گزارش هم‌آیی قلم و دوربین از نگاه واسینی الاعرج

۰۸ بهمن ۱۳۹۷ | ۰۹:۴۰ کد : ۱۷۷۷۴ خبر و اطلاعیه گزارش نشست‌ها
تعداد بازدید:۲۳۹۱

نیمه دی‌ماه امسال، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی با همکاری بنیاد سینمایی فارابی و مدرسه ملی سینمای ایران همایشی در زمینه رابطه سینما و ادبیات با عنوان: «هم‌آیی قلم و دوربین» برگزار کرد.
دو استاد الجزایری تبار دانشگاه سوربن، واسینی الاعرج، رمان‌نویس برجسته جهان عرب و همسرش زینب الاعوج شاعر و پژوهش‌گر حوزه سینما، میهمان‌های خارجی شرکت کننده در این همایش بودند.
به ابتکار برگزارکنندگان این رویداد، گفت‌وگوها و نشست‌های مشترکی میان این دو شخصیت با شخصیت‌های برجسته ادبیات و سینمای ایران: مسعود کیمیایی، هوشنگ مرادی کرمانی، چیستا یثربی و حسن فتحی برگزار شد و درباره دغدغه‌های مشترک آنها بحث‌های پرباری درگرفت.
مصاحبه زیر خلاصه‌ای از گفت‌وگوی دبیر علمی همایش با واسینی الاعرج، پیش از ترک ایران و عزیمت به پاریس است که گزارشی منحصر به‌فرد از این نشست‌هاست. امید که به زودی دیدگاه دیگر شخصیت‌ها نیز برداشت آنها را از این دیدارها بازتاب دهد.
واسینی الاعرج گفت: در ابتدا خرسندی خودم را از حضورم در این سمینار بزرگ و دعوت پژوهشگاه علوم انسانی و دبیر علمی همایش ابراز می‌دارم. از همه شما سپاسگزارم. هم‌چنین از رییس پژوهشگاه تشکر می‌کنم از اینکه موجبات مشارکت مرا در این سلسله گفت‌وگوها فراهم آوردند. جلساتی که به لحاظ علمی سنگین اما جذاب بود. درباره نشست نخست باید اقرار کنم که محتوا و تنوع آن مرا غافلگیر کرد و یکی از مهم‌ترین نشست‌هایی بود که درباره رمان‌های من برگزار شده است. برای نخستین بار حدود بیست رمان یا بیشتر را تعدادی از استادان دانشگاه و متخصصان با هم خوانده بودند و هر کدام گزارشی درباره کتابی که خوانده بود، ارائه داد. اصلا انتظار نداشتم که برنامه این‌گونه باشد. فعالیت این جمع و نظارت شما بسیار عالی بود و آنچه نوشته شده شایستگی آن را دارد که در قالب کتاب درآید و مقرر شد در قالب کتابی با عنوان "آثار واسینی از نگاه خواننده ایرانی" منتشر شود. بر این اساس من حقیقتا خودم را خوش‌شانس می‌دانم. افزون بر آن، متخصصان سینما و دیگران هم که می‌دانم کتاب‌های مرا نخوانده‌اند، زیرا هیچ‌کدام از آنها تاکنون به فارسی ترجمه نشده است. از آنچه این مجموعه خوانده بود استفاده کردند و واقعا مطالب جالبی در جلساتی که برگزار شد ارائه دادند. بنابر این جلسه نخست واقعا متنوع بود.
وی افزود:  دیدار دوم با کارگردان بزرگ، مسعود کیمیایی، یکی از بنیان‌گذاران نوگرایی در سینمای ایران بود. همه ما ارزش سینمای امروز ایران را از طریق نام‌های بزرگی که بر آن تأثیرگذاشته‌اند می‌دانیم، اما ژانر کیمیایی متفاوت است. من سال‌ها پیش فیلم قیصر را در سینماتک الجزایر دیدم و آن را به یاد می‌آورم. در این فیلم من متوجه شدم که تا چه اندازه این مرد در جامعه و فرهنگ و تاریخ خود فرو رفته و تا چه حد به جزئیات زندگی مردم کوچه و بازار پرداخته است. بنابراین، صحبت کردن با او فرصت مغتنمی است که برای من مهیا شد تا با هم درباره سینمای ایران و کارهای او و شخصیتش و نیز کارهای من از نظر ادبی و موضوعاتی که انگیزه‌های من برای نوشتن و کیمیایی برای فیلم ساختن بود، صحبت کنیم.
من حقیقتا از این دیدار لذت بردم و اصولا بسیار جالب است که یک سینماگر و یک ادیب با هم گفت‌وگو کنند. متأسفانه در الجزایر و تا جایی که من متوجه شدم حتی در ایران مردم در جزیره‌های خودشان زندگی می‌کنند. سینماگران، نویسندگان، موسیقی‌دانان، نقاشان و شعرا هر کدام در جزیره خودشان به سر می‌برند، با وجود آنکه ما همه در یک حال و هوای انسانی و روحی زندگی می‌کنیم که ادبیات و هنر با انواع و اشکال مختلف برای ما فراهم ساخته و لازم است که با هم ارتباط داشته باشیم.
واسینی الاعرج تأکید کرد: به نظر من این دیدار راهی را در اینجا در ایران و حتی برای من شخصا ایجاد کرد، راهی برای برخورد میان هنرهای مختلف، چرا که ما در نهایت یک چیز را تولید می‌کنیم و آن ارزش‌های انسانی است و دفاع از آنچه از این ارزش‌ها برایمان باقی مانده آن هم در جوامعی که گرایش‌های مادی و سودجویانه و تنگ‌نظرانه بر آن غالب شده است.
سینمای ایران، به ویژه در سال‌های اخیر بدون اغراق سینمایی در سطح جهانی است و حال این سؤال پیش می‌آید که چه چیزی این سینما را جهانی کرده است؟ به نظر من، آن چیز گفتمان سیاسی نیست، بلکه گفتمان و رویکرد خود این سینماست و آنچه به انسانیت و ارزش‌های انسانی عرضه می‌کند. به گمان من سینماگرانی مثل فرهادی و پناهی و دیگران و نسل جوانی که در ایران فعالیت می‌کنند به خوبی درک کرده‌اند که ارزش‌های ماندگار انسانی است که برای مخاطب ارزش دارد و نه چیزهای زائد و ثانوی.
امروز وقتی متون ادبی بزرگ و مشهور را می‌خوانیم، درمی‌یابیم که آنچه آنها را بزرگ و ماندگار ساخته، این عناصر انسانی نامیراست که تفاوتی ندارد در ایران باشد یا الجزایر یا فرانسه و یا آمریکا. جنگ و خرابی‌های آن هم یکی است، و فقر و کودکی زخم‌دیده ما، کودکی ربوده شده از ما. در کشورهای ما گاهی آدم‌ها به سرعت بزرگ می‌شوند زیرا کودکی ما از دستمان ربوده می‌شود. گاهی وقتی به خودم فکر می‌کنم با خود می‌گویم آیا من کودکی کردم؟ من درست در بحبوحه جنگ الجزایر به دنیا آمدم (سال 1954) که تا سال 1962 به طول انجامید. ما بزرگ می‌شویم و چیزی در وجودمان کم است و آن کودکی ماست که از ما دزدیده‌اند. برای همین است که می‌نویسیم یا فیلم می‌سازیم تا بگوییم این کودکی نمرده و باید زنده باقی بماند.
این ارزش‌های انسانی است در افغانستان، اینجا در ایران، عراق، سوریه یا هر کشور دیگری که جنگ و بحران‌های شدید را تحمل کرده است و این بی‌تردید و به صورت خودکار در سطح انسانی و در کارهای سینمایی یا ادبی تأثیر می‌گذارد.
دیگر جزئیات زندگی ثانویه‌اند و ارزش جوهری ندارند. مانعی ندارد که درباره آنها بنویسیم اما ارزش راهی که سینمای ایران و حتی مقاطعی در سینمای الجزایر طی کرده، مربوط به مفاهیم انسانی است که هرگز آنها را فرونگذاشته است.
وی تصریح کرد: گفت‌وگو با کارگردان بزرگ سینما، مسعود کمیایی بسیار خوب بود و نتایج زیادی حتی برای ایرانی‌ها داشت، زیرا من مشاهده کردم که برخی می‌آمدند و درباره رابطه سینما و ادبیات سؤال می‌کردند. با وجود آنکه سینما و ادبیات مثل دو برادرند که هر دو بر ساختار روایی بنا شده‌اند، یکی به مدد تصویر و دیگری به یُمن واژگان، اما جوهره آنها یکی است و به همین خاطر تلاقی آنها امری اجتناب‌‌ناپذیر است و این دو به عنوان دو هنر لاجرم با هم تداخل دارند. برای همین، من بسیار خرسند شدم از این نشست و امیدوارم در آینده نیز در چنین سطحی همایش‌هایی درباره رابطه سینما و ادبیات برگزار شود.
واسینی الاعرج در مورد جلسه سوم نیز گفت: به اعتقاد من باز هم یکی از دلپذیرترین دیدارها بود، گفت‌وگویم با نویسنده بزرگ هوشنگ مرادی کرمانی. بیش‌ترین تمرکز در این جلسه روی موضوع کودکی و زندگی‌نامه نویسی بود. اینکه چگونه کودکیمان را به رشته تحریر درآوریم و اینکه چگونه یک متن ادبی می‌تواند از کودکی بگوید همان‌گونه که مسائل تاریخ کشور را بیان می‌کند. در درجه اول بسیار از دیدن او شگفت‌زده شدم زیرا حقیقتا احساس کردم که در مقابل طفل کوچکی نشسته‌ام در حالی که او مردی هفتاد و اندی ساله است. او مردی واقعا بزرگ است که بسیار ساده سخن می‌گوید. منظورم از ساده، سطحی نیست. این مرد در بیان گفتار و گفتمان و افکارش ساده است. فلسفه‌ای دارد که برگرفته از پس‌زمینه‌های حقیقی زندگی اوست. او تجربه‌ای بسیار سنگین داشته است. اینکه در خانه‌ای زندگی کنی که مادر دچار بحران شده و پدر به نوعی بیمار روانی است و تو مجبور به مهاجرت از شهرت شوی و به دنبال انتخاب‌های بسیار سختی در شرایطی سخت باشی. این موضوع نه ساده است و نه عادی.
من بسیار از وی خوشم آمد، چرا که از همان چیزهایی سخن می‌گفت که من می‌گویم و گاهی به خود می‌گفتم عجیب است، به رغم بُعد مسافت گویی ما در یک زمان و موقعیت زندگی می‌کردیم. گویی او دارد از من حرف می‌زند. وقتی صحبت می‌کرد، خودم را در برخی چیزها می‌دیدم. وقتی او تعریف کرد که مادرش گفته تو دیگر بزرگ شدی و باید از جمع زنان دور باشی. همین‌طور موضوع حمام که برای او اتفاق افتاده بود، دقیقا از همان منظر اخلاقی که زمانی رسیده که تو باید از کودکی‌ات جدا شوی، چون بالغ شده‌ای و این یعنی باید از جمع زنان دور شوی، این همان حالتی است که من هم تجربه کرده‌ام.
وی اضافه کرد: به یاد می‌آورم بازی‌های خطرناکی را که ما می‌کردیم.کسی باورش نمی‌شود. خانه ما در منطقه‌ای مرزی با مراکش بود. فرانسوی‌ها در دوران استعمار در این منطقه سیم‌های خاردار کشیده بودند و با این سیم‌ها که برق هم از آن عبور می‌کرد مرز را بسته بودند و داخل آن منطقه مین‌گذاری شده بود تا الجزایری‌های انقلابی که در داخل کشور علیه آنها فعالیت می‌کردند نتوانند به مراکش بگریزند و دوباره بازگردند. برای همین همه چیز را بسته بودند. آن وقت ما بچه‌ها به طرف سیم‌های خاردار می‌رفتیم و جای مین‌ها را می‌‌کندیم. مین‌های را در می‌آوردیم و بازشان می‌کردیم. تا امروز هم نمی‌دانم چگونه جان سالم بدر بردیم. بسیاری از دوستانم به این دلیل کشته شدند. داخل مین یک چیزی مثل میخ است. ما آن را با دندان می‌گرفتیم و میچرخاندیم و خارج می‌کردیم. وقتی این میخ خارج شود دیگر خطری ندارد. در این میخ یک کپسول باروت است که شعله‌ور می‌شود و بدون آن مین دیگر خطری ندارد. بعد مین‌ها را جمع می‌کردیم و وسط زمین بازی می‌ریختیم و دور آن چوب می‌گذاشتیم و آتش می‌افروختیم و آن کپسول‌ها یکی پس از دیگری منفجر می‌شدند. وقتی کپسول اول منفجر می‌شد، تمام زنان از خانه‌ها بیرون می‌ریختند و هر کس می‌گفت پسر من روی مین رفته است.
حتی تا سال‌ها پس از استقلال هم این مین‌ها موجود بود و سرانجام الجزایر با همکاری روس‌ها آنها را پاکسازی کرد. اما هنوز بعضی از آنها زیر زمین جامانده است. اینها ماجراهای کودکی من بود و ما شانس آوردیم که زنده ماندیم. من همیشه می‌گویم، زندگی مانند مرگ یک اتفاق است و تو نمی‌توانی وقتش را تعیین کنی. همه اینها که گفتم در آینده تبدیل به ارزش‌های انسانی شد. وقتی چنین شانس بزرگی نصیبمان شده که از این خطرات زنده بیرون بیاییم باید آن را به ارزش‌های انسانی ضد جنگ، ضد مین، ضد مرگ به این روش، ضد ستم و ضد استعمار تبدیل کنیم. بنابراین وقتی این سختی‌ها و جابه‌جایی‌ها از مکانی به مکان دیگر و حوادثی نظیر زلزله‌های سهمگینی که شهرها را نابود کرده از این مرد می‌شنوم درمی‌یابم که او هم از روی شانس زنده است و ممکن بود زیر آوار یکی از این زلزله‌ها بمیرد. اما او زنده ماند و در زندگی‌اش توانست آثار ادبی بزرگی تولید کند که به فیلم هم تبدیل شده است.
الاعرج یادآور شد: وقتی دو نویسنده با هم دیدار کنند می‌فهمند که دنیا تا چه اندازه کوچک و پیچیده است و در عین حال چقدر زیباست و باید از آن لذت برد. من هم‌چنین از شدت خوش بینی این مرد خوشحال شدم. خوش‌بینی در بالاترین سطح خود، خیلی بیشتر از من. او به انسان ایمان دارد و خوش‌بین کسی است که به ارزش‌های انسانی معتقد باشد و اینکه در نهایت این زندگی است که پیروز است. اگر زندگی پیروز نشود یعنی ما به کلی در زندگی زیان کرده‌ایم و هیچ چیزی برای اصلاح در آن وجود ندارد. حال نقش نویسنده و هنرمند این است که توان آن را داشته باشد که در آثارش زندگی را هدف، آن هم هدفی آرمانی قرار دهد.
در آخرین جلسه با استاد فتحی، کارگردان و فیلمنامه‌نویس مشهور صحبت کردم که شهرزاد را ساخته و موضوع گفت‌وگو هم شهرزاد بود، "شهرزاد تهران و شهرزاد بغداد" یعنی عربی و ایرانی. دیدار خوبی بود. ایده حاکم بر موضوع بسیار جالب و هدف این بود که هر کدام به قضیه شهرزاد چگونه نگاه کرده است. متأسفانه من شانس دیدن سریال شهرزاد استاد فتحی را نداشته‌ام ولی درباره آن زیاد شنیده‌ام. سخنان استاد فتحی را شنیدم و تصوری را که به روش خود از شهرزاد داشت و چگونگی کاربرد آن در سریال را، همان‌طور که من در این باره صحبت کردم. این موضوع برای من بسیار اصیل است. "هزار و یک شب" در زندگی من اهمیت زیادی دارد و هم‌چنان به آن اتفاقی که باعث پیوند خوردن من با این متن در مسجد کوچکی شد که مکتبخانه قرآن بود، ایمان دارم. از آن زمان تاکنون این کتاب تقریبا همیشه با من است و به نوعی کتاب شانس من است. چرا که این کتاب بود که در حقیقت مرا از دایره محض دینیِ زبان خارج کرد. من برای یادگیری زبان و نوشتن عربی به مکتبخانه می‌رفتم، اما این متن به من آزادی بخشید و این فرصت را داد که با انسان روبه‌رو شوم و امر مقدس را از خلال متن قرآن کریم برایم در جایگاه خودش نهاد. اما در مقابلم وسعتی گشود تا آزادانه درون آن در انسان تأمل کنم. این فرصت را هزار و یکشب به من داد.
من از یک زاویه دید متضاد با استشراق شروع کردم. استشراق دائما می‌گوید شهرزاد نمونه عالی و متعالی زن و آزادی زن است و مبتنی بر این اندیشه است که به رغم آنکه شهریار هر شب زنی را می‌کشت، اما زنی آمد و به او گفت "نه"، در دنیا چیزهای مهم‌تری هم هست و آن آزادی انسان است. انسانی که عشق می‌بخشد و نه مرگ. و او را از رهگذر روایت‌ها و قصه‌های مختلف قانع کرد که هنوز هم چیزهایی وجود دارد و به قول استاد مرادی کرمانی: "نباید از انسان ناامید شویم".
انسان همواره یک نیروی خلاق دارد که نمی‌دانیم چه زمانی شکوفا می‌شود و بنابراین نباید مأیوس شویم. ناامیدی یعنی پایان انسان. حقیقتا شهرزاد بر آن بود که شهریار می‌تواند تغییر کند و این تغییر از طریق قصه‌گویی است.
اما این لایه اول است. باری اگر به قصه از این زاویه نگاه کنیم، شهریار تغییر کرده و دیگر خونخوار نیست و فرزندانش را دوست دارد، سه پسری را که شهرزاد برایش به دنیا آورده است. همسرش را هم دوست دارد زیرا از زندگی او حفاظت کرده و مانند دیگر همسران با او رفتار نکرد. حال در این روایت از او می‌پرسد: "خب الآن تغییر کردم. حال باید چه کنم؟ چگونه گناهانم نسبت به زنانی که ستمگرانه آنها را کشته‌ام پاک کنم؟" و او می‌گوید به خدا پناه ببر اما با عشق. و کینه را از چشمانت بشوی. او هم عملا این اندیشه را می‌پذیرد.
اما من به رغم آنکه این موضوع مثبت است، در نهایت در شهرزاد چیزی نیافتم که مرا قانع کند که شهرزاد از آزادی زن دفاع کرد. وقتی به گفتمان او نگاه می‌کنم، می‌بینم این همان گفتمان شهریار است که بر زبان یک زن جاری شده است. آیا او در مقابل شهریار ایستاد که بگوید تو به زنان ستم کردی؟ هرگز. آیا با او مناقشه‌ای کرد؟ نه. آیا علیه نماد خیانت به همسر ایستاد؟ هرگز. فقط هر شب حرف‌هایی به او زد که می‌خواست بشنود، تا زنده بماند. اما چیزی که توجه مرا جلب کرد و در رمان "رمل المایه" در گفت‌وگو با هزار و یکشب آوردم، شخصیت خواهرش "دنیازاد" بود که چند بار به او گفت "بعد چه؟". این یعنی آنچه شهرزاد می‌گفت دنیازاد را قانع نمی‌کرد و از او می‌خواست که برایش توضیح دهد. طبعا خواهرش برای او توضیحی نداد. برای همین من فقط شش شب را به هزار و یک شب اضافه کردم و شد "شب هزار و هفتم". اما این بار من گذاشتم دنیازاد بگوید آنچه را که خواهرش نگفت.
برعکس، دنیازاد در طرف مقابل خواهرش ایستاد و شروع به انتقاد از شهریار کرد، چرا که او هم در "شب هزار و هفتم" در مقابل شهریار ایستاده است. اما شهریار معاصر، شهریاری سنگدل‌تر و ظالم‌تر است. برای همین وقتی استاد فتحی از فرضیه‌ای گفت که از آن آغاز کرده بود و اینکه به او وجهی معاصر داده، من خیلی خوشم آمد. زیرا دیدم استاد فتحی هم شهرزاد را از زمان گذشته بیرون کشیده و به زمان حال آورده و او مشکلات امروز زندگی و شرایطی را حکایت می‌کند که ما اکنون در آن زندگی می‌کنیم، از درگیری‌های اجتماعی، سیاسی و فرهنگی سخن می‌گوید.
این تمایل به انتقال یک شخصیتِ دور و آوردنش به امروز بسیار مهم است، زیرا  ما یک نماد را منتقل کرده‌ایم، چون شهرزاد به یک نماد انسانی تبدیل شده است. ما آن را به زندگی امروز منتقل کرده‌ایم و از آن استفاده می‌کنیم.
این گفت‌وگو بسیار لذت‌بخش بود و فرصتی به من داد که با شخصیتی مهم دیدار کنم، شخصی که مثل من با شهرزاد وارد چالش شده و به مسیرهایی رسیده و آنها را در اثر هنری‌اش نمایان ساخته است.
واسینی الاعرج در خاتمه گفت: من از این دیدار علمی، فرهنگی و پژوهشی و مقدماتی که برای آن فراهم شده بود، بسیار خرسندم. هم‌چنین از اینکه به تهران آمدم که بار پیش بخشی از آن را دیده بودم و بخشی دیگر را این‌بار دیدم، خیلی خوشحالم. اما بیش از آن از دیدار شهری خوشحال شدم که آرزوی دیدنش را داشتم. شهری که بی‌تردید یکی از شهرهای بزرگ تمدن بشری است، مانند بغداد یا تاشکند. شهر اصفهان که بخش مهمی از حافظه فرهنگی و انسانی مرا تشکیل می‌دهد. همیشه یاد ایران برای من با اصفهان گره خورده است. اما بار پیش به خاطر محدودیت روزهای سفر فرصت دیدن این شهر به من دست نداد و این بار به لطف پژوهشگاه و همایش که زحمت زیادی برای سفر ما کشیدند توانستم آن را ببینم. شهری بسیار دل‌انگیز، آن میدان بزرگ و آن رودخانه‌ای که بسیار متأسف شدم از اینکه خشکیده است و این جمله به ذهنم آمد که "رودها هم خشک می‌شوند". نمی‌توان تصور کرد که رودخانه‌ای بزرگ که حافظه جمعی مردمی را تشکیل می‌دهد هم ممکن است خشک شود. امیدوارم آب آن دوباره بازگردد، چرا که شریان اصلی حیات این شهر است.
اصفهان شهری ممتاز و اسطوره‌ای است. پارک‌ها، رستوران‌ها، مساجد و کلیساها، همگی حقیقتا مرا شگفت‌زده کرد. من از اصفهان پُر شدم.چه کسی می‌داند؟ شاید این آغاز تجربه یک رمان باشد. من از این شهر بازگشتم، در حالی که به رنگ‌هایش، مردمش، اخلاق خوبشان و روابط انسانی‌شان علاقه‌مند شدم، هم‌چنین به لحاظ شهرسازی حفظ ساختار منحصر به‌فرد آن قابل توجه بود. امیدوارم باز هم این شهر را ببینم.

 

کلیدواژه‌ها: هم‌آیی قلم و دوربین واسینی الاعرج پژوهشگاه ihcs research center پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی


نظر شما :