پاسخ به نقد های دکتر خسرو باقری از فبک
دوازدهمین نشست از سلسه نشستهای ماهانه: مربیان و فعالان برنامه فلسفه برای کودکان با عنوان «فبک در ترازو در تاریخ 7/ 11/ 93 با حضور دکتر خسرو باقری دکتر ملیحه راجی، دکتر سعید ناجی و دکتر روح اله کریمی برگزار شد. در این نشست دکتر خسرو باقری نقدهای خود را در باره فلسفه برای کودکان ارائه داد که این نقد ها در واقع خلاصه ای از مطالبی بود که در درسنامه ای تحت همین عنوان در حال چاپ بود. حاصل سخنرانی آقای دکتر باقری در رسانه های مختلف از جمله خبرگزاری مهر، منعکس شد ولی مطالب بیان شده توسط اساتید دیگر در پاسخ به نقد های ایشان متاسفانه در هیچ رسانه ای منعکس نشد. از اینرو پژوهشگاه علوم انسانی بر آن شد که پاسخ های اساتید حاضر را به صورت دقیق در خبرنامه پژوهشگاه و کل گفتگو ها را در سایت پژوهشگاه در اختیار خوانندگان بگذارد. فایل تصویری این نشست در سایت پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنکی قابل دسترسی است.
پاسخ خانم دکتر راجی به نقدهای آقای دکتر باقری
پاسخ آقای دکتر ناجی به نقد های آقای دکتر باقری
خوشحالم که فرصتی هست در خدمت دوستان و اساتید محترم باشیم که علاقه به فلسفه کودکان به نحوی دارند یا اینکه مثل بعضی از اساتید محترم رساله در این زمینه نوشتند یا مشغول کار هستند و به نحوی درگیر با این بحث.
من یک علاقه ویژهای به فلسفه کودکان دارم از جهت اینکه متوجه شدم مقوله مهمی است و میتواند در کشور ما مفید باشد. داستانش هم به این صورت است که من در استرالیا سال 1991 برای دکتری رفته بودم، روزی در دانشگاه نیوساوت ولز قدم میزدم و یک اطلاعیه کارگاهی نظرم را جلب کرد که رویش نوشته بود فلسفه برای کودکان که خیلی برای من تعجبآور بود که فلسفه چطور میتواند برای کودکان مطرح باشد. نکته دیگر اینکه مجری کارگاه اسمش فیلیپ کم بود که استاد مشاور من در همان دانشگاه بود و این هم بر تعجب من افزود که چگونه ایشان در این مقوله کار میکند. بهرحال وقتی که پیش ایشان رفتم و صحبت کردیم، گفتم این داستان فلسفه برای کودکان چیست که او داستان مفصلی را گفت و فهمیدم چقدر خودش درگیر این کار است و کتابهایی که در این زمینه تألیف کرده بود، نشانم داد که سه جلد کتاب بود که شامل داستان و راهنمای معلم میشد. برای من جالب بود که یک چنین مقولهای در کشور استرالیا مطرح است. البته ما با هم تازه آشنا شده بودیم ولی او آنجا سابقهای داشت و ما بی خبر بودیم. من هم علاقهمند شدم و هم تصمیم گرفتم فلسفه برای کودکان را در ایران بیاورم و مطرح کنم و گسترش پیدا بکند. به همین دلیل آن سه جلد کتاب را من از فیلیپ کم گرفتم و ایران آوردم و بعد زمینه ترجمهاش را فراهم کردم و بعد از مشکلات زیادی انتشارات امیرکبیر جلد اولش را که من بر ترجمهاش نظارت داشتم، چاپ کرد تحت عنوان: داستانهای فکری برای کودکان و دو جلدش با هم منتشر شد. بعد از آن دیگر کمکم دانشجویانی علاقهمند شدند که در این زمینه رساله بنویسند و فکر کنم دکتر جهانی که در شیراز هستند، اولین کسی بود که این رساله را با من گرفت و شروع به بررسی مبانی کرد و کمکم دوستان دیگر، آقای دکتر قاعدی و گروهها و افراد دیگر، دکتر مرعشی در اهواز و خلاصه گسترش پیدا کرد تا کمکم به این ساختمان هم موجش رسید و گروهی اینجا به نام فبک درست شد که امروزه میبینیم گسترش زیادی پیدا کرده.
این از باب این بود که بگویم علاقه خاص من به فبک، بخاطر سابقه خاطراتی است. اما آنچه که امروز من را به سخن گفتن بعد از حدود بیست و چند سال واداشته و یک کتابی هم برای گروه فبک نوشتم تحت همین نام «فبک در ترازو» که امروز میخواهم خلاصهای از آن را بگویم، امیدواریم پایان امسال منتشر بشود، تا بینیم چقدر توفیق طبعش پیدا میشود.
آنچه که ایجاب کرده که ما در این مورد بحث و گفتگو بکنیم این است که بیم آن میرود که فلسفه برای کودکان از آن مسیر اصلیش منحرف بشود یعنی این مسیری که بخواهد فلسفهورزی را در یک جامعه از طریق کودکان گسترش بدهد. اما چطور اتفاق میافتد؟ به این صورت که ما فلسفه برای کودکان را تبدیل به یک حرفه خیلی مشخص بکنیم یعنی کسانی که در این زمینه دارند تربیت میشوند به عنوان معلمانی که حرفهای هستند و یک کارهای مشخصی را باید انجام بدهند و این فلسفه برای کودکان که لیپمن و دیگران طراحی کردند و کتاب نوشتند، به نحوی مقدس بگیریم و فکر بکنیم که این پارهای از دانش بشری است و باید ما این را گسترش بدهیم و مطرح بکنیم. بعد هم کمکم ما در این جامعه مشکلات شغلی هم زیاد داریم، ممکن است که در معرض این زاویه قرار بگیرد که مشغلهای بشود، شغلی بشود که افراد بیایند فلسفه برای کودکان را به عنوان یک شغل در نظر بگیرند و بعد گسترش بدهند. در حالی که میدانیم روح فلسفه این نیست که به صورت شغل و حرفه خاصی دربیاید و باید آن ویژگی اصلی خودش را حفظ بکند. بهخاطر همین بیمی که من احساس میکنم وجود دارد و در جامعه ما احتمالاً در حال رشد هست، تصمیم گرفتم راجع به این قضیه، فرازی را باز بکنیم و با هم گفتگو بنشینیم و کسانی که دست اندرکار این ماجرا هستند، یک مقداری وارد این چالش بشوند.
نکته در این است که ما باید بدانیم که این برنامهای که لپیمن و همکارانش، آن شاخهای که معروف هست، بوجود آوردند و مطرح کردند، یک برنامه است و تنها یک برنامه است، نه اینکه تنها برنامه ممکن باشد، در واقع بر حسب آن تصوری که در این دیدگاه جود داشت که خود فلسفه چه هست؟ بالاخره ما در فلسفه برای کودکان با دو تا تصور اصلی روبرو هستیم: کودک چیست؟ فلسفه چیست؟ و اینها یک اموری هستند که میتوانند مورد چالش و تعدد دیدگاه قرار بگیرند، چنانکه میدانیم همین الآن هم در حوزههایی که با کودک سروکارش میافتد مثل حتی خود روانشناسی، نظریهپردازان در مورد کودک هم تصور واحدی ندارند. این که کودک چیست و کودکی چیست، به اندازه این که انسان چیست؛ مسئله است، چون در واقع به آن هم متصل است یعنی شما اگر بخواهید بگویید کودک چیست، باید تصمیم گرفته باشید که انسان چیست یعنی خیلی یک مرتبه بحث فلسفیای میشود که چه ایدهای و چه انگارهای ما از کودک داریم و این البته که انگاره نیست که ثابت باشد و مسلم باشد. از طرف دیگر اینکه فلسفه چیست، شما میدانید که در خود تاریخ فلسفه هم مدام مورد بحث بوده، هگل یک تعریف، کانت یک تصور، ارسطو یک چیزی میگوید، ویتگنشتاین چیز دیگری میگوید و همینطور. به دلیل اینکه این دو محور اصلی بحث اینطور مواج هستند و میتوانند از نقطهای به نقطهای حرکت بکنند و تصورات مختلفی وجود داشته باشد، باید بدانیم که برنامه فلسفه برای کودکان یک برنامهٔ خاصی است با یک پیشفرض مشخص درباره اینکه اولاً کودک چیست و ثانیاً اینکه فلسفه چیست. مسئله این است که اگر ما این تصوراتمان در این زمینهها دگرگون باشد یا بشود، یک برنامه گونه دیگری پیدا خواهد کرد و این همان چیزی است که باید دستاندرکار فلسفه برای کودکان فراموش نکند، خیال نکند که بله دیگر یک چیزی هست، خیلی مسلم و تقریباً شبیه فرض کنیم ماده درسی مثل فیزیک که البته آن هم حالا مسلم نیست ولی بهرحال وقتی که معلمی درس فیزیک میدهد، تصورش این است که این پارهای از علم است و تکلیفش را هم اینشتین و دیگران مشخص کردند و ما هم میخواهیم اینها را بدهیم بچهها یاد بگیرند. این در مورد فلسفه برای کودکان به هیچ وجه منالوجوه صادق نیست، حالا در مورد علم ممکن است به وجهی از وجوه صادق باشد ولی در این مورد اصلاً صادق نیست یعنی باید بدانیم این طرح است، نه اینکه هیچ مزیتی ندارد، من نمیخواهم با این بیان بگویم که فلسفه برای کودکان به درد نمیخورد، اگر به درد نمیخورد که من تصمیم نمیگرفتم به ایران بیاورم. قطعاً به درد میخورد اما آن چیزی که باید مواظبش باشیم این است که معلمان و دستاندرکاران فکر نکنند این یک برنامه مشخص و مسلم و قطعی، ما هم مأموریتمان این است که این را به بچهها بدهیم، مثل معلم فیزیکی که میگوید من این دانش را باید در اختیار بچهها قرار بدهم تا اینها دانشور بشوند. فلسفه بیش از هر چیزی ما را به تفکر و بازاندیشی دعوت میکند، در نتیجه کسانی که دستاندرکار این برنامه هستند باید این طور به بحث نگاه بکنند که لیپمن و همکارانش بر اساس چه تصوری از کودک و چه تصوری از فلسفه آمدند و یک چنین برنامهای ریختند که آن تصور قاعدتاً در این برنامه متجلی است، نه اینکه یک تصوری باشد و تمام شده در ذهن مانده باشد. این تصورها میآیند و رگ و پی خودشان را در ساختار یک برنامه آشکار می کنند. آن چه بوده؟ آن آدم بتواند خوب دقت داشته باشد، بشناسد، بررسی بکند، نسبتش را با خود برنامه ببیند، این خودش در واقع معلم فلسفه برای کودکان فلسفهورزی بکند چون یکی از مهمترین ویژگیهای فلسفهورزی برای یک انسان خردمند این است که حدود خرد خودش را ارزیابی بکند. آن بحثی که با کانت خیلی اوج گرفت، نقد، نقد کردن یعنی حد و حدود دانایی خود را مشخص کردن. چطور ممکن است که دستاندرکار فلسفه برای کودکان این برنامه را اجرا کند و هرگز با این سؤال مواجه نشود که حد و حدود این برنامه چیست و چه صغور و حدودی بر این برنامهها حاکم است. بنابراین من انگیزهام از این سخن، این است که بار دیگر دستاندرکاران فلسفه برای کودکان را دعوت بکنیم واقعاً فیلسوفی کنند، نه اینکه حرفهای بشوند به عنوان کار و شغل و معلمی. فیلسوفی کردن یعنی همین تأملات مختلف را داشتن، حدود و صغور را بررسی کردن و در نتیجه احتمالی دیدن این برنامه و در نتیجه احتمال دیگر برنامهها را هم دیدن یعنی میتوان فلسفه برای کودکان را به شکلهای دیگر هم مطرح کرد، بر حسب اینکه ما تصورمان را راجع به آن دو عنصر بنیادی یعنی کودک و فلسفه بتوانیم به گونه دیگری مطرح بکنیم.
من در این بحثی که امروز خواهم داشت البته با اختصار بخاطر فرصتی که هست، دو قسمت خواهیم داشت، یکی اینکه یک مقداری مفروضات فلسفه برای کودکان را اندکی بکاویم و دیگر ببینیم راه دیگری هم وجود دارد برای رفتن؟ آیا امکان اینکه ما تصور بنیادی را جور دیگری ببینیم و به سبک دیگری برویم وجود دارد یا نه؟ بطور خلاصه اگر بخواهیم بگوییم، ویژگیهای اساسی فلسفه برای کودکان از جمله در این سه خصوصیت میتواند دیده بشود: تفکر محوری، اجتماع محوری و روش محوری. یعنی در این دیدگاه نظر بر این است که بچهها بتوانند فکر بکنند، تفکر کنند و این تفکر را در اجتماع انجام بدهند یعنی در واقع مسئله فردی نیست که یک کودکی با خودش کاری را انجام بدهد، باید ضرورتاً در اجتماع انجام بشود. بعد هم روش در مقابل محتوا در اینجا اساسی است یعنی روش تفکر فلسفی بجای اینکه محتوای تفکر فلسفی که حالا فیلسوفان مختلف به انحای مختلفی در پاسخ به پرسشها، محتواها را رقم زدند.
اگر بخواهیم مقداری ریشههای این ویژگیها را بشکافیم و سراغ مفروضات فلسفی برویم که در خود این ویژگیها نهفته است. همان جور که صاحبنظران فبک در سراسر دنیا اظهارنظر کردند، این برنامه خیلی تکیه به پراگماتیزم دارد، دیویی بهرحال تأثیرش را بر لیپمن به صورت آشکار گذاشته، هر چند لیپمن از دیگران هم تأثیر پذیرفته مثل ویگوتسکی و دیگران اما تأثر او از دیویی تأثیر خاصی است و بنابراین عملگرایی موقعیتگرا یکی از اولین مفروضات فلسفی است که در اینجا مطرح است و زمینهساز تلقی از فلسفه خواهد بود. این جمله از لیپمن و همکارانش است که پژوهش فکری با اموری که به ژرفترین علایق هر یک از ما مربوط میشود، آغاز میگردد. چه چیزی در زندگی ارزشمند است؟ و چه دلایل موجهی وجود دارد که پشتیبان این ادعا باشد که این چیزها مهمترین هستند؟ علاقه فرد به تدبیر مناسب زندگی خویش باید به عنوان اولویت اول در نظر گرفته شود زیرا ما نمیتوانیم مشوقی بهتر از این داشته باشیم که ببینیم زندگیهایمان از طریق تفکر درباره آنها بهبود مییابد. این در واقع نشان میدهد که چگونه موقعیتگرایی در دیدگاه لیپمن وجود دارد یعنی میخواهد بگوید که مهمترین سؤالهایی که ما را برمیانگیزند این است که با زندگیمان چکار بکنیم؟ زندگیمان با مشکلات و سختیهایی که دارد. وقتی این مشکلات را حل میکنیم، یک مشوق مهمی برای ما پیدا میشود و از اینجاست که این مشوق زمینهساز خواهد بود که ما مدام تفکر کنیم و تفکر کنیم و پیش برویم. این همان contextualism و در عین حال حیاتگرایی است که در اندیشه دیویی وجود دارد. یعنی از زندگی شروع میکند، آدمها در حال زندگی هستند البته میدانید بخاطر علایقی است که خود دیویی به داروین داشته و اندیشه داروینی یکی از مهمترین منابع الهامبخش اندیشه فلسفی دیویی بوده که برمیگردد به منطق سازگاری و زندگی کردن و مواجهه با مشکلات زندگی و آنها را برطرف کردن که حقیقتاً اینها مشوقهای مهمی هستند، همه ما صبح تا شب دنبال این هستیم که بالاخره شغلی دست و پا کنیم، کاری درست بکنیم و از این هم لذت میبریم اما به هرحال این یک نوع نگاه به انسان و جهان است و مسئله موقعیت. میدانید در پراگماتیزم، reality جایش را به context میدهد. ریالیتی reality که دغدغه یک فیلسوف است، جایش را به context میدهد، به situation (موقعیت). situation با reality (واقعیت) چه فرقی دارد؟ situation یک جایی است که آدمی در آن قرار دارد اما reality اینطور نیست ومنهای انسان هم میتواند مطرح باشد. پراگماتیزم از اینجا شروع میکند، reality برایش مهم نیست یعنی محل اعتنا نیست، نه اینکه لزوماً منکر reality باشد، شکاک باشد؛ نه، ولی سؤال را اصلاً عوض کرده، سؤال فلسفی این را که واقعیت چیست را با این عوض کرده که موقعیت چیست و موقعیت هم انسان را با واقعیت گره زده و به این ترتیب مسئلهها از آنجا برمیخیزند وقتی که ما زندگیمان با دشواری مواجه میشود، problem پیدا میشود که باید حل بشود، تفکر شروع میشود و در اینجا تفکر خیلی اولاً موقعیتگرا ثانیاً هدفگرا ، بر حسب هدفهای انسان، هدفهایی هم که همانطور که این جمله نشان میدهد، در گیرودار زندگی ما ایجاد میشوند، ما را برمیانگیزند، خیلی قدرتمندند. به همین خاطر میگوییم چه مشوقی قویتر از این است. وقتی شما با یک مشکلی مواجه میشوید، میخواهید با تمام وجودتان این را حل بکنید. این یک نوع موقعیتگرایی است که به لحاظ فلسفی یک سری مفروضات را در پس خودش دارد. تفکر به معنای تأمل. دوباره یکی از مفروضاتی است که در کنار این قضیه آشکار میشود، reflection . چون در واقع دیویی این را خیلی به میدان آورده، بهتر است از خودش بشنویم به چه معنا در نظر میگیرد، در این جملاتی که از ایشان در کتاب «How we think » (چگونه ما تفکر میکنیم) نقل شده، این است که تأمل نه با صرف پیاپی آمدن افکار، بلکه با پیامد سروکار دارد. خود دیویی این جمله را زیبا نوشته، من هم سعی کردم تا حدی در فارسی هم آن زیبایی را حفظ بکنم. یعنی آن پیاپی و پیامد. پیاپی آمدن افکار یک چیز است، پیامد داشتن افکار، چیز دیگری است. افکار بر حسب آن آخرشان و پیامدشان ممکن است مورد توجه قرار بگیرند، یک موقع هم هست که پیاپی آمدن افکار را مورد توجه قرار میدهیم. هر دویش تأمل میتواند باشد به یک معنای عامی. من همیشه بازنشستهها را مثال میزنم که ما هم عنقریب نزدیک هستیم، بازنشستهها وقتی در پارک نشستند و دارند فکر میکنند، این فکرشان پیامدگرا نیست، پیاپیگراست یعنی افکار میآیند و میروند چون دیگر کارهایش را کرده، کدام پیامد؟ او فقط با این پارههایی از افکار که خیلی هم چه بسا به هم متصل نیستند، درگیر است ولی وقتی پیامد مطرح میشود، مشکل جلوی شماست، این problem باید حل بشود. شروع به فکر کردن میکنیم، پیامدگرایی تأمل یعنی اینکه این مراحل و منازلی که در اندیشه من طی میشود، همه معطوف به حل آن مسئله است. بنابراین اولاً باید جهتمند باشد و ثانیاً باید بصورت دترمینیستی یکی بعد از دیگری به هم قفل بشوند، این تعبیر دیویی است که در تأمل پیامدگرا این قدم به قدم حتی تعبیر به نظر دترمینیسم هم بکار برده. یکی پس از دیگری این مرحلههای تفکر، دلبخواهی نیست، باید چیده بشوند تا ختم بشوند به آن پیامد و آخر سر آن مشکل حل بشود. پس ترتیبی از مراحل پی در پی به نحوی که هر کدام بعدی را به منزله محصول مناسب خود معین میکند، در حالی که هر محصولی به نوبه خود به ماقبلهای خویش، تکیه یا ارجاع دارد یعنی قدم به قدم به صورت زنجیره چیده میشود تا اینکه نهایتاً آن حل شود. آن تفکرمحوری که گفتیم یکی از ویژگیهای فلسفه برای کودکان هست، به این معناست و البته این تنها معنای تفکر نیست و تنها شکل تأمل نیست. یک نوع تأمل است بر اساس همان پیامدگرایی در موقعیتگرایی. اینها همه به هم وصل هستند.
ویژگی دوم، اجتماعمحوری است یعنی اجتماع پژوهشی ، همان مفهوم کلیدی که وجود دارد این است که افراد باید در جمع بنشینند و فکر کنند. این مسئله به نحوی بنیادی در این دیدگاه مطرح است، بنیادی منظورم این است که یعنی در واقع ریشههای عمیق فلسفی دارد که در این جمله خودش را نشان میدهد که تفکر، شکل درونی شده گفتگوست یعنی فکر کردن چیزی نیست جز گفتگو کردن. وقتی که گفتگو کردن خفیف و درونی شد، اسمش تفکر است. اگر به صورتی تعبیر بشود که کاملاً منشاء و مسیر و منتهای تفکر با اجتماع گره بخورد، آن موقع شکل ویژه خاص خودش را پیدا میکند والا بهرحال همه انسانها به روابط اجتماعی توجه دارند، نمیخواهد این را بگوید که با هم فکر کنیم، خوب است، میخواهد بگوید فقط با هم میتوانیم فکر کنیم، فکر فقط شکل اجتماعی دارد. بنابراین باز این جمله از لیپمن و همکارانش هست که فرض بر این است که این رویههای اجتماعی هنگامی که درونی شوند، به عادات تأملی فرد تبدیل میشوند و اسمش تفکر میشود. اینجا اینطور سؤالها طرح میشود که درست است که اجتماع شرط لازم تفکر است یعنی ما اگر یک بچه را در جنگل بگذاریم، این تفکر نخواهد کرد به احتمال زیاد چون شرط لازمش را ندارد که با دیگران در ارتباط باشد و زبان و چیزهای دیگر مطرح شود و بعد تفکر. ولی سؤال این است که آیا اجتماع، شرط لازم و کافی تفکر هم هست؟ آیا برای تفکر نمیتوان جهت عکس جامعه، بله تفکر در دامن اجتماع زاده میشود ولی مثل خیلی از کودکان و فرزندان ممکن است علیه والدینشان شورش کنند. در نتیجه باید مواظب باشیم این اجتماعی بودن تفکر، تفکر را کاهش ندهد به یک امر اجتماعی به این معنا که فقط در جمع ما فکر میتوانیم بکنیم. فکرهایی که علیه جمع است، فکرهایی که ما میتوانیم در تنهایی خودمان، نه تنهایی به صورت فیزیکی بلکه یک تنهایی که ما سعی میکنیم چارچوب فکری جامعه را زیر سؤال ببریم، متفکران گاهی اینطور فکر میکنند، همان متفکرانی که مسیر تاریخ را بعضی وقتها، مسیر تفکر را عوض میکنند. میگویند ما دو جور فیلسوف داریم، بعضی فیلسوفها مروج یک اندیشه هستند، بعضی خط عوض میکند یعنی چرخشهای فکری را ایجاد میکنند، ترنهایی که در فلسفه به ظهور میرسد. اینها چه جور ویژگی دارند. بهرحال اجتماع محوری در اینجا از یک جهات قابل تأمل است تا اینکه به درستی فهمیده بشود.
ویژگی سوم روشمحوری است که لیپمن در تاریخ فلسفه که غور و بررسی میکند، بیشتر سعی میکند روشهای تفکر را بردارد و بیاورد برای خودش، محتواها را میریزد. در این جملهاش هم مشخص است: مداخله بزرگسالان لازم نیست با این هدف انجام شود تا کودک را با دیدگاه بزرگسالانه از واقعیت دقیقاً منطبق سازد بلکه هدف باید تسهیل اکتشافهای کودکان از افکار و تجربههای خودشان با استفاده از فنون فلسفی برگرفته از سنت بسیار غنی فلسفی باشد. یعنی آن سنت بسیار فلسفی در پشت سر ما از نظر لیپمن بیشتر منبع استخراج روشها و فنون فلسفی است تا اینکه اندیشههای فلسفی باشد یعنی همان شعار معروف: اندیشیدن را به من بیاموز، نه اندیشهها را. این روشگرایی است که اینجا مورد بحث است.
البته لیپمن اشاره کرده که ما اگر محتواهایی را هم به موقع خواستیم مطرح کنیم، علیالاصول اشکالی ندارد منتها شرط و شروطی گذاشته، اینکه ساده شود و غیره، نهایتاً آنچه که در خود برنامه جلوهگر شده، روشمحوری است یعنی آن را ممتنع نمیداند ولی در این برنامه آنچه که تحقق یافته، همین برگرفتن فنون فلسفی است. یک بیان دیگری که این را تقویت میکند، در زمینه اخلاق است که این جمله را هم باز از ایشان داریم که: در دیدگاه ما نگرش فلسفی و اخلاق، نگرشی است که بر روش (این تأکید از خود ایشان است) پژوهش اخلاقی تأکید میورزد، نه بر قواعد اخلاقی خاص گروه معینی از بزرگسالان. اینکه حالا شما اخلاقی بودن را چه میدانید یک بحث است، اینکه با چه روشی میشود پژوهش اخلاقی انجام داد یک بحث دیگر است. فرض معلم فلسفه بر این است که ترغیب کودکان به استدلال منطقی در مورد اموری که منطق در آنها کاربرد دارد، به نحو اصیلی برای حل مسائل بشری شامل مسائل اخلاقی مفید خواهد بود یعنی اینجا جهتگیری معلم فلسفه بیشتر این است که روشهای پژوهش اخلاقی را به بچهها یاد بدهد تا اینکه بگوییم اخلاقی بودن یعنی اینگونه بودن یعنی دوباره همان محتوا، اینجا کنار میرود.
حالا اگر بخواهیم این ویژگیها را خلاصه کنیم در آن دو تا خصوصیت کودک و فلسفه که گفتم دو محور اصلی بحث است، کودک در این برنامه چگونه نگریسته میشود؟ اولاً کودک عامل است، بهخاطر اینکه پراگماتیسم پشت سر این برنامه استقرار یافته و پراگماتیسم هم با عمل و عاملیت سروکار دارد البته عاملیتی که در موقعیت است، عاملیتی که معطوف به حل مسائل زندگی است............. کودک هم در اینجا یک عامل همطراز نگریسته میشود. میدانید یکی از ویژگیهای فکر خود دیویی این بود که میگفت بزرگسالان در تعلیم و تربیت کلاً محتواهای فکری خودشان را آوردند، بچه را دارند خفه میکنند، ما بهتر است اینها را اصولاً کنار بگذاریم یعنی ابزار سلطه بزرگسالان را از دستشان بگیریم و فقط روش. روش خیلی مهم بود در پراگماتیسم که رورتی را واداشت آن مقاله را بنویسد: پراگماتیسم بدون متد. به نظر دیویی در واقع کودکان باید از زیر سلطه بزرگسالان آزاد بشوند و این افکار را که جمع کردند حال اسمش علم یا هر چه هست، بیشتر در واقع خودشان باید روشها را در نظر داشته باشند و خودشان شروع به فکر کردن کنند. این یک چالش بزرگی بوده که در خود آمریکا هم موافقان و مخالفان زیادی دارد، خیلیها هم عقبماندگی آمریکا را در قضیه اسپوتنیک، متهم را پراگماتیسم دانستند که چرا شما آمدی این محتواها را کنار گذاشتی و ما را به روش و علایق بچهها، عملاً بچهها از فکر علمی و محتواهای علمی عقب افتادند. در هر حال مسئله اقتدار و authority معلم را باید برداریم بعد معلم facilitator میشود، حداکثر یک خرده میخواهد کار این بچهها را راست و ریس کند. در واقع یعنی دیگر sage on the stage نیست که معلم است و دانشمند است و علم دارد، باید کنار برود و بایستد و guide on the side شود، کمک بکند.
این معنا برای فلسفه برای کودکان هم مأخوذ است، هر چند که در این جمله لیپمن و همکارانش میخواهند بگویند ما نمیخواهیم این اقتدار را برداریم، بدان معنا نیست فلسفه برای کودکان متضمن یکسانسازی جایگاه معلمان و شاگردان است. میگوید در واقع یک اقتداری را قبول داریم منتها این اقتدار روشی است. باز هم اقتدار روشی، اتوریته روشی، نه اتوریته محتوایی یعنی اینکه معلم به لحاظ روشی در کلاس میتواند اتوریته داشته باشد. در واقع همین که کنترل کلاس که بحثها درست انجام بشود و کسی در بحث دیگری ندود و چیزهایی از این قبیل ولی آن اقتدار دانشی اینجا هم مأخوذ نیست.
اما خود فلسفه چه؟ اصلاً فلسفه چیست؟ این جمله خیلی عجیب است از لیپمن: «زیرا هر جا آستانهای از دانش بشری وجود دارد، کسانی که درباره آن موضع خاص فکر میکنند، برای فهم اینکه چه چیزی در آنجا هست، تنها میتوانند به صورت کورمال و نظرورزی در پیرامون امور تلاش کنند؛ به تدریج همچنانکه روشهای پژوهش در مورد عرصه موضوعی جدید تکوین مییابد و همچنانکه روشهای مشاهده و اندازهگیری و پیشبینی و کنترل کامل میشود (یعنی ابزارهای علم) مرحله نظرورزی فلسفی جای خود را به فهم علمی میدهد» یعنی فلسفه، علم خام است، زودرس است. به این معنا که فلسفه مادر علوم است، این هم تعبیر دیگرش است. البته از آن مادرهایی که بالاخره بچهها ته خانه رهایش میکنند و میروند زیرا همچنانکه نظرورزی فلسفی دقیقتر و موردیتر میشود و همچنانکه اندازهگیری و آزمایش و تحقیق رخ مینماید، فلسفه به علم تبدیل میشود. به این معنا فلسفه منبع افکاری است که بر توسعه هر تلاش علمی جدید تقدم دارد. اینکه ما فکر میکنیم فلسفه مادر علوم است و به عبارت دیگر همان که فلسفه علم زودرس است یعنی علم خام است، وقتی که یک آدم یا نمیداند چه خبر است در دنیا، بعد فیلسوف میشود، شروع میکند به speculation کردن و وقتی speculations دقیق شدند و اندازهگیری و این حرفها، علم میشود، خیلی عجیب است. اینجا فلسفه در سایه علم نگریسته میشود. ما فقط میخواهیم حد و حدودها را بشناسیم، از یک فضای بی حد و مرز مبهم نسبت به این برنامه بیرون بیاییم و ببینیم چی به چی است و چه چیزهایی در نظر گرفته شده.
من اینجا قسمت اول بحثم را تمام میکنم یعنی یک مرور خیلی کوتاه و فشرده بر اینکه فلسفه برای کودکان بر چه پایههایی استوار هست و چه تصورات بنیادی راجع به کودک و فلسفه و فلسفیدن که همان سه ویژگی را پیدا کرد یعنی تفکر تأملی و اجتماعی بودن و روشی بودن را ملاحظه کردیم. حالا معلم فلسفه برای کودکان این چیزها را باید خوب بداند یعنی حدود و صغور این برنامه را بخوبی بشناسد. این شناخت یکی از فایدههایش این است که ما میتوانیم به فکر بدیل هم باشیم، به هرحال امروزه خیلی از بومیکردن و بومی داشتن و بومی شدن صحبت میشود. بعضی حرفهایش هم بیاساس است ولی بالاخره یک حقیقتی در این جهتگیری وجود دارد یعنی ما بالاخره عقب افتادیم از خیلی کشورها در خیلی چیزها اما بالاخره باید ما یک فکر اصیلی هم در خودمان وجود داشته باشد یعنی بنشینیم به ابداع کردن، پیشنهاد کردن مثلاً در همین جا شما اگر که این گونه مفروضات را بتوانید دگرگون بکنید و یک مفروضات قابل دفاع جایگزینی را فراهم بیاورید، این بخوبی میتواند منجر به یک برنامه دیگری در فلسفه برای کودکان بشود مثلاً با همین مفروضات ما میتوانیم چالش بکنیم. از همین جا شروع کنیم، فلسفه در سایه علم، ما میتوانیم یک تصور دیگری از فلسفه داشته باشیم که البته هست، نه اینکه ما فقط خودمان بخواهیم داشته باشیم، مهم این است که ما از یک گزینهای میتوانیم دفاع بکنیم و بگوییم از این تلقیهایی که هست، تلقی دیگری را به این دلایل میپسندیم. من خودم شخصاً فکر میکنم فلسفه مادر علوم نبوده، این یک افسانه است، فلسفه اگر علوم به اوج اقتدارشان هم برسند، فلسفه وجود خواهد داشت. اصلاً تفکر فلسفی با تفکر علمی متفاوت است، اینطور نیست که اگر ما از speculation خارج شدیم، کنترل و دقت را آوردیم، دیگر به دانش رسیده باشیم. مسئله این است که آن شعاری که مطرح شد که تفکر با مسئله آغاز میشود، یعنی تفکر فلسفی هم هرچند که در دیدگاه پراگماتیسم اصولاً فلسفه و علم از هم جدا نمیشوند، خیلی به هم نزدیک میشوند و در این بیان هم میبینیم وجود دارد ولی یکی از نکات مهم این است که .. یک جملهای هم پوپر دارد که زندگی سراسر مسئله است. درست است زندگی پر از مسئله است اما من میخواهم عرض بکنم زندگی همهاش مسئله نیست، یک چیزهایی هم در زندگی وجود دارد که فراتر از مسئله است. اصلاً خود زندگی. شما یک موقع در داخل زندگی هستید و به مسائلش فکر میکنید، یک موقعی بالاتر از این داستان میروید. همین زیر پایمان را که خیلی هم فاصله هم با ما ندارد، آدم وقتی میمیرد، آن زیر میرود با فاصله یک متر، آن یک متر با اینجا خیلی فاصله دارد از لحاظ جهانبینی، وقتی روی خاک قدم میزنی، با این مسائل درگیری، دندانم خراب شده، ماشینم چنین شده، خانهام لولهاش ترکیده ولی یک لحظه فرض کنی آن پایین هستی، همه اینها دود میشود و هوا میرود. آنجا دیگر مسئله وجود ندارد و خود این، ما را با معمای زندگی روبرو میکند، زندگی معماست نه مسئله. مسئلهها را ما حل میکنیم ولی معماها را همهاش در حال حیرتیم. آدم وقتی یک حیوان را حتی نگاه میکند، چه در حال شکار یا خانه درست کردن، معما بودن زندگی عجیب است یعنی هر چه آدم صدها بار این را تماشا کند که سردربیاورد از این راز زندگی و راز بقا، چرا موجودات میخواهند باشند؟ ولی خیلی تاریک است. از جنس problem نیست که بخواهیم حل کنیم، مشکل مشخص است، مثلاً در قفل شده، باید بازش کرد. یک راههایی هم دارد که پیدا میکنیم. علم در واقع اگر دنبال مسائل باشد، فلسفه لزوماً دنبال اینگونه مسائل نیست، فلسفه دنبال معماهاست و اینها را نمیشود با هم مخلوط کرد که خودش یک نکته است یعنی فلسفه برای کودکان این مفروض را میتواند نداشته باشد.
نکته دیگر این که در مورد کودکی را که گفتم، در پراگماتیسم این ایده پرورانده شده که ما کودک را به عنوان عامل ا در نظر بگیریم و آن اقتدار محتوایی را که بزرگسالان دارند، کنار بگذاریم و یک اسلحه محکم دست کودک بدهیم، روش، وقتی آن را داشته باشد، از ما هم بی نیاز است و بنابراین میتواند پیش برود. من واقعاً با این شعار مخالفم که روش اندیشیدن را به من بیاموز ، نه اندیشه را، نه، اندیشه را باید آموخت. با آن شعار هم مخالفم که اگر یک روز یک ماهی به من بدهی سیر خواهم بود، فردا دو تا بدهی سیر خواهم بود، روش صید را بیاموز همیشه سیر خواهم بود. دراین سخنان حقیقتی هست اما همه حقیقت این نیست. روش منهای اندیشه یک چیز خیلی میان تهی است. شما نمیتوانید یک روش را بیاموزید مگر اینکه با اندیشههای آن روش همراه باشید. بنابراین روشگرایی به عنوان یکی از مفروضات اساسی، جای تأمل دارد. یک مقدار زیادی علمزدگی است فیالواقع. چون عرض کردم رورتی در بازخوانی که از دیویی میکند، معتقد است که دیویی خیلی به روش علمی و روشگرایی مبتلا بوده و البته قرائنی هست که من الآن نمیتوانم مورد بحث قرار بدهم ولی یک جلسهای در پیش است که من آنجا این کار را خواهم کرد. دوستانی که علاقهمندند ، روز 6 اسفند سخنرانی خواهم داشت برای بزرگداشت استاد بزرگوارمان آقای شریعتمداری در دانشگاه خوارزمی که آنجا من صحبت میکنم درباره اینکه دیویی را دقیقتر بشناسیم. نکته این است که دیویی گفته میشود در آثار متأخرترش از این روشگرایی مقدار زیادی عدول کرده اما خب میبینیم که در فلسفه برای کودکان دیویی که خیلی روشگرا هست، مورد توجه واقع شده. در نتیجه اقتداری هم که الآن بحث کردیم که لیپمن به آن اشاره میکند، اقتدار روشی است، نه محتوایی ولی فیالواقع چرا ما نباید اقتدار محتوایی را بپذیریم؟ بله قبول دارم که تعلیم و تربیت سنتی از این اقتدار سوءاستفاده کرده ولی اقتدار (authority) با اقتدارگرایی (authoritarianism)متفاوت است و ما نباید برای نفی دومی، اولی را هم نفی بکنیم. اقتدارگرایی یک چیز است، اقتدار یک چیز دیگر است. اقتدارگرایی مذموم است چون یک نوع استبداد است، اقتدار اما نه، یک مقوله زندگی بشر است، همان چیزی که یک متخصص برای شما دارد، شما پیش پزشک میروید، پزشکانی هستند که تشخیص میدهند بیماری را، اینها خیلی گرانمایه هستند، پزشکانی هم هستند که آدم را زیر کوهی از قرص و شربت و فلان مستغرق میکنند، آخرش هم هیچ چیز یعنی یک پولی مصرف کردی و یک جانی هم از دست دادی و یک بیماری هم اضافه میشود. مهم این است که ...خیلی کوچک است، خیلی راحت حل میشود فقط باید بدانی مشکل کجاست. این اقتدار یک اتوریته است، اتوریته یک آدمی است که در اثر دانشورزی به اینجا رسیده، نه فقط روش. این نیست که شما یک روش یادبگیری، شما این اتوریته را پیدا بکنی. پس دستمایه بشری چه در دانشاش چه در ارزشاش خیلی مهم هستند. ما نمیتوانیم یک بچه لخت و عور را فقط با اسلحه روش روی دوشش بگذاریم و بگوییم برو تو هیچ مشکلی نداری. این یکی از مشکلات دیدگاههایی است که معلم را کاهش میدهند به تسهیلگر (facilitator) . نه خیر، معلم مثل پزشک متخصص است، یک چیزی درونش هست که براحتی بدست نمیآید. آن حاصل تجربیات خیلی زیادی است، حاصل مداقههای فراوان. شما میخواهید یک مقاله بنویسید، پدرت درمیآید تازه اگر مقاله بشود. یعنی مقالهای بشود که نه فقط چاپ بشود چون خیلی مقالات چاپ میشوند که بدرد نمیخوردند حتی در علمی-پژوهشیهایش هم. این کار را اگر بخواهی بکنی، پدر خودت را باید دربیاوری. حالا این کار را صد بار بکنی چه؟ چه در تو حاصل میشود؟ یک فتانت و یک ظرافتی در انسان کم کم بوجود میآید که این فقط حاصل آن تجربههای مکرر است و این را ما نمیتوانیم براحتی نادیده بگیریم و بگوییم دانش و ارزش معلم را کاری نداریم، فقط روش را به ما بدهد، ما خودمان بلدیم، اینطور نیست. پس یکی از خطاهایی که در تعلیم و تربیت پیشرفتگرا به طور کلی و فلسفه برای کودکان به تبع آن ایجاد شده این است که ما روشگرایی بکنیم. اقتدار روشی حداکثر برای معلم قائل بشویم. در صورتی که ما باید مرز میان اقتدار و اقتدارگرایی را به دقت ترسیم کنیم. حق میدهیم به مخالفان تعلیم و تربیت سنتی و واقعاً هم حق میدهیم چون بسیار سوء استفاده کرده معلم از اقتدار خودش و شده یک مستبدی سر کلاس، آن چیزی که من میگویم فقط درست است، یا آنچه که من نفی میکنم، اینها سوء استفاده از اقتدار است اما اقتدار خودش مسئله مهم و اساسی و گرانمایه است که باید رعایت بشود. در نتیجه من در اصطلاحاتی که بکار بردم از کودک به عنوان عامل ناهمتراز و تعامل ناهمتراز استفاده کردم یعنی معلم و شاگرد هر دو عامل هستند و عاملیت دارند منتها ناهمترازند. معلم آن کوله بار فرهنگ و تجربه را بر دوش خودش دارد که خیلی گرانقدر است. ما نمیتوانیم با روش عوض بکنیم. در نتیجه باید تجدیدنظر کنیم در تعلیم و تربیتی که میخواهیم جایگزین کنیم، اشتباه نکنیم، تعلیم و تربیت سنتی را باید تصحیح کنیم. اگر بخواهیم از آن طرف بام بیفتیم، باز هم دوباره اشتباه کردیم یعنی بجای معلم محوری، از دانشآموزمحوری صحبت میکنیم. اصلاً این محوریها همه غلط است، باید تعامل برقرار باشد البته تعاملی که متناسب با فضا است. گونههای مختلف برای تعامل وجود دارد، یکی از آنها تعامل ناهمتراز بین معلم و شاگرد است، معلم اقتدارش باید سر جایش باشد و باید محترم شمرده بشود. ما اگر به خود معلم هم احترام میگذاریم، بخاطر خودش نیست، بخاطر آن چیزی است که با خودش حمل میکند و به همان مقدار که حمل میکند. در نتیجه اینطور نیست که معلم است، ما دیگر مخلص شما هستیم، نه خیر، باید معلم در عین حال برادریاش را ثابت کند تا بعد.
واقعاً در بحث اخلاق خیلی عجیب است مثلاً ما بیاییم فکر کنیم مسائل اخلاقی را با همان روش آزمایشی بیازماییم. میشود این کار را کرد؟ یعنی برویم هر اصل اخلاقی را آزمون کنیم، بینیم چه از آب درمیآید و بعد چه وقت به این نتیجه برسیم که آزمون بس است؟ چون آزمون هم دامنه دارد، با چهار تا آزمایش منفی میشود و با ششمی مثبت میشود. خیلی مسئله عجیبی است که ما بتوانیم در اخلاق فقط بگوییم روش پژوهش اخلاقی مهم است، ما دیگر با اصول اخلاقی کاری نداریم. اجتماع بسیار مهم است، گفتگو بسیار مهم است و این ارزشها را نمیتوانیم نفی بکنیم ولی عرض کردم این اجتماع محوری را باید روی محوریت و میزان محوریتاش بحث بکنیم. بالاخره همان جوری که اجتماعی بودن به این معنا نیست که ما همهاش در اجتماع باشیم، آدم تنها هم باید باشد. کسانی که نمیتوانند تنها باشند، اینها بیماری اجتماعی بودن دارند، یعنی آدم هیچ موقع تنها نمیتواند باشد، با یک کسی تلفنی بزند، با کسی مرتب در ارتباط باشد، وحشت از تنهایی، این بیمارگونه است، باید آدم تنهایی داشته باشد، تنهایی، یعنی سخنان دیگران را هم بتواند زیر سؤال قرار بدهد و بهرحال اهمیت بالای ارتباط اجتماعی را نباید با محور بودن تفکر یا اجتماع برای تفکر اشتباه بکنیم، این هم باز یکی از آن مواردی است که میشود رویش بحث کرد. و اینکه رابطه تفکر با گفتگو چیست، بحث پیچیدهای است ولی اینکه ما بگوییم تفکر، شکل درونی شده گفتگو است، به نظر من ساده انگارانه است هر چند از افلاطون هم یک سخنی اینگونه نقل شده و ویگوتسکی به صورت روان شناختی تعقیب کرده ولی وقتی کاوش بکنیم، رابطهشان پیچیدهتر از این حرفهاست که بگوییم صرفاً گفتگوها درونی میشوند و فکر کردن میشوند.
همینطور که گفتم راجع به تأمل هم، تفکر تأملی (reflective) یا پیامدگرا البته بسیار مهم است چون حل مسائل است، حالا سخن پوپر را تصحیح کنیم و بجای اینکه بگوییم زندگی سراسر مسئله است، بگوییم زندگی مسئله زیاد دارد اما زندگی تماماً مسئله نیست، یک سری مسئلهها در زندگی وجود دارد، یک سری معماها وجود دارد، خود زندگی کلاً خودش معماست و این موجب میشود ما بگوییم تأمل را در آن شکل پراگماتیسم محدود نکنیم، تأمل میتواند انواع و اقسام داشته باشد. یک انسانی که در مورد هستی فکر میکند و حیرتانگیز است برایش، این هم یک نوع تأمل (reflection) است، پیامدگرا هم نیست که ما نتیجه خاصی را تعقیب کنیم، شاید آدم مدام غرق در حیرت بشود، حاصل این تفکر، حیرت است ولی اینطور نیست که ما بگوییم چون نتیجهای ندارد پس بدرد نمیخورد. این نتیجهگرایی خودش یک مقداری جای تأمل و بررسی دارد. بنابراین ما باید تأمل را بسط بدهیم و محدودش نکنیم در تأمل پیامدگرا بلکه یکی از اقسام تأمل باشد، خیلی هم خوب و مهم سرجای خودش ولی در چارچوب خودش و نه بیشتر. اینها میتواند در یک کلاس فلسفی اثر داشته باشد و ما به تأملاتی از نوع دوم هم بتوانیم فراخوانده بشویم.
سرانجام خود موقعیتگرایی را هم ما میتوانیم مورد بحث قرار بدهیم یعنی این خیلی خودمحورانه است که reality را با situation تعویض کنیم. یعنی آدم باید خیلی جسور باشد که بیاید کل هستی و کائنات را نادیده بگیرد و بگوید من اینجا هستم. تو هستی، آره خیلی هم مهم هستی ولی مهمتر از تویی وجود دارد در جهان. ما بهرحال باید در مقابل واقعیت کرنش کنیم. یکی از چیزهایی که فیلسوف باید بیاموزد و فیلسوفان باید بیاموزند و فلسفیدن باید آن را بازشناسی کند، کرنش انسان در مقابل واقعیت پیچیده و فتح نشدنی جهان است. شما فراموش نکنید در کره زمین سرو تهاش زندگی میکنیم، کره زمین در کل هستی چیست؟ یک فندقی است در آجیل فروشی بزرگ تهران اگر اینقدر هم باشد، حالا کرمی که روی این فندق راه میرود، پیش خودش بگوید من آنم که رستم بود پهلوان. انسان در برابر واقعیت باید کوتاه بیاید، این را واقعیت به ما میآموزد البته. روزی که آدم بفهمد سرطان گرفته، میفهمد این داستان چیست. شما بروید بیمارستان و بگویند سرطان گرفتی و کارت تمام است. این واقعیت شما را در هم میشکند. آدم نمیتواند در برابر هستی خودش را محور بکندو بگوید من و موقعیتم . این خودش یک اندیشه و تأمل فلسفی مهمی است که رابطه انسان با جهان تعریف بشود. ما باید این رابطه را بر محور واقعیت همانطور که خیلی از فیلسوفان بزرگ به آن توجه کردند حتی فیلسوفانی مثل راسل که خیلی هم تجربهگراست، جملات آموزندهای در این مورد دارد، در مورد همین که انسان نباید جسور باشد در مقابل کائنات عظیمی که او را احاطه کردند. این بر اندیشه خیلی از فیلسوفان گذشته و به نظر من مهم است و ما نباید این را به موقعیت تبدیل بکنیم، با همه اهمیتی که موقعیت دارد و وقتی که ما این معاوضه را انجام دادیم، البته آنقدر کار برای انجام دادن در آن حیطه خواهیم داشت که متأسفانه بعد فراموش میکنیم که چه معاوضه خسارت باری را انجام دادیم. یعنی اگر گفتیم بجای واقعیت، موقعیت بگذاریم، دهها مسئله وجود دارد، اینقدر اینها میتوانند ما را به خود مشغول بکنند ولی ما قبل از ورود به این تونل باید راهمان را مشخص کنیم و بدانیم حد و حدودش چقدر است و در حیطه حد و حدودش بکار بگیریم.
خلاصه کلام این است که در این کشور ما خیلی تقلید کردیم، یک چیزی یک جایی دست کردند البته خودم طرفدار این هستم که به تعبیر قرآن چیزی که دیگری در دست دارد، شما تحقیرش نکنید. علم و اندیشه و فلسفه و تکنولوژی غرب خیلی هم ارزشمند و گرانقدر است اما بالاخره یک تکانهایی هم خودمان باید بخوریم، نه اینکه آنها را نباید بخوانیم، نه من شعار آنها را نخوانیم ندارم، باید خوب و کامل بخوانیم اما سرانجام سهمی در اندیشیدن باید ایفا بکنیم. ما به صرف اینکه کتابهای لیپمن را ترجمه کنیم و الهام بگیریم و بکار بگیریم، کافی نیست، باید فراتر برویم، فراتر رفتناش هم این است که حدود این برنامه را کاوش کنیم. یکی از وظایف اولیه هر فلسفهورزی است، حدودش را کاوش کنیم، بررسی و مشخص کنیم، فراتر برویم. یک مقدار در دستمایههای فرهنگی خودمان بگردیم، بالا پایین کنیم، گسترش بدهیم. بالاخره این هم یک اندیشهای بوده که در ذهن لیپمن بوده که باز شده و این شده و این کار خارقالعادهای نیست و ماهم باید انجام بدهیم. بنابراین نهایت سخن این که فلسفه برای کودکان را به عنوان یک برنامه باید دید، نه به عنوان تنها برنامهای که میتواند وجود داشته باشد. وقتی یک برنامه شد، باید امکان برنامههای دیگر را هم در کنارش دید و این ما را به تأملات فراتری بکشاند و بعد بهرحال بتوانیم شاهد آوردن چارچوبهای دیگر بشویم تا یک غنایی در جامعه خود ما هم حاصل بشود.
پاسخ های اساتید حاضر به نقدهای آقای دکتر باقری
پاسخ خانم دکتر راجی به نقدهای آقای دکتر باقری:
اول از آقای دکتر باقری تشکر میکنیم که دراین جلسه حضور پیدا کردند. مطالبی را که میخواهم در اینجا مطرح کنم بیشتر سؤالات شخصیام است و خیلی دوست داشتم که یک جلسه خصوصی من با آقای دکتر داشتم و میتوانستم سر این مسائل بحث کنم چون بخشی از طرحم روی مبانی تربیتی- نظری برنامه فلسفه برای کودکان هست و یک قسمت پایانی را من به نقدهایی که روی این برنامه صورت گرفته، اختصاص دادم، ضمن مطالعه آن نقدها متوجه یک سری مسائل شدم که الآن دوباره در حرفهای شما این سؤالات مجدداً برای من تکرار میشود. سؤالاتی که من داشتم، فقط دارم به شکل سؤال مطرح میکنم و اینکه میخواهم ببینم چه جوابی به من میدهید.
سؤالم این است که وقتی که کلاً توجه فلسفه از جهان به انسان میرسد، آیا این موقعیتمندی ریشهای پیش تر از پراگماتیسم ندارد یعنی در واقع وقتی که سقراط به این نتیجه میرسد که به انسان نگاه کند و بعد به خودشناسی اینکه در مورد خودت تفکر کن، این آیا به نوعی مفهوم موقعیتمندی را در مورد انسان نمیرساند ؟
یک مسئله دیگری که امروز مطرح نشد ولی من در نقدهای دیگری که تلویحاً بخشی هم به نقدهای شما مرتبط بود، بر میگردم مسئله محتوا است، این که در فلسفه برای کودکان پاسخ هایی که فیلسوفان به مسائل مختلف داده اند، نادیده گرفته شده است یعنی مسئله همین محتوا و روش است. سؤال من این است که آیا اگر قرار باشد ما همیشه یک سری پاسخهایی که فیلسوفان داده اند، مدنظر قرار بدهیم، این همه نگاه فلسفی و تعدد مکاتب فلسفی بر چه اساسی شکل گرفته؟ آیا به این دلیلی نبوده که یک عده به پاسخها خرسند نبودند و خودشان سؤالاتی را مطرح کردند و خواستند به جواب برسند؟
مسئله تأکید بر محتوا من اعتقاد دارم که این خوب است که ما این طرف را نقد میکنیم ولی من میگویم آن طرف را هم ببینیم. تأکید بر محتوا گاهی اوقات باعث شده در نظام تربیتی ما یا در هر نظام تربیتی این خطر وجود داشته باشد که هر نوع محتوایی را که معلم دوست دارد، بتواند به بچه ارائه بدهد. در اینجا این مسئله مطرح میشود، همانطور که در روشگرایی ما با یک آموزگار ناکارآمد و کودک خام مواجه هستیم، الآن در انجام این فلسفهورزی برای کودکان، در ارائه محتوا هم آیا همین دو مؤلفه باز وجود ندارد؟ یعنی آموزگار ناکارآمدی که نمیداند چه نوع محتوایی را بدهد و کودک خامی که ممکن است هر نوع محتوایی را بپذیرد.
بعد مسئله اقتدار است و این که کلاً آیا به اعتقاد شما تمام آموزگاران ما یا استادان دانشگاه ما حتی آن اقتداری را که شما تعریف کردید و من هم قبول دارم، آیا واقعاً دارند؟ در نتیجه در چنین شرایطی آیا بهتر نیست ما یک عرصهای را به کودکان اختصاص بدهیم تا آنها هم به عنوان یک انسان خردسال عرض اندام و ابراز وجود کنند؟ و اینکه این اقتدار را وقتی ما خیلی رویش تأکید میکنیم در نهایت ممکن است یک جاهایی به اقتدار پدر ختم بشود و پس از آن اقتدار کسانی را به میان آورد که آنجا دیگر میتوانیم بگوییم چه نقشی دارند ایفا میکنند.
یک سؤال دیگر من این است که، سؤال از خود شماست آیا از منظر فلسفی شما فلسفه را به عنوان تفسیر جهان و تفکر درباره رمز و رازهای جهان قبول دارید یا به معنی تغییر واقعیت؟
آخرین سؤالم این است که نقدهایی که صورت گرفته و من بعضیها را خوانده ام، چنانچه بخواهیم بومیسازی این برنامه صورت بگیرد، نقدهایی هم که میخواهیم از این برنامه بکنیم، با اشراف به متون اصلی و کلاسیک این برنامه باید باشد، نه اینکه نخوانده دست به قلم ببریم و نقد کنیم و بعد ببینیم که جایی لیپمن به این پرسش پاسخ داده یا آن را به وضوح تبیین کرده است. نقدهایی که صورت گرفته و خودم هم در بدو کارم، هم دارم متون اصلی را میخوانم برای اینکه ببینم چه گفته شده است، اگر بر آن مبنا صورت بگیرد که ناخوانده مورد نقد بگیرد، به نظر من ما هیچگاه به بومیسازی نمیرسیم یعنی حرف اولیه را متوجه نمیشویم تا بفهمیم که بنا بر فرهنگ خودمان و تعلیم و تربیت خودمان چگونه میتوانیم از این نظریات استفاده کنیم و بومیسازی کنیم.
پاسخ آقای دکتر ناجی به نقد های آقای دکتر باقری:
من از آخرین صحبت خانم دکتر راجی شروع میکنم که فرمودند نقدهایمان باید با اشراف به متون اصلی و کلاسیک این برنامه باشد، نه اینکه نخوانده دست به قلم ببریم. اگرچه ما آقای دکتر باقری را به عنوان یکی از اساتید برجسته کشور میشناسیم و زحمت کشیدند و برنامه فبک را مورد نقد قرار دادند، بااین همه به گفته ارسطو احترام استاد لازم است ولی احترام حقیقت بیشتر لازم است، از این جهت مواردی را ذکر میکنم به نظرم نتیجهگیریهای آقای دکتر مطابق واقع نبوده و سعی میکنم مغالطاتی که در این نقد صورت گرفته را نشان بدهم.
البته چیزی که خانم دکتر گفتند خیلی مهم است، این که باید مطالعه بیشتری انجام بشود، لیپمن در فقط یک کتابش فلسفه را تعریف نکرده، من وقتی 5-4 نوشته مختلف تعبیر فلسفه ایشان را کنار هم میگذارم، میبینم هر کدام دیگری را کامل میکنند و البته میدانم مطالعات من باز هم کم است، برای انتقاد از مفهوم فلسفه لیپمن من باید 3-2 کتاب دیگرش را هم میخواندم. پس منتظر میمانم که آن کتابها را بخوانم و بعد بگویم تعریف لیپمن از فلسفه چیست.
اما مواردی که من میخواهم اینجا خدمتتان بگویم حتی از روی پاورپوینتهای آقای دکتر باقری هم میشد این مغالطات را نشان داد که مثلاً گفته شد لیپمن و دیگران معتقدند تفکر، شکل درونیشده یک گفتگو هست، آیا چطور منتهی میشود که تفکر امری اجتماعی است و در تنهایی، غیر ممکن است؟ معلوم نیست جمله اول چطور منتهی میشود به اینکه تفکر در تنهایی غیر ممکن است؟ و تنهایی را فلسفه برای کودکان مجاز ندانسته و خلوت انسانی را کلاً غیر مجاز تلقی کرده؟ این سه گام مغلطهآمیز در اینجا وجود دارد که هیچ فیلسوفی این حرف را نمیزند، حتی هیچ عاقلی این حرف را نمیتواند بزند چون در این صورت تفکر درونی نمیشد و در اجتماع باقی میماند. تفکر حتی اگر درونیشده گفتگو هم باشد، در درون و تنهایی خودمان داریم انجام میدهیم. در برنامه فبک حتی به بچهها فرصت میدهیم تأمل کنند در تنهایی خودشان و اتفاقاً لیپمن میگوید حلقه کندوکاو به هدف خودش نمیرسد مگر اینکه به این تأمل درونی و نهایتا به خود اصلاحی بینجامد یعنی زمانی به آن نتیجه اصلیاش میرسد که تأمل درونی صورت بگیرد. در نتیجه دانش آموز با اصلاح فکرش اقرار میکند من دیروز اینطور فکر میکردم، ولی الآن فهمیدم موضوع چیز دیگری است، این تأمل درونی است. آن را در برنامه فبک به رسمیت میشناسد و ارزشش از همه بیشتر است. این یکی از سه تا گامی بود که در این مبحث برداشته شد و برداشتنش منصفانه نیست.
در مورد اقتدار، نقد اقای دکتر باقری از اینجا شروع شد که اقتدار محتوایی به معلم داده نمیشود و اقتدار روشی به معلم داده میشود. اولاً سوال این است که چرا عموما اقتدار محتوایی چرا به معلم داده نمیشود؟ چون ما نمیخواهیم معلم آرا و عقاید تلقین کند ما میخواهیم کودکان قبل از اینکه پاسخ درست به انها داده شود خودشان تلاش کنند علم خود را بسازند. آقای دکتر جملاتی از لیپمن آوردند که یک از آنهااین بود
"مداخله بزرگسالان لازم نیست با این هدف انجام شود که کودک را با دیدگاه بزرگسالانه از واقعیت دقیقاً منطبق سازد، بلکه هدف باید تسهیل اکتشافهای کودکان از افکار و تجربه های خودشان با استفاده از فنون فلسفی برگرفته از سنت بسیار غنی فلسفی باشد"
در آن جملات تأکید بر این بود که بزرگترها نباید عقاید خودشان را به بچهها بزور با توسل به اقتدارشان تحمیل کنند، نه اینکه بزرگترها اصلا مداخله محتوایی نکنند یا عقاید خودشان را در معرض گفتگو قرار ندهند، مطمئنا به این معنا نیست. چون خود لیپمن میگوید که اتفاقاً جایی لازم است معلم نظر خودش را بگوید، جایی که همه بچهها دارند اشتباه فاحش میکنند مسئولیت فلسفی فیلسوف/ تسهیلگر هست که یک جوری نظر درست را بگوید به شرطی که تلقین کننده نباشد. ولی تا زمانی که دانش آموزان خودشان میتوانند و من معلم کمک میکنم که حقیقت را کشف کنند، من به آنها اجازه میدهم خودشان کشف کنند. در واقع نمیخواهم تلقین کنم که فردا اینها حفظ کنند و پس فردا فراموش کنند. تسهیلگر میخواهد به دانش آموزان کمک همزمان با ساخت معرفت خود حقیقت را کشف کنند: اکتشاف در عین حال ساختن معرفت خود. اما در سخنان دکتر باقری دو گام بلند برداشته شد و اقتدار به احترام ربط داده شد که احترام به معلم واجب است، اقتدار معلم واجب است. از اقتدار تا به احترام خیلی فاصله هست. هرگز کسی نگفته معلم احترام نگذارید یا به لحاظ روشی فقط احترام بگذارید. در برنامه فلسفه برای کودکان، معلم احترام خودش را دارد منتها آن احترامی که قبلاً به عنوان دانای کل داشت در برنامه فبک ندارد. الآن احترامی که ما در مدارس به معلمان فلسفه برای کودکان میبینیم، احترام درونیشدهای است که کودکان تمام اسرار و مشکلاتشان را به آنها میگویند و راه حلی میخواهند، این احترام واقعی است، نه اینکه از نمره بترسند و احترام بگذارند. البته میدانم آقای دکتر منظورشان این نیست ولی بهرحال این گامی است که اینجا برداشته شد و فکر کنم هیچکس این را نمیپذیرد که به معلمان فلسفه بی احترامی بشود.
یک مسئله دیگر، مسئله موقعیتگرایی در نظریه لیپمن بود که به ابهام مطرح شد و دوباره دو گام بزرگ برداشته شد به کرمی رسید که بی اعتنایی به حقایق عالم وجود میکند و این توهین به حقایق والایی که در عالم وجود دارد تلقی شد. کرمی که میخواهد.
عبارتی که از لیپمن مطرح شد این است:
"پژوهش قکری با اموری که به ژرف ترین علایق هر یک از ما مربوط می شود، آغاز می گردد. .... علاقه فرد به تدبیر مناسب زندگی خویش باید به شکلی به عنوان اولویت اول در نظر گرفته شود زیرا ما نمی توانیم مشوقی بهتر از این داشته یاشیم که ببینیم زندگیهایمان از طریق تفکر درباره آنها بهبود می یابد."
اتفاقاً ما در سنت خودمان همین را داریم که « در زمین دیگران خانه مکن/ کار خود کن، کار بیگانه مکن». اینکه من مشکلم را از درون خودم شروع میکنم و حل میکنم، بی احترامی به حقایق کائنات هم نیست. اتفاقا همین فرد یا به قول اقای دکتر، کرمی که حیرت میکند در مورد جهان و به حیرت خودش اهمیت قائل میشود، این احترام واقعی به کائنات گذاشته و فیلسوف هم میشود ، نه فردی که حرفهای قلمبه سلمبه دیگران را به حافظه سپرده و به عنوان حقایق در نظرگرفته و دنبال آنهاست. واقعا اینطور نیست که کسی که در کلاس های فبک تربیت شده باشد، بی احترام به کائنات باشد. عموما تمام کلاسهای موجود به دانش آموزان کمک میکنند تا با احترام به مردم، با احترام به اشیاء، به محیط زیست، به کائنات، به پرسش ها بر خورد کنند. اگر مبتنی کردن فعالیت های فکری بر ژرفترین علایق همان موقعیت گرایی است من تعجب میکنم غیر از این حالت چگونه حرکت بدون اجبار باید شروع شود. مسئله مربوط به شروع حرکت است، یک بحث روان شناختی است که حرکت فکری کودکان از کجا باید شروع شود؟ از آرزوهای دوستانشان شروع کنند از علایق بزرگتر هایشان شروع کنند یا از آرزوها و علایق خودشان؟ این تکانههای اصلی در کجاست که ما حرکت فکری را به آن مبتنی کنیم؟ حیرتی که مرا به تکان وامیدارد، کجاست؟ در درون خود فرد وجود دارد. این حیرت حتی اگر اشتباهی هم باشد، فرد را از اینجا به جلو میبرد که نهایتا در کائنات حیرت کند. پس اگر موقعیت گرایی این است قابل تامل است و در سنت خودمان هم وجود دارد.
یک نکتهای که من در رساله دکتریم و مقاله ای که چاپ هم شده است نشان دادم که اتفاقاً فلسفه برای کودکان میتواند با بازکردن چند تا پیچ و مهره از پراگماتیسم جدا بشود و همانطور که خانم دکتر هم گفتند، فلاسفه انتقادی همچون فریره شاید به برنامه فبک نزدیکتر باشند تا پراگماتیسم. لیپمن هم میگوید، به فلسفه برای کودکان ایدههایی که اینها دارند ولی خب یک عده فلاسفه که پراگماتیسم هستند، دلشان میخواهند بگویند لیپمن از پراگماتیسم بلند شده. من حرف آنها را اعتنا نمیکنم استدلالها را باید دید نه ادعا ها را حتی اگر ادعا مال دیوید کندی باشد. اگر نتوانید دقیقاً نشان بدهید که همین عنصر موقعیت گرایی در پوپر و بقیه و مولوی هم نیست، ممکن است به قول آقای دکتر موقعیت گرایی از پراگماتیسم شروع شده باشد ولی صد جای دیگر توجه به این موضوع هست. در روان شناسی و اخلاق هم به مسئله توجه شده است،. فقط محل شروع را نشان میدهد، در باره محل توقف و مسیر چیزی نمیگوید . همانطور که خانم دکتر گفتند، این قضیه جاهای مختلفی هم وجود دارد.
آقای دکتر باقری میفرمایند که «در پراگماتیسم، واقعیت (reality ) جای خود را به موقعیت (situation ) می دهد به این معنا که واقعیت در ارتباط با مسائل و موقعیت ما قابل اعتناست» .دقیقا به همین دلیل من میگویم برنامه فبک ذاتا پراگماتیستی نیست. چون نه تنها نافی رئالیسم و عینی گرایی نیست بلکه به ان اهمیت هم میدهد. در برنامه فبک به استدلال و ملاکهای جهانشمول و اکتشاف اهمیت داد ه میشود برنامه فبک نمیگوید در عالم خود و در ذهن خودت معارفی بساز که با واقعیت جور در نمیآید. میگوید ما همزمان که معرفت را در ذهن خودمان میسازیم، همزمان هم کشف هم میکنیم. این را شارپ و لیپمن هر دو تصریح میکنند. اکتشافی که برای همگان یکسان است یعنی خبر از عالم واقع دادن. البته شاید اینها توانایی فلسفی نداشتند که توجیه کنند که همزمان چطور این اتفاق میافتد ولی ما میتوانیم مبانی فلسفیاش را خودمان جور کنیم و من در رساله دکتری ام سعی کردم این کار را انجام دهم.
آقای دکتر باقری میفرمایند از نظر لیپمن فلسفه مادر علوم است بوده، پس فلسفه در سایه علم نگریسته میشود علم خام محسوب شده است.
اینکه فلسفه مولد علم است یا بوده است، فلسفه را به علم خام تبدیل نمیکند [بخاطر اینکه سیب از درخت سیب بوجود آمده است نمیتوانیم درخت را سیب خام بدانیم]. اینها میتوانند نوعهای کاملا متفاوتی باشند. نوع درخت سیب هم ارزش خود را به عنوان مولد سیب را دارد سیب هم ارزش خود را. ازاینرو نه درخت سیب را میتوان سیب کم ارزش یا خام نامید نه فلسفه را علم خام. اتفاقاً در جاهای مختلفی مثلا در کتاب فلسفه در کلاس درس، لیپمن به اهمیت فلسفه محض پرداخته و آن را لازم دانسته است، همهش نباید کاربردی باشد، باید فلسفه محض هم ادامه پیدا بکند، فیلسوفان محض هم باید کار خودشان را انجام بدهند ولی فلسفه کاربردی هم لازم است. میگوید فلسفه محض را ادامه بدهید، همین جوری مادر بودنش را ادامه بدهد یعنی جایگاه فلسفه را میتوانید ببینید چقدر بالا گرفته است، هر کسی مشکل پیدا میکند، در فلسفه حل میکند، تازه فلسفه آنقدر خلاقیت دارد که برای علوم مسئله ایجاد میکند و نمیگوید این مادر مرده و تمام شده یا فرزندش را ترک کرده است. این مادر باید همیشه زنده بماند.
جواب آقای آقای دکتر باقری به : خیلی ممنون از اینکه دوستان نکاتی را گفتند که بهرحال باید رویشان بیشتر بحث بشود تا سرانجام معلوم بشود که چه وضعیتی در فلسفه برای کودکان هست. خانم دکتر راجی فرمودند که موقعیتمندی آیا اختصاص به پراگماتیسم دارد یا در سقراط هم میتوانیم ببینیم که او هم موقعیتمند است چون بهرحال میگوید خودت را بشناس. وقتی خود، انسان آمد و کانون فلسفی شد، آن موقع به نحوی موقعیتگرایی هم ایجاد شده. نه، در واقع سقراط با این کلمه خود را بشناس نمیخواهد موقعیتگرا بشود، منظور این است که خود را چگونه باید شناخت و اصولاً خود چیست؟ شما وقتی در مورد سقراط دقت میکنید، میبینید خود در نظر سقراط مسئلهای است که او را به عوالم بالا میکشاند یعنی آن چیزی که بعداً افلاطون تحت عنوان عالم مثال رقم زد، به تعبیری هر چند خوانش افلاطون از سقراط است ولی بهرحال یک خوانش مهمی بوده و خلاصه سقراط دعوایش با سوفسطاییها بر سر چه بوده؟ بر سر این بوده که ما نمیتوانیم رتوریک (rhetoric) را با حقیقت معاوضه بکنیم. چطوری صحبت کنیم و یک واقعیتهایی در جامعه هست که این خود سقراطی به واقعیتهای جهانی مرتبط است، نه اینکه به موقعیت من و زندگی من و مسائلی که من با آن روبرو هستم البته بگذریم از اینکه راسل در انتقاد به سقراط میگوید چرا سقراط با این حرفش میخواهد فلسفه را در اخلاق محدود بکند؟ فلسفه وسیعتر از این هم هست. اما در عین حال حتی جمله سقراط به معنای این نیست که موقعیتگرا شده باشد. چون این شعار را خیلیها دادند، فلسفههای خیلی متافیزیکی هم این شعار را دادند و این معنایش در چارچوب فلسفی مربوطه مشخص میشود یعنی چه، خودش با موقعیتگرایی مساوی نیست.
نکته دوم اینکه در مورد محتوا اشاره کردند که پاسخهایی که فلیسوفان دادهاند، خرسندکننده نبوده یعنی پاسخهای نهایی نیستند، درست هم هست. اگر بود که دیگر تمام میشد، فلسفه تعطیل میشد. اما آیا چون پاسخها خرسندکننده نبودهاند، نباید به آنها پرداخت؟ این میتواند در مورد فیلسوفهای جدید هم صادق بود نه فقط در مورد کودک. کسی که فلسفه میخواند، باید افلاطون و سقراط بخواند چرا؟ مگر نه این است که آنها پاسخهایشان خرسندکننده نبوده؟ بله، میخواهم بگویم شما یک روش لخت و عور نمیتوانید داشته باشید. روش با اندیشه مثل استخوان و گوشت در هم هستند. این مسئله مهم است، نه اینکه ما بگوییم پاسخ افلاطون را قبول کنیم و به بچهها یاد بدهیم که بپذیرند، نه این مسئله مطرح نیست، مسئله این است که ما از خلال اندیشهها باید اندیشهورزی کنیم. شما وقتی با یک اندیشه درگیر میشوید، اندیشه میکنید. مسئله فقط روش نیست که روش را به من یاد بده، خودم میدانم چکار کنم. این مسئله قابل تأملی است.
اما اینکه معلمان اگر بیایند و برای خودشان دلبخواهی بگویند من این محتوای الف را انتخاب میکنم، دوست دارم و این را هم بچهها هم که خام هستند، میپذیرند. بیم این مسئله چون وجود دارد، بهتر است که محتوا را کنار بگذاریم. این همان داستانی است که انگلیسیها در ضربالمثلشان میگویند: بچه را با آب حمام بیرون نیندازید. قدیم در تشت بچهها را میشستند، آب تشت کثیف بود، باید آب را بیرون بریزی، بچه را نگه داری. هردو را با هم بیرون بیندازی، بچه رفته. ما بخاطر اینکه بعضی معلمهایمان دلخواه یک محتوا را مطرح کنند، نمیتوان گفت محتوا مردود است. چون بد استفاده میکنند ما باید این بد استفاده کردن را تصحیح کنیم یا کلاً کنار بگذاریم؟
راجع به اقتدار فرمودند که آیا همه معلمها اقتدار دارند؟ نه مسلماً ندارند، ما هم میگوییم هر جا اقتدار بود. اقتدارگرایی را من جدا کردم از اقتدار. اقتدارگرایی یعنی سوء استفاده از جایگاه خود که منجر به تحمیل نظرات میشود که منفی است اما اقتدار یک واقعیت است یعنی آن بهرهای که معلمی از دانش یا از فرهنگ دارد، این در تعلیم و تربیت محل اعتناست. ما نمیتوانیم آن را به سبب اینکه چون گفتم این اشتباه در پروگرسیویسم هم انجام شده یعنی آمدند گفتند چون تعلیمات سنتی خیلی از این محتواها سوء استفاده شده یا حفظی شده، پس کلاً اینها را کنار بگذاریم و بگوییم بچهها خودشان از اول شروع کنند. این یک اشتباه بوده یعنی جدا نکردن بدکاریها و بدکرداریها و سوء استفادهها از خود مسئله اقتدار. در نتیجه من نمیخواهم بگویم که با اقتدار ما میخواهیم بگوییم که همه معلمها به رسمیت شناخته نمیشوند، نه هر معلم به همان اندازه که اقتدار دارد، نه بیش از آن و اقتدار یک امر دلخواهی نیست، یک چیز موجود در کسی است، یا هست یا نیست. شما دیدید بچهها، دانشجوها میفهمند که هرمعلمی یا استادی چقدر بارش است، تشخیص میدهند. این همان محتوایش این است و خودبخود هم تأثیرش را میگذارد. ما این را نمیتوانیم نادیده بگیریم در تعلیم و تربیت. اقتدار یک امر تشریفاتی نیست یعنی حکم و این حرفها نیست، طرف میبینید که استاد تمام که هیچ، تمام استادها را در جیبش میگذارد ولی هیچ چیزی داخلش نیست. ما میفهمیم که خالی است، این احترام کسی به این نخواهد گذاشت.
سؤال فرمودند آیا فلسفه تفسیر جهان است یا تغییر جهان؟ سؤالی که مارکس را به دغدغه واداشته بود که گفت فیلسوفان همواره به تفسیر جهان پرداختهاند ولی مسئله تغییر جهان است، انقلاب. نظر من را در این زمینه پرسیدند، من با سخن رورتی موافقم، در پاسخی که به مارکس داده، تا حدی. رورتی میگوید مارکس گفته است فیلسوفان همواره به تفسیر جهان پرداختهاند اما مسئله تغییر جهان است. بعد رورتی میگوید تغییر جهان با تغییر تفسیرها انجام میشود. وقتی تفسیر یک آدم را از جهان عوض میکنید، جهانش عوض میشود. البته این حالا کمی شور است اما خوشمزه است یعنی پذیرفتنی هست که ما توجه داشته باشیم که بعضی وقتها ........ تغییر تفسیرهاست. شما الآن چه فهمی از جهان دارید؟ آن فهم، شما را به یک کارهایی میکشاند ولی وقتی فهم شما عوض میشود و تفسیرتان عوض میشود، جهانتان هم عوض میشود. پس من تفسیر را مقابل تغییر قرار نمیدهم. اینها تقابل ندارند که بگوییم یا تفسیر کنیم یا تغییر دهیم. چون بعضی وقتها نه همیشه، تغییر دادن از طریق تفسیرهای جدید است و یا حداکثر باید گفت اینها در هم تنیدهاند یعنی تقابل نیست.
و اینکه فرمودند متون اصلی باید دیده شود در نقدها، این دیگر شرط نقادی است. اگر کسی رعایت نکند، البته بومیسازی نکرده بلکه بومیراضی کرده. بومیراضی یعنی خودش را راضی میکند که بله فلانی را محکوم کردیم و کنار گذاشتیم، نه، دشمن فرضی نباید درست کنیم، باید استناداتی وجود داشته باشد و سخن فرد معلوم بشود بعد انتقاد کنیم.
در مورد نکاتی که آقای دکتر ناجی فرمودند به عنوان مغالطات، راجع به فلسفه گفتند تعریف لیپمن هنوز معلوم نیست، از نظر ایشان حداقل که باید بیشتر مطالعه و بررسی بشود. بنده برداشتی که کردم این است، شما میتوانید با خواندن بیشتر کتب ایشان به من بگویید که این برداشت صحیح است یا نیست ولی آنچه که من فهمیدم این است که لیپمن در واقع فلسفه را هرچندگاهی آمده گفته ما باید درباره تفکر، تفکر کنیم اما این در چارچوب اندیشه دیویی همان (reflective thinking) است، How we think کتاب دیویی این هم راجع به تفکر بود، باید روی تفکرمان تفکر کنیم و فرمولبندی که دیویی مطرح کرده از همان حل مسئله، حاصل این بحث بوده. این خودش نمیتواند نشان بدهد که به صرف اینکه لیپمن میگوید تفکر درباره تفکر، این بتواند متفاوت باشد از آن سخنان دیگری که گفته. درنتیجه من فکر میکنم فلسفه در دیدگاه ایشان در چارچوب پراگماتیسم تعریف شده، همانطور همین جمله که داشتیم، باز بیانگر این مسئله هست که میخواهد بگوید انسان با چه چیزی برانگیخته میشود؟ با مسائل که در زندگی درگیر است. پس اینجا نقطه مهمی است در فلسفیدن. همین جا باید عرض بکنم مادر فلسفه به عنوان مادر علم آن طور که آقای دکتر ناجی گفتند، معنیاش این نیست که بگوییم این مادر همچنان هست که به عنوان فلسفه محض کارش را بکند، معنای مادر بودن این است که میزاید علم را، اول فلسفه است بعد تبدیل به علم میشود. همان جملاتی که داشتیم. درواقع نظرورزی اول است، چون نمیشناسیم بعد منجر به دقت میشود، علمی میشود بعد تمام. و اگر بگوییم بله لیپمن در جایی گفته است فلسفه میتواند برای علوم، طرح دیدگاه کند، این در همین چارچوب مادر علوم است باز هم. یعنی میخواهد بگوید که آنجاهایی که هنوز علم نرفته، دوباره شما speculation بکنید، یک چیزهایی بگویید تا بعد زمینههایش هموار میشود و برویم دقیق بشویم و اندازهگیری کنیم و بفهمیم چه بوده. یعنی ایشان در فضای یگانگی فلسفه و علم، فلسفه را تعریف میکند. یگانگی فلسفه و علم، در هم تنیدگیشان، یکی بودنشان. این از فحواهای پراگماتیسم است. بخاطر این است که من میگویم این دیدگاه به پراگماتیسم خیلی تکیه دارد. شما اگر کِنِدی را گفتید حرفش را قبول نمیکنید، باید مدلل بگویید چرا. نوشتههای لیپمن بیاورید و نشان بدهید فلسفه را طور دیگری میفهمد والا کندی که هیچکس برای ما بت نیست ولی وقتی که حرفش با شواهد میخواند، آن موقع میپذیریم.
اما در مورد اینکه تفکر ، گفتگوی درونیشده است. ایشان گفتند که هیچکس نمیگوید تنهایی نباید باشد یا در تنهایی آدم فکر نمیکند. نه، ببینید مسئله تنهایی که من گفتم، مسئله ماهیت اجتماعی یا ماهیت غیر اجتماعی تفکر است یعنی همان نزاعی که بین پیاژه و ویگوتسکی هم در گرفته بود. پیاژه معتقد بود که یک ساختاری در ذهن کودک وجود دارد که این یک امر تکوینی است، اجتماعی که نیست. یک بچه متولد میشود، هنوز هم با کسی حرف نزده. این یک ساختار دارد. آن ساختار مثلاً حسی- حرکتی است بعد تحول پیدا میکند به یک ساختار دیگر. در نظر پیاژه این ساختار، یک چیزی شبیه رشد جنین است یعنی رشدش وابسته به خیلی حضور دیگران هم نیست، همانطور که بچه در سن 15 سالگی بالغ میشود چه در آفریقا باشد آسیا یا اروپا یا جنگل باشد. یک development است. پیاژه در واقع developmental نگاه میکرد، میگفت یک ساختاری در ذهن بشر وجود دارد که شروع به حرکت میکند یعنی خیلی آن را نمیخواست وامدار اجتماع از بیخ و بن بکند، یک جایی بالاخره بچه وارد زبان میشود، در هم تنیدگی پیدا میکنند ولی باز هم آن development یک مسیری برای خودش دارد و به همین دلیل است که پیاژه معتقد است که در همه جوامع این اتفاق میافتد. من نمیخواهم بگویم حرف پیاژه حتماً درست است اما بحث بر این است که ما آیا تفکر انسان را محصول جامعه میدانیم یا اینکه نه، جامعه در این رابطه یک شرط مهم لازمی است فقط؟ یک ابعاد دیگری هم در داستان وجود دارد. همانطور که مغز آدم development پیدا میکند، یک جنین شش ماهه یک مغزی دارد، ده ماهه و الی آخر و بعد که متولد میشود همینطور. این development انگار سرخود است یعنی برای خودش یک اقتضائاتی در خودش است. جامعه هم این وسط میآید یک چیز جدید میشود. در این وسط، ویگوتسکی چون مارکسیست است، در مارکسیسم هم این دید وجود دارد که انسان یعنی جا;معه، همه چیز جامعه است، ویگوتسکی به این نظر رهنمون شده که بگوید تفکرم اجتماعی شده درونیشده است. این نیست که فقط بگوییم در تنهایی ما چکار میکنیم، آن تنهایی که من میگویم، یک تنهایی ماقبل اجتماع هم هست، کودکی که هنوز اجتماعی نشده. اصلاً بلد نیست حرف بزند ولی تفکر دارد، تفکر کودک قبل از تکلم، اینها مسائلی است که در روان شناسی هم مهم است و ویگوتسکی نمیتواند بگوید که من مناظره بین خودم و پیاژه را بردم اما میبینیم خیلی راحت جناب لیپمن سمت ویگوتسکی را میگیرد ولی من میخواهم بگویم نه، آن سادهانگاری است، پیچیدگی رابطه گفتگو به عنوان یک امر اجتماعی و اقتضائات تکوینی ذهن بشر، باید با هم دیده بشوند.
نکته بعدی این بود که در مورد اقتدار، گفتند حالا اگر لیپمن میگوید ما نمیخواهیم حرفهای گذشتگان را به بچهها بدهیم، بخاطر این است که یک موقع تلقین نشود یعنی اینها همین طوری بپذیرند. این دوباره همان داستان بیرون انداختن بچه با آب حمام است، اگر در اختیار گذاشتن اندیشهها برای بچه میتواند خصیصه تلقینی داشته باشد، آیا معنیاش این است که ممنوعش کنیم یا مواظب باشد که تلقینی نشود و من از شما سؤال میکنم اگر لیپمن معتقد است که ما میتوانیم اقتدار روشی را بپذیریم، چطور اینجا تلقین صورت نمیگیرد؟ چطور ممکن است تلقین صورت بگیرد؟ روشی که شما به عنوان یک روش تفکر میشناسید، آیا خود این روش را شما برایش یک سنجشی میگذارید که بچه آن را بفهمد یا در واقع میپذیرد؟ یعنی به معلم میگویید سر کلاس صحبت نکن تا او صحبت کند و بعد چنین و چنان کن، خود این روش از کجا آمده؟ حجیتاش چیست؟ این هم میتواند تلقینی باشد ولی ما به صرف اینکه چیزی میتواند تلقینی باشد، نمیتوانیم ممنوعش کنیم. وقتی شما فیزیک درس بدهید، نمیتواند تلقینی باشد؟ فیزیک هم میتواند تلقینی باشد. بگوییم فیزیک ممنوع، کتابها را حذف کنیم؟ در نتیجه نمیتوانیم بگوییم چون امکان تلقین وجود دارد پس محتواها را کنار بگذاریم.
احترام و اقتدار هم با هم نباید اشتباه بشود. من نگفتم اقتدار، احترام است، اقتدار موجب احترام است ولی خود احترام نیست و اینکه حالا معلمان را باید محترم شمرد به عنوان یک دستورالعمل اخلاقی من گفتم فقط بخاطر این است که این معلم حامل آن اقتدار فرهنگی است. بخاطر این احترام میگذاریم والا صرف اینکه کسی معلم شد که بخودی خود نمیشود احترام گذاشت و این احترام را آقای دکتر راجی به بحث جهان و موقعیت کشاندند و گفتند بچهها درکلاسها اهانتی به جهان هم نمیکنند، بحث خوب درک نشده که منظور از این ربط با کائنات چیست، البته موقعیتگرایی پوپر با موقعیتگرایی دیویی فرق میکند، اینها را نباید با هم مخلوط کرد، موقعیتگرایی پوپر رئالیستی است، و صریحاً معتقد است که یک واقعیتی وجود دارد، علم هم میخواهد این واقعیت را بشناسد و روز به روز هم میتواند به آن نزدیکتر بشود ولی در پراگماتیسم ، representation کلاً سه طلاقه شده، در کتاب رورتی هم این مسئله به وضوح بیان شده و یک کتاب در این مورد نوشته: philosophy and the mirror of the nature ، آینهای برای واقعیت وجود ندارد، باید دور انداخت، اصلاً برای پرگماتیسم، واقعیت مطرح نیست، بلکه شما و مسائلتان، مسائل هم همانطور که میدانید مسائلی است که ما را برمیانگیزند بنابراین اگر شما میگویید آن کرمی که حیرت میکند در مورد کائنات، همین حیرتش احترام به کائنات است، بله، اما سؤال ما چیز دیگر است، سؤال ما این است که آیا این حیرت درمورد کائنات جزء فلسفیدن هست یا نه؟ در پراگماتیسم نیست چون تعریف فلسفه یک جوری انجام شده که به اینجا کشیده نمیشود، در لیپمن هم وجود ندارد چون ایشان هم محدوده را همان چارچوب انسان و نیازها و مسائل، (problems)هستند که محور قرار گرفتند. کفایت مذاکرات را اعلام میکنم.
پاسخ آقای دکتر کریمی به نقدهای آقای دکتر باقری: من فقط یک نکته در مورد بحث محتوا و روش بگویم، این چیزی که بنظرم، مد نظر لیپمن هست، اگر مثلاً منظور از اقتدار محتوایی این باشد که معلم سر کلاس برود و بگوید الف ، ب است چون من معلم میگویم ...
آقای دکتر باقری: این میشود اقتدارگرایی، نه اقتدار
آقای دکتر کریمی: منظور شما از اقتدار محتوا چیست؟
آقای دکتر باقری: قدرت خود دانش است.
آقای دکتر کریمی: اما قدرت دانش بخاطر این است که در واقع میگوید الف، ب است چرا؟چون الف، جیم است. جیم، ب است پس الف، ب است پس پشت حرفش یک استدلالی هست. پس همین است که لیپمن هم میگوید. او میگوید اقتدار دارد اما اقتدار دانش است، پس دیگر اقتدار معلم نیست.
آقای دکتر باقری: نه، اصلاً بحث درباره این نیست که اقتدار معلم مطرح باشد، اقتدار دانش است ولی ایشان اقتدار دانش را قبول ندارد، بحث بر سر این است.
آقای دکتر کریمی: دارد، لیپمن یکی از جاهایی که بسیار اتفاقاً تأکید میکند، میگوید برنامه من به هیچ عنوان تفکر انتقادی نیست و این را شدیداً و چندین بار هم میگوید که تفکر انتقادی برنامهای است که آمده صرفاً خواسته تأکید کند روی روش محوری ولی من اتفاقاً از آنها جدا میشوم چون محتوا را وارد برنامه خودم کردم.
آقای دکتر باقری: کجا وارد کرده؟
آقای دکتر کریمی: الآن توضیح میدهم. شارپ که با لیپمن همکار بود، جمله مشهوری دارد که در همان مصاحبههایی که آقای دکتر ناجی با ایشان کرده، میگوید کتابهایی که ما نوشتیم، همین داستانهایی که نوشتیم، من مجبور شدم تاریخ فلسفه را مدام چندین و چند بار مرور کنم و بخوانم و از محتوایی که در فلسفه وجود داشته، استفاده کنم. البته این نکته را اول بگویم که حتی جایی که از اقتدار روشی صحبت میکند، میگوید بچهها بعد از 12-10 جلسه به جایی میرسند که حتی قواعد اولیه کلاس را ممکن است، زیر سؤال ببرند، مثلاً قاعده احترام گذاشتن، با اجازه صحبت کردن، همان قواعد اولیه کلاس یعنی حتی روشهای ابتدایی کلاس هم میتواند مورد چالش قرار بگیرد و بعلاوه تمام تلاشش این است که قواعد منطقی و تفکر انتقادی را هم به اقتدار من معلم به دانشآموز داده نشود، بلکه دانشآموزان مثلاً قاعده تناقض، طرد شق ثالث، همه اینها را خودشان و در طیّ فرآیند به دست آوردند. بنابراین آن اقتدار روشی که شما میفرمایید وجود ندارد که بگوییم معلم چون فقط میگوید این روش باید پیاده شود، حتما باید پیاده شود. نه؛ میگوید بعد از چندین جلسه بچهها همان روش معلم را هم میتوانند مورد چالش قرار بدهند.
اما درباره اینکه محتوا کجا میآید. بنده به چند مورد اشاره میکنم. اولاً همان گونه که اشاره کردم داستانهایی که لیپمن نوشته است، پر از افکار و راه حلهای فلاسفهٔ گذشته و به تعبیر جنابعالی پر از محتواست. در این داستانها جا به جا از اندیشههای فلاسفه آورده میشود. این اندیشهها هم شامل سؤالات فلاسفه است و هم شامل راه حلهایی که ایشان برای برخی از این مسائل ارائه کردهاند. البته در کتاب داستان جایی از ایشان نام برده نمیشود. اما به هر حال فلاسفه حضور دارند. دلیل روشن بنده هم کتابهای راهنمایی است که برای این داستانها خود لیپمن و همکارانش نوشتهاند. شما میبینید که در این کتابهای راهنما که یکی از آنها را به نام کندوکاو اخلاقی که ترجمه راهنمای داستان لیزاست ترجمه کردهام، در هر پاراگراف و بلکه در هر سطر داستان، لیپمن به چه فلاسفهای و افکاری نظر داشته است و این را در راهنما نشان میدهد. مثلا در کتاب پیکسی میبینید که پیکسی دارد با خودش فکر میکند آیا این دستی که خواب رفته است، دست من است؟ آیا ممکن است من کلهام هم خواب برود؟ خب، ما که فلسفه خواندهایم میدانیم اینجا سؤالات دکارت و ثنویت دکارتی دارد مطرح میشود. در ثانی، اگر فلسفه برای کودکان صرفاً روشمحور است و محتوا جایی ندارد، چرا پس لیپمن اصلاً لازم دیده است برای داستانهایش کتاب راهنما بنویسد. یک روشی را یاد میداد و در یک کتابی می نوشت به طوری که برای همهٔ داستانها قابل کاربرد باشد. دلیلش این است که در این راهنماها قرار است به مربیان همان محتواهایی که لازم است بدانند و در کلاس روش را بر آنها پیاده کنند و با آنها پیش بروند، متذکر شود. این بسیار مسلم است که روش بدون محتوا تهی است [روند خوب، بدون محتوای غنی، تهی و محتوای غنی، بدون روند خوب، کور است] . آن چیزی که من فهمیدم این است که اگر من محتوای فلان فیلسوف را در اختیار دانشآموز قرار میدهم، قبلش مهمتر این است که دانشآموز واقعاً problem داشته باشد و اگر اینگونه باشد، منِ معلم هم میتوانم آن محتوا را یک جایی سر کلاس برایش مطرح کنم به عنوان یک جوابی که در طول تاریخ فلسفه مطرح شده، هیچ اشکالی هم ندارد و خیلی هم خوب است و دانشآموز تشویق میشود. مدام در این کتابهای راهنما شما ببینید، اسم میبرد که مثلاً در مورد این مسئلهای که در تاریخ فلسفه مطرح بوده، این جواب از جانب فلان فیلسوف گفته شده و شما میتوانید سر کلاس مطرح کنید اما نه بخاطر اینکه من معلم میگویم یا فلان فیلسوف گفته، نه، بخاطر اینکه این یک جوابی است و تلاشی است که صورت گرفته. من روشی که خودم در کلاس استفاده میکنم، خیلی از جاها وقتی بچهها جملهای را مطرح میکنند، به آنها میگویم چه جالب! این نظری که تو داری، افلاطون هم داده. خود بچه الآن آنجا به آن رسید. یک جاهایی هم او نمیرسد و من آن را مطرح میکنم که این هم یک جواب دیگری است که در طول تاریخ به آن مسئله داده شده. نکتهٔ سوم میخواهم بگویم که اتفاقاً همان موقعیت گرایی که آقای دکتر فرمودند، از دل همان محتوا بیرون میآید[کندوکاو فلسفی صرفاً یک فرایند نیست، بلکه فرایندی است که مستلزم درگیر شدن در این نوع مفاهیم و به تبع آن درگیر شدن با موقعیت و زمینه است. البته روند نیز به اندازهٔ مفاهیم و زمینه اهمیت دارد، چرا که مواجههٔ با مفاهیم به شکلی نامعقول دیگر مواجههٔ فلسفی نخواهد بود؛ استدلال جعبهابزار و بخشی از محتوای فلسفه است. جنبهٔ نقادانهٔ تفکر در حلقهٔ کندوکاو نباید و نمیتواند مجزا از موقعیت و زمینهٔ تفکر باشد. جنبهٔ نقادانه بر فرایند، و زمینه و موقعیت بر محتوا تأکید میکند. حلقهٔ کندوکاو البته از ابزار استدلال بهره میبرد و در موقعیتهایی ممکن است در مورد خود این ابزارها نیز به دفعات تأمل کند. این دلیلی دیگر بر پیوند ناگسستنی فرایند و محتوا در حلقهٔ کندوکاو است. حلقهٔ کندوکاو همواره مشوّق نوعی کلیسازی از زمینه و موقعیت است تا به استدلالی با دامنهٔ کلیتر منجر شود.] مگر میتوان موقعیتگرا بود، اما به محتوا توجه نداشت. من دیگر نمیدانم غیر از این، منظور از اینکه محتوا را توجه نمیکند، چه میتواند باشد.
آقای دکتر باقری: جملهای که من از لیپمن خواندم، گویاست: هدف باید تسهیل اکتشافهای کودکان از افکار و تجربههای خودشان با استفاده از فنون فلسفی برگرفته از سنت بسیار غنی فلسفی باشد، این یعنی روشگرایی. چون ایشان سنت فلسفی را از لحاظ روشها مورد تأکید قرار میدهد، نه از لحاظ اندیشهها. سیر و سیاحتی که در تاریخ فلسفه کردند، همین است. رفتند و دیدند، روشها را استفاده میکنند و حداکثر سؤالها را اما نه جوابها را، جوابها در کتابها مشخص است. یکی از معلمها با من صحبت کرد و گفت در کلاس فلسفه برای کودکان به ما گفتند شما هیچ چیزی نگویید، بگذارید بچهها خودشان همین هم هست یعنی در واقع ما نباید یک نظری را بدهیم و بگوییم این نظر است، باید اجازه بدهیم خودشان حرف بزنند و بحث کنند. بیشتر بحث کردن و روشهای منطقی را بکار گرفتن مهم است. هرچند گفتم لیپمن نمیگوید که اگر مطرح کنید، گناه دارد ولی عملاً ساختار این برنامه اینطور است که دستاورد تاریخ فلسفه را بیشتر روشی میداند. اینها که گفتید، منطق یعنی روش، محتوا نیست، منطق، روش است. آ مساوی ب، ب مساوی جیم، آ مساوی جیم، این منطق و روش است و تحلیل در بحث لیپمن خیلی زیاد است ولی همه منطق است. بنابراین خود ایشان با این جمله بیان میکند آن چیزی که از تاریخ فلسفه باید به چنگ بیاوریم، فنون فلسفی است. خود بچهها اکتشاف از کجا کنند؟ از تجربیاتشان و این حرفها، این که روشن است. اما اگر بگوییم بخاطر این است که ترس از تلقین و ترس از این که بچهها میپذیرند، این همان داستانی است که گفتم، اگر قرار باشد بخاطر ترس از چیزی، آن چیز را کلاً نفی کنید، خیلی چیزها را باید نفی کنید. ما باید آن ترس را برطرف کنیم. شما میتوانید اندیشه یک متفکر را مطرح کنید، تلقینی نمیشود وقتی رویش بحث کنید. بحث کنیم، نقد کنیم، نظر بدهیم، ناقدانش را حتی بگوییم. بنابراین برای اینکه ما مشکل تلقین را حل کنیم، راه دیگری وجود دارد، نه اینکه کلاً صورت مسئله را پاک کنیم.
اقتدار روشی هم یک چیزی است که خود لیپمن آن را در جملهای که گفتم، اقرار کرده. میگوید ما نمیخواهیم بگوییم معلم و شاگرد مساوی است ولی در روشی چرا، معلم و شاگرد مساوی نیستند، اقتدار روشی یعنی معلم این کلاس حق دارد از لحاظ روشی اقتدار اعمال کند، این چیزی است که خود لیپمن بیان کرده ولی صحبت سر این است که اگر ما به همان دلیل که اقتدار روشی را میپذیریم، اقتدار محتوایی را هم بپذیریم، مسئله این است. هر گونه سوء استفاده از منصب و جایگاه اسمش اقتدارگرایی است، همهاش هم مردود است ولی اقتدار یعنی آن جوهره واقعی که وجود دارد چه در متدلوژی باشد چه در اندیشهها باشد، از یک قماش است. شما اگر اقتدار روشی را پذیرفتی که پذیرفتی، به همان دلیل باید اقتدار محتوایی را بپذیری اما مشکلات تلقینی بودن در هر دو تا باید به راه درست خودش انجام بشود نه اینکه ما بیاییم قضیه را کلاً برطرف و پاک کنیم بخاطر اینکه ممکن است اشتباهی در آن رخ بدهد.
جواب خانم دکتر راجی به اقای باقری: این دو مقوله را من یک جاهایی واقعاً میبینم که نمیشود جدا کرد، اقتدارگرایی برای کودک .. من یک مثال میزنم، من جایی میروم با یک سری بچههای مسئلهدار کار میکنم، یکی از روشهایی که بکار میبرم، نه فلسفه برای کودکان، روش گفتگو چون اینقدر مشکل دارند. بهرحال من ادعایی ندارم که چیزی میدانم ولی وقتی آنجا میروم با این بچهها وارد بحث میشوم، کلاس شلوغ است لودگی خیلی صورت میگیرد چون بچهها به محیط دموکراتی میرسند که قبل از آن به آنها داده نشده و من اجازه میدهم که این کار را بکنند. موقعی که از جلوی کلاس یک معلمی رد میشوم، این معلم اگر تحصیلات ملاک باشد، دیپلم دارد بعد میبینم او صدا میکند و میگوید بچهها ببینید خانم راجی بخاطر شماها اینجا میآید، سعی کنید از او زیاد یادبگیرید و آنها چشم چشم میگویند. میخواهم بگویم ترس معلم برایش بار دانشی آورده. باور کنید دانش او را بیشتر از من قبول دارند. میخواهم بگویم خطر این مسئله در اینجاهاست.
پاسخ آقای دکتر باقری به خانم راجی: من قبول دارم که وجود دارد. ولی بحث بر سر این است که ما نمیتوانیم بخاطر اینکه از اقتدارگرایی پرهیز کنیم، اقتدار را هم پاک کنیم و کنار بگذریم. این همان است که بچه را با آب حمام دور بریزیم. اقتدارگرایی را باید نقد کنیم، اقتدار را باید نگه داریم والا دچار ورطهای میشویم که پروگرسیویسم در آن افتاد یعنی اشتباه است که سنت را نفی کنیم و بعد شاگرد محور بشویم. یعنی نفی اقتدار فرهنگ، نفی اقتدار دانش و نفی اقتدار روش حتی، چون متدولوژی هم اقتدار دارد. اقتدارها بخشی از تعلیم و تربیت بازشناسی است. البته همانطور که میفرماید این اینقدر ظریف با هم گره خوردند منتها باید تفکیک بشود. اولاً خود معلمها یاد بگیرند اقتدارگرا نباشند، بعد یک مقداری تعلیم و تربیت مسیرش اجتناب ناپذیر است. وقتی آدم یک استاد برجسته دارد، نسبت به او حالتی پیدا میکند، طبیعی است. یواش یواش باید پخته بشود. شما نمیتوانید بگویید چون استادهای برجسته مرید پیدا میکنند، دیگر از فردا استادهای متوسط فقط درس بدهند و تمام برجستهها بروند خانه چون مرید پیدا میکنند، چاره چیست؟ بالاخره این هم یک فرایند دارد. اولاً آن استاد باید خودش مواظب باشد، مرید پرور نباشد، بساط پهن نکند چون بعضی وقتها از این بساطها پهن میکنیم که اینطور میشود بعد هم اجازه بدهیم فرد رشد پیدا بکند. مگر بچه شما وقتی که کودک است، شما را خدا نمیداند؟ مادر برایش خداست، باید هم باشد، اقتضای این رابطه است بعد که نوجوان شد، میگوید نه، این پیغمبر هم نیست چه برسد به خدا بعد او را میاندازد کناری. طبیعتی در رشد وجود دارد. پس با همه ملاحظات من میخواهم بگویم اقتدار را با اقتدارگرایی اشتباه کردن، اشتباه است.
نقد آقای دکتر ناجی به پاسخهای آقای دکتر باقری: در مورد فلسفه و علم من فقط سؤالم این است که اگر بنظر من شما بتوانید پیوستگی یک مادر با فرزندش را بتوانید در همین مثال نشان بدهید، در این مثال هم از گفته لیپمن هم میتوانید پیوستگی فلسفه و علم را نشان بدهید. اما اینکه فرمودید چون تلقین نباید بشود، آیا باید محتوا را ممنوع کنیم؟ من واقعاً تعجب میکنم خود شما و پسرتان کتابهایی ترجمه کردید. اتفاقاً داستانهای پروژه من سال قبل، داستانهای فلسفه برای کودکان بود. یکی از مؤلفههای اصلی داستانهای فلسفه برای کودکان، تأکید میشود که در آن مواضع فلسفی موجود در سنتهای فلسفی، آورده بشود. یک جوری خودتان را طرفدار افلاطون نکنید و ارسطو بماند، اگر افلاطون را میآورید، ارسطو را هم بیاورید منتها با زبان کودک، نه اینکه اصلاً نیاورید، لازم نیست بچهها بویی از این معرفت ببرند، هر چه خودشان فکر کنند، یکی از مؤلفههای اصلیش این است که حتماً باید مواضع گفته شود. این هم چاپ خواهد شد، من هم مدرک دادم که اینها تأکیدشان این است که مواضع فلسفی بیاید اگر بخواهد داستان فلسفی بشود.
اینکه فرمودید پرگماتیسم، رئالیسم را طلاق داده، من مخالفتی با شما ندارم و یکی از دلایلم در مورد اینکه فلسفه برای کودکان پراگماتیستی نیست و مخالفتم با دیوید کندی این است که فلسفه برای کودکان رئالیسم را طلاق نداده، شواهدی و جملاتی وجود دارد که از همان اول لیپمن و شارپ و الآن شاگردان آنها مثل خانم سوزان گاردنر و .... رئالیسم را به رسمیت شناخته اند . مثلا جمله مشهورش گاردنر این است که حلقه کندوکاو، نه دانشآموز محور است نه معلم محور بلکه حقیقت محور است. ما کندوکاو می کنیم، و در انتها با کنار اشتباهات حقیقت را به معنایی کشف کنیم . یا مثلاً کرین موریس یا کاترین مک کال را نگاه کنید، رئالیسم جزء عنوان کتابهایشان آمده پس من فکر میکنم حدسم درست باشد که فلسفه برای کودکان، پراگماتیستی نیست حتی اگر پراگماتیستها سعی کنند ان را مال خودشان بدانند. در کنار این افراد هستند کسانی که میگویند اگزیستانسیالیستی است، بعضی میگویند مکتب انتقادی پشت سرش هست، اگر چه خود لیپمن میگوید من از دیویی شروع کردم ولی خود آقای دکتر کریمی که در اینجا حاضرند مقاله ای از لیپمن ترجمه کرده که میگوید دیویی متوجه نشده بود و من متوجه شدم ؛ میگوید نظریه دیویی در این زمینه خلاء داشت و کاری نکرده بود ، من پر کردم. این را اگر بگوییم ریشهاش در پراگماتیسم داشتن است، یک خرده بی انصافی است.
نظر شما :