی هم انجام ندهد و حقوق هم بگیرد. اگر فرد علاقه نداشته باشد، خواندن هم از سر اجبار ممکن میشود. در بین دانشجویان مشهور است که من نمره کم میدهم، اما واقعا اینطور نیست. نمره کم نمیدهم. چیزی که میخواهم نمینویسند. حتی غلط املایی دارند. حتی اسمی که میگویید اشتباه مینویسند. نمرههایی که میدهم حتی زیاد و با ارفاق هم هست.
روزانه دستِ کم 18 ساعت سر و کارم با کتاب و نوشتن است. خستگیام هم با کتاب خواندن رفع میشود. به همین دلیل زمان استراحت هم کتاب میخوانم. به موسیقی هم علاقه دارم. تا حدودی هم با دستگاهها و گوشههای موسیقی آشنایی دارم. اما به طور کلی، بیشتر از همه، چیز فهمیدن است که برای من لذتبخش است. وقتی کتابی میخوانم که از آن چیز تازهای یاد میگیرم که قبلاً نمیدانستم، لذت میبرم. در مقایسه با فهمیدن مطلب تازهای در یک کتاب، تفریح و گردش و اینطور چیزها برایم قدری ندارد.
در حال حاضر هم دارم قراردادهایی که از پیش داشتم انجام میدهم. قصد دارم این فرهنگ تاریخی را تمام کنم. تصحیح مخزن الاسرار نظامی با همکاری دکتر موسوی در حال اتمام است. کتابی در مورد ادبیات غنایی در دست نوشتن دارم که مقدار زیادی مانده که قصد دارم تمامش کنم. دربارۀ شعر سهراب سپهری کتابی دارم مینویسم که هنوز تکمیل نشده است و چند کتاب دیگر نیز هست که از سالهای قبل مانده و اگر عمر یاری کند باید آنها را تمام کنم.
استاد پورنامداریان؛ خواجه گفتاری و کرداری
به قلم: دکتر علی محمدی؛ گروه زبان و ادبیات فارسی، دانشگاه بوعلی سینا
من در مسیر شهر همدان که برای من شهر یاران و به طور خاص، شهر یار است با شما سخن میگویم. من در تهران خودم را در محضر یار احساس میکنم و در همدان هم که باشم باز همین احساس را دارم؛ از آن رو که استاد پورنامداریان زادۀ این شهر است و یکی از افتخارات این شهر هم این است که در جنین خود فرزندی مثل استاد پورنامداریان را پرورش داده است.
شخصیت استاد پور نامداریان از هر جهت قابل توجه است و باید مورد توجه دانشجویان و محققان قرار گیرد تا الگوهای رفتاری و گفتاری درست شناخته شوند و آنها بدانند که به چه کسانی میتوانند از زاویۀ الگوواری نگاه کنند. بزرگان علم و ادب و عرفان و اندیشه در کشور ما کم نبودهاند و کم نیستند، اما این خصیصه که انسانی از جهتهای گوناگون بزرگ باشد، دایره بزرگان را منحصر میکند. ما پیرامون شخصیتهای بزرگ ادبی، هنری و شعری و آنانی که دارای فضیلتاند و استادان بزرگی هستند، سخنان بسیاری شنیدهایم. این بزرگان از آن جهت ستایش میشوند که دارای دانش وافری بودهاند یا هستند. هنر شاعری داشته یا از دقت علمی محسوسی برخوردار بودهاند یا در فرایند تولید علم و دانش زحمت بسیار کشیدهاند، اما معدودند کسانی که این همه را یک جا و یک کاسه با هم داشته باشد. به نظر من که تا اندازهای به زندگی علمی، هنری و شخصی استاد پورنامداریان نزدیک هستم، ایشان منشوری است که از هرگوشهای که نور بپراکند نوری دیگر و پرتویی دیگر و قابلیت الگوواری دیگر پیدا میکند.
من این گفتار را میخواهم به این گوشه از زندگی استاد اختصاص دهم و از سخنانی که پیرامون علم و کتاب و مقاله و مقام استادی و هنر شعر ایشان است سخن نگویم، که البته هرکدام آنها میتوانند برای خودشان موضوع دلگشا و مهمی برای دنبال کردن باشد. یکی از وجوه شخصیت استاد پورنامداریان که میتواند الگوی رفتاری و درستی برای جوانان دانشمند و دانشجویان جوان باشد، یگانگی گفتار و کردار استاد است. ایشان گره و عقده شخصیتی – به معنایی که روانکاوان میگویند- ندارد؛ ایشان با نقاب زندگی نمیکند و این در جایگاه معلمی و استادی اهمیت فراوان دارد. این خصیصه اگرچه خودش ضرورت دیگربودگی و تفاوت است، یعنی در انسانی که با انسانهای دیگر متفاوت میشود و انسان شاخصی میشود، حضور این خصیصه ضروری است، اما کم نیستند کسانی که میان گفتارشان با بروزات و تظاهرات فکریشان و رفتار و کردارشان تفاوت باشد. در کلاس درس یا در کتاب و مقالاتشان چیز دیگری مینویسند و میگویند اما در زندگی و رفتار شخص دیگری هستند. ما از این دست افراد زیاد دیدهایم و زیاد میبینیم و به خصوص در این روزگار که در آن زندگی میکنیم. از بیتی از قصیده سروش اصفهانی برای بیان دیدگاه خود بهره میبرم. این گفته سروش اصفهانی را برخی به خطا به مولانا نیز نسبت دادهاند. سروش اصفهانی در زمانی که در آذربایجان بود، در قصیدهای در مدح محمدخان امیر نظام زنگنه که انسانی خوب و فرمانده قشون آذربایجان در سده سیزدهم بوده است میگوید:
من خواجه گفتاری بسیار شنیدستم یک خواجه ندیدستم گفتاری و کرداری
یعنی خواجهای که گفتار و کردارش با هم تطبیق کند. از نظر من استاد پورنامداریان یک خواجه گفتاری و کرداری است. آن شکوه بیپیرایگی، صداقت علمی، خلوص استادی، پرتوافشانی و نورپاشی و حقیقتجویی که در کلامش جاری است، در زندگی و رفتار و کردارش هم جاری است؛ در رفتارش با خودش، خانوادهاش، دوستانش، شاگردانش اینها دیده میشود و این یکی از مهمترین شاخصههای الگوواری یک استاد است. این یگانگی شخصیتی بروزات قابل توجهی دارد که یکی از آنها مهرورزی است. مهرورزی صادقانه و خالصانه که ناشی از بیتعلقی استاد پورنامداریان به جهان مادیات است. من این ویژگی را با تأکید بیان میکنم که استاد پورنامداریان یکی از معدود انسانهایی است که دلبستگی مادی ندارد و این بدان معنا نیست که کسی تصور کند ایشان حقوق خود را دریافت نمیکنند یا خانه و کاشانه و اتومبیل ندارند. استاد هم مثل هر معلم دیگری امکاناتی را برای زندگی با خون دل به دست آورده است و اینها به جای خود، اما هیج کدام اینها در دایره تعلقات و هدف او نمیگنجد. وقتی کسی نظر و نگاهش به مادیات در حد ضرورات اولیه باشد و کسی باشد که هدفش از زندگی کسب مال و منال و مقام و جاه نباشد، میتوانیم ادعا کنیم چنین استادی میتواند حافظ تدریس کند و دربارۀ حافظ بنویسد. مولانا تدریس کند و دربارۀ مولانا بنویسد. من امروزه تناقض آشکاری در دانشگاهها و مراکز علمی میبینم که باید آن را جزء آفتهای روزگار خود به حساب بیاوریم. استادان قدیم چنین نبودند و اگر زندگی استادان و شخصیتهای بزرگ همچون فروزانفر، محمدعلی فروغی و بسیاری استادان صاحبنام دیگر را مطالعه کنید، به تفاوت آنها با آنچه در روزگار ما جاری است پی میبرید. اما هنگامی که ما به زندگی برخی استادان امروز که جزء آفتهای روزگار ما هستند رجوع کنیم و به کارهای بیرون از حوزۀ شعر آنها ورود پیدا کنیم، درست میبینیم خلاف آنچه در کلاسشان میگویند، زندگی میکنند. خلاف آن چیزی را میبینیم که در گوهر اندیشههای حافظ و مولانا است. نمیشود ما این دلبستگی را داشته باشیم و معلم حافظ بشویم و ادعای فهم حافظ کنیم، اما در ذات بنا به همان بیت سروش اصفهانی آن نباشیم که ادعا میکنیم. در نتیجه روح و جان دلیر و بزرگی میخواهد که انسان هم معلم حافظ باشد و هم خودش حافظانه زندگی کند و میان شعار و آثارش تفاوتهای آزاردهنده نباشد.
من قصد دارم خاطرهای از استاد پورنامداریان نقل کنم که شاید ایشان چندان از نقل آن خشنود نشوند. بنده زمانی مدیر گروه ادبیات دانشگاه بوعلی سینا بودم. ما مقطع دکتری را تازه اضافه کرده بودیم و همراه چندتن از دوستانمان تمایل داشتیم که کارمان را با استاد بزرگی مثل استاد پورنامداریان آغاز کنیم. به هر طریقی بود ایشان را راضی کردیم به همدان بیایند، البته این که همدان زادگاه ایشان بود، یکی از ابزارهایی بود که به ما کمک کرد بتوانیم ایشان را علیرغم تمام مشغلهها و دعوتهای دیگر به دانشگاه بوعلی دعوت کنیم. ما دوره دکتری را با استاد پورنامداریان آغاز کردیم. ایشان هرماه یک بار به همدان سفر میکردند و یک روز طولانی پشت سرهم و خستگیناپذیر به دانشجویان درس میدادند. اشارهای هم بکنم که شیوههای تدریس ایشان نیز خود موضوعی گفتنی و شنیدنی است که نظیر آن را در دانشگاههایمان نداریم و باید داشته باشیم. به هرحال استاد در دورۀ مدیریت بنده به همدان تشریف آوردند و دانشجویان ورودیهای اول از فیض حضور ایشان بهرهمند شدند. پس از آن دوره، ایشان به دانشگاه بوعلی نرفتند و این گذشت تا مدتها بعد که در نشستی خصوصی از میان کلام ایشان متوجه شدم حتی یک بار هم برای دریافت حقالتدریس به بانک مراجعه نکردهاند. صحبتی نکردم و به دانشگاه که رفتم و پیگیری کردم متوجه شدم با اینکه حساب برای ایشان افتتاح شده بود و حقالتدریس واریز شده بود، اما کسی به سراغ حساب نرفته است و این مایه تعجب کارمندان بانک هم بود. بعدها یک روز که استاد به همدان آمده بودند، من ایشان را به بانک بردم تا حقالتدریسی که جمع شده بود و در آن روزگار مبلغ کمارزشی هم نبود را دریافت کنند و ایشان مبلغ را دریافت کردند و همان روز همه را در همدان بذل و بخشش کردند.
این مسئله پیجویی نکردن حقوق و مزایا در حالی که رنج سفر را نیز برای تدریس پذیرفته بودند، نمونهای است از آنچه گفتم که ایشان دلبستگی به تعلقات دنیایی ندارد. گوشهای از مهربانی، شخصیت صمیمی و شخصیت انسانی او در این مثالی که زدم روشن میشود. این که گفتم او خواجه گفتاری و کرداری است، اهمیت بسیاری دارد، از آن رو که فلسفه و وظیفه استاد و معلم همین است و باید در همین مسأله نمودار شود. کم نیستند کسانی که ادعای اخلاق، و پاکبازی و سیری و سردی از دنیا دارند اما نه ذاتشان با این ادعاها همخوانی دارد و نه عملشان. در حالی که یکی از کمترین خصوصیات یک استاد و معلم خوب این است که میان گفتار و رفتارش تضاد و تناقض نباشد؛ به ویژه اینکه شما استاد ادبیات فارسی باشید، چرا که رویۀ والای ادبیات والای ما رویۀ مبارزه با دورنگی و مبارزه با مقامخواهی، جاهخواهی، طمعورزی، خودبینی، و خودپسندی است. لذا معلم ادبیات بودن کار بسیار دشواری است و من اینجا با تأکید بیان میکنم که استاد پورنامداریان یکی از معدود استادان و معلمان «واقعی» دانشگاهی ما هستند. معلمی که جامعالاطراف است و معلمی که اخلاق معلمی را به نیکی در ایشان شاهدیم.
برخی از مهمترین آثار
دکتر پورنامداریان آثار علمی ارزشمندی دارند که جوایز متعددی کسب کردهاند. ایشان تمایلی برای دریافت چنین جوایزی نداشته است، اما گاهی در مواردی کسانی به نمایندگی از وی در جلسههای اعطای جوایز شرکت کرده و جوایز را دریافت کردهاند.
دکتر پورنامداریان علاوه بر تدریس درسهای مختلف در دانشگاههای گوناگون، و راهنمایی پایاننامههای بسیار و نوشتن انبوه مقالات، کتابهای متعددی نوشتهاند که غالب آنها بارها به چاپ رسیده است:
- مجموعه شعر: رهروان بیبرگ، انتشارات سخن، 1383
- پونههای الوند (اشعار ذوقی همدانی) به کوشش و مقدمۀ تقی پورنامداریان، انتشارات زمستان، 1387
- مجموعه شعر: ساکن چو آب و روان چون ریگ، انتشارات سخن، 1396
- جلد دوم داستان پیامبران در کلیات شمس، پژوهشگاه علوم انسانی، 1393
- عقل سرخ شرح داستان های رمزی سهروردی، انتشارات سخن، چاپ پنجم، 1398
- در سایهی آفتاب (ساختار شکنی در شعر مولوی)، انتشارات سخن، چاپ پنجم، 1399
- گمشدهی لب دریا (صورت و معنی در شعر حافظ)، انتشارات سخن، چاپ ششم، 1399
- خانهام ابری است، انتشارات سروش، چاپ هشتم، 1400
- تصحیح و شرح منطقالطیر با شرکت دکتر محمود عابدی، انتشارات سمت، چاپ ششم، 1400
- گزیده و شرح مخزن الاسرار با همکاری دکتر موسوی، انتشارات علمی و فرهنگی، انتشارات رامک، چاپ دوم، 1389
- رمز و داستانهای رمزی در ادب فارسی، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ نهم، 1396
- سفر در مه {چاپ اول با نام تأملی در شعر شاملو 1357 انتشارات فرزان}، انتشارات سخن، چاپ چهارم، 1386
- دیدار با سیمرغ (تحلیل اندیشه و هنر عطار)، پژوهشگاه علوم انسانی، چاپ ششم، 1396
- داستان پیامبران در کلیات شمس، پژوهشگاه علوم انسانی، چاپ چهارم، 1386
- جلد دوم، داستان پیامبران در کلیات شمس، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی [به سبب نادرستی در چاپ خمیر شد]
- جلد اول و دوم داستان پیامبران در کلیات شمس، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، انتشارات سخن، 1394
- دیدار با سیمرغ (زندگی و اندیشه و عرفان عطار)، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، چاپ ششم، 1396
- درس فارسی برای دانشجویان خارجی، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، چاپ نهم، 1396
- فرهنگ تاریخی زبان فارسی، چاپ آزمایشی دو جلد، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، منتظر چاپ
- شهود و زیبایی و عشق الهی/ هفده مقاله عرفانی. نویسنده دکتر تقی پورنامداریان به کوشش یاسین اسمعیلی. تهران، کتاب آبی، چاپ اول، 1399
نظر شما :