نشست تخصصی «تأملی بر نگرش مکانیکی به عالم» برگزار شد.

۱۵ بهمن ۱۳۹۲ | ۱۳:۳۵ کد : ۲۶۱۳۱ اخبار نشست‌ها و سخنرانی‌ها
تعداد بازدید:۳۱
نشست تخصصی «تأملی بر نگرش مکانیکی به عالم» برگزار شد.

نشست تخصصی گروه فلسفه علم و فناوری با موضوع «تأملی بر نگرش مکانیکی به عالم» روز سه شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۲
در سالن حکمت پژوهشگاه علوم انسانی برگزار شد.موضوعات و سخنران این نشست عبارتند از:

بررسی منازعه جوهر گرایان و رابطه گرایان در باب فضا و زمان، دکتر علیرضا منصوری
مقایسه نگرش مکانیکی و اسطوره ای به عالم از منظر کاسیرر، دکتر غلامحسین مقدم حیدری
نگرش مکانیکی به بدن: مناقشه دکارت و هاروی درباب گردش خون، دکتر علیرضا منجمی
نقد هایدگر بر جهانشناسی دکارتی، دکتر مهدی معین زاده
خوانشی از ابن سینا در نقد تلقی مکانیکی از جهان، دکتر عبدالرسول عمادی

گزارش تفصیلی این نشست به قرار ذیل است؛

تأویل، تفسیر یا بازگشایی

مهدی معین‌زاده در ابتدای سخنان خود به نقد هایدگر و دکارت میپردازد و سپس ادامه میدهد: مقصود ما از نقد هایدگر نقدی است که عمدتاً بر وجود و زمان در جامعه‌شناسی دکارتی میگذرد. پس از هستی زمان، در تصویر عصر جهان بازگشتی به مسئله دارد. در قبل از هستی و زمان نیز نقدی بر کتاب روانشناسی جهانبینیهایی از یاسپرس وارد میکند؛ اما هستی و زمان، وجود و زمان کتاب معیار است و بیشترین مباحث به روی آن متمرکز است. در هستی و زمان عمدتاً در بندهای 19 و 21 به‌طور اخص جهانشناسی دکارتی مورد تأویل و ویرانسازی قرار میگیرد. من دو نکته را در مورد تأویل سنت فلسفی توسط هایدگر عرض کنم: اولاً که هایدگر کاملاً معتقد به این امر بوده است که در تأویلِ فیلسوفان سنتی غرب، خیلی وفادار به آرای آن فیلسوفان باقی نمیمانند، این نه به دلیل عدم آشنایی با سنت غرب بوده است و نه به دلیل اهمال و سهلانگاری آن بوده است، بلکه به دلیل نگرشی بوده است که به تأویل داشته است.

در کلمه‌ی آلمانی آئونسلگوم کافی است اگر کلمه را مورد دقت قرار دهیم، همچنین کافی است برای آنکه بفهمیم تأویل از دید هایدگر با تأثیر و تأویل که ما در ذهن داریم و احیاناً بیشتر اندیشمندان در ذهن دارند چه تفاوتی دارد. نه کلمه اینترپریتیشن انگلیسی آن بار معنایی را دارد و نه تفسیر و تأویل عربی دارد، این را در اصطلاح فارسی واگشایی گذاشتند که تا حدی نزدیکتر است. آئوس یعنی بیرون در زبان آلمانی و لگوم یعنی گسترده شدن، تأویل آن‌گونه که از زبان آلمانی برمیآید به این صورت نشان داده میشود که در تأویل خودمان را به بیرون گسترش میدهیم؛ یعنی شما با متن یا سندی مواجه میشوید با متنی از قرون وسطی و متن وحیانی مواجه میشوید، مراد این نیست که مقصود نویسنده یا آن متن را آنگونه که نویسنده و متن میخواستند درک کنید، مراد این است که شما با نویسنده‌ی متن در موضوعی وارد گفتوگو بشوید، در آن موضوع خود را گسترش میدهید. برای این است که هنگامی که هایدگر کتاب نقد عقل محض کانت را که در سنت فلسفی قاطبه‌ی فیلسوفان و اهل فلسفه آن را به‌عنوان کتابی معرفت‌شناختی تلقی میکنند، هایدگر آن را وجودشناسی میداند. وقتی به او می‌گویند -احتمالاً کانت چنین مقصودی نداشته است- میگوید من توجهی به آنکه او مقصود را داشته است، ندارم. اگر کانت حرف خود را ادامه میداد آئوس را به بیرون گسترده میکرد (به این مواردی که من دیدم، میرسید)، در مورد دکارت نیز این کار را انجام میدهد؛ یعنی تصور نکنید وقتی هایدگر قصد دارد تأویل دکارت کند، وفادار به متن دکارت باقی میماند و متن را میآورد؛ اما مرادی که از متن میکند بسیار با قصد دکارت متفاوت است.

 

جوهر جسمانی، مادی و جوهر روحانی، ذهنی

وی در باب ویرانسازی و تفاوت تلقی دکارت و هایدگر توضیح داد: نکته‌ی دوم در مورد اصطلاح ویرانسازی است. هایدگر شاید از بین فیلسوفان معاصر یعنی از بین فیلسوفان قرن 20 بیشترین دل‌بستگی و تعلق را در فلسفه‌ی سنتی و اسکولاستیک داشت، بنیادیترین نقدها را نیز وارد کرده است. این دو پشت و روی یک سکه‌اند؛ یعنی کسی میتواند ویرانسازی کند که تعلق داشته باشد، این هر دو در هایدگر جمع هستند. شاید کمتر فیلسوف قرن 20 آن‌قدر از متون اسکولاستیک و یونان باستان شاهد و مثال میآورد و در مورد اینها بحث میکند، درعین‌حال کمتر فیلسوفی است که نقدی بنیادین که هایدگر بر سنت فلسفی غرب وارد کرده است، وارد میکند. دکارت طلیعهدار است -آنگونه که اکثریت میگویند- او سلسله‌جنبان فلسفه‌ی مدرن بود و هایدگر او را نشانه میگیرد. برای آنکه تلقی دکارت از جهان را به‌عنوان تلقی بداند که عالم جدید ما را ساخته است. هنگامی که از کتاب تأملات دکارتی و فلسفه‌ی طبیعت دکارت نقل میکند، میگوید دکارت آمد و برای سابستنس یا جوهر دو جزء قرار داد؛ یعنی جوهر را بر دو قسم دانست. دکارت در اینکه جوهر را به‌عنوان پایه بداند با متافیزیک ارسطو همرأی بود؛ اما تغییراتی را ایجاد کرد. از نظر دکارت جوهر به دو صورت بود، رسکوژیتال و رسکورپورال، جوهر جسمانی و مادی و جوهر روحانی و ذهنی است.

هایدگر معتقد است اینکه ایده‌ی جوهر آغاز جهانشناسی ما باشد خیلی موارد را برای ما روشن میکند. به نظر هایدگر این ایده‌ی جوهر است که در نهایت به ریاضی دیدن عالم ختم میشود؛ یعنی حرفی که مدام گفته میشود که در عصر جدید جهان مدام به شکل ریاضی دیده شد و معمولاً بنیاد آن را جستوجو نمیکنیم که چه شد که ریاضی دیده شد و به چه معنا است؟ هایدگر سعی دارد که به‌زعم خود تحلیلی از آن ارائه دهد که چطور شد که ریاضیات وسیله‌ی تحلیل و تبیین عالم شد. ریشه‌ی این مورد را در هستی و زمان، جوهر میداند. ایده‌ی جوهر چیست و چه ارتباطی با این امر دارد که عالم را بر اساس آن ببینیم و چه ارتباطی با ریاضیات دارد؟ جوهر در فلسفه امری بود که وجود آن به چیز دیگری قائم نیست، به خودش قائم است.

این جمله از دکارت است: اگرچه برای شناخت جوهر هر صفتی میتواند بسنده باشد، همواره یک خواسته‌ی اصلی در جوهر وجود دارد که مرقوم طبیعت و ذات آن است و همه‌ی صفات دیگر بسته به آن هستند. در واقع اگر جوهر امری قائم به ذات است که وجود آن به وجود موارد دیگر بستگی ندارد، داخل این جوهر نیز صفاتی است که جوهر قائم به ذات بودن خود را به اعتبار آن صفت میگیرد، پس جوهر جسمانی که یکی از دو جوهری است که دکارت برای عالم قائل است، این جوهر جسمانی که قائم به ذات است، قائم به ذات بودن خود را از یک صفت میگیرد. این صفت چه چیزی است؟ به اعتقاد دکارت این صفت امتداد است. صریح جمله‌ی دکارت این است که مسلماً دکارت در درازا، پهنا و ژرفا مرقوم طبیعت و جوهر جسمانی است؛ بنابراین جهان در اندیشه‌ی دکارت جوهر جسمانیاش عبارت میشود از همان امتداد که صحبت شد.

 

جوهر اصلی هر چیز امتداد است

وی در ادامه اذعان داشت: می‌توانید بگویید که از منظر دکارت جهان به‌مثابه شیئی ممتد است. همه‌ی صفات دیگر به تصریح دکارت بر این جوهر و بر این امتداد معنا میشوند، به عبارت دیگر امتداد چیزی است که اگر آن را از جوهر جسمانیِ جسم بگیریم دیگر جسم بودن آن باقی نمیماند. شما میتوانید رنگ را از جسم بگیرید و همچنان جسم باشد، شما میتوانید حرکت را از جسم بگیرید و همچنان جسم باقی بماند، تنها یک چیز است که شما اگر آن را از جسم بگیرید -دکارت معتقد است- دیگر جسمانی بودن آن باقی نمیماند و دیگر جسم نیست و آن عبارت است از امتداد. تمام صفات دیگری را که جسم دارد، میتوانید به این امتداد بازگردانید. او حرکت و وزن را میگوید و در مورد صلابت و سختی توضیح تفضیلی میدهد. ما به جسمی میگوییم سخت است و نرم نیست، این امر ظاهراً چیزی است مربوط به لامسه و احساسات ما و مربوط به سوژه میشود؛ اما دکارت معتقد است که حتی امری مانند سفتی و سختی نیز بنمایه‌ی امتداد دارد. او میگوید چه زمانی به چیزی سفت می‏گوییم، جسمی که شما دستتان را روی آن میکشید یک‌سری ذرات دارد. شما هنگامی که دستتان را در جهت ذرات و در جهت چینش ذرات میکشید و در امتداد این ذرات میکشید، نرم میشود؛ چون مقاومتی وجود ندارد. وقتی در خلاف جهت میکشید، زبر و سفت و سخت به نظر میرسد. در اینجا دیده میشود چیزی مانند صلابت و سختی و نرمی از آن طرف که به نظر می‏رسد، امری نیست که مربوط به امتداد نبوده باشد. حرکت بارزتر به نظر میرسد، وقتی مربوط به امتداد است؛ اما صفتی مانند زبری و سختی هم جوهر اصلی آن امتداد است.

 

جهانشناسی دکارت، ایده‌ی باقی ماندن جسم

مهدی معین‌زاده بار دیگر به هایدگر پرداخت و اظهار کرد: هایدگر بار دیگر به ایده‌ی جوهر بازمیگردد. از اینکه این مورد را برای ما نقد کرد دو چیز به ما میگوید، یکی آنکه در جهان‌شناسی دکارت ماندن یا باقی ماندن جوهر یعنی چه؟ توضیح دهیم که جهانشناسی دکارت قرین با ایده‌ی جوهر است، ایده‌ی جوهر یعنی چی؟ جوهر چیزی است که شما اگر آن را بگیرید دیگر جسم، جسم باقی نمیماند؛ اما مادامی‌که آن جوهر است، جسم کماکان جسم باقی میماند. گویی ایده‌ی باقی ماندن، بنمایه‌ی این جهان را -از نظر دکارت- ساخته است. هایدگر اسم آن را داشته‌ی ایمن میگذارد، منظور ایمن از دستبرد و تغییر است. دو ایده مطرح شد، یکی ایده‌ی جوهر و باقی ماندن و دیگری اینکه دکارت جهان را به‌مثابه شیئی ممتد میداند. از اینکه شیئی ممتد را برای ما تعریف کرد، مقصود او آن شیء ممتد نبود، بلکه قصد داشت به ما نشان دهد در هر چیزی آن باقی ماندن را در نظر میگرفت که چرا مانند شیء ممتد است؟ برای اینکه امتداد باقی میماند.

 در حال حاضر هایدگر به جایی میرسد که به ما بگوید باقی ماندن چه ارتباطی به ریاضیات دارد و چه شد که ریاضیات بنیاد جهان جدید شد؟ در هستی و زمان شما عبارتِ داشته‌ی ایمن را دارید و در پرسش از تکنولوژی 1936 یعنی 9 سال پس از هستی و زمان، ذخیره‌ی قائم و دائم دارید. طبیعت را به‌مثابه ذخیره‌ی دائم و قائم تلقی نمیکند. در اینجا نیز میبینید چیزی که هایدگر روی آن دست میگذارد، همان ایده‌ی ماندن است. چیزی که شما بدانید متعلق به شما است، ذخیرهاش میکنید. در هستی و زمان داشته‌ی ایمن معادل است با بشتند پرسش از تکنولوژی. این موارد با ریاضیات چه نسبتی دارند؟ هایدگر معتقد است اثبات ریاضی چیزی، آن چیز را داشته‌ی ایمن ما میکند. ما تردید را برنمیتابیم برای اینکه آن چیز تردید نمیگذارد که ما چیز را برای خود کنیم. اینکه جهانشناسی جدید با ریاضیات عجین شد کاملاً جوهری نبود؛ اما تصادفی نیز نبود، علت این بود که شما داشته‌ی ایمن از دستبرد تردید را فقط در ریاضی میتوانستید داشته باشید.

تا اینجا هایدگر میآید و گامی برمیدارد که این گام میتواند مناقشهآمیز باشد و نهایتاً چرا میخواهید چیزی داشته‌ی ایمن شما باشد؛ زیرا از دست دادن آن میترسید. ترس گویی بنیاد پدیداری است که در بنیاد جهانشناسی جدید قرار دارد، ترسِ از دست دادن. این ترس از دست دادن باعث میشود در عرصه‌ی جهانشناسی دنبال جوهر برویم و دنبال داشته‌ی قائم، دائم، ایمن برویم و از آنجا به رشته و کورسی که بیشتر از همه میتواند این مقصود ما را برآورده کند و ترس ما را زایل کند، نیازمندیم. میتوانیم ایمان داشته باشیم که خطا میکنیم، اگر بگویید من امری را برای همیشه میخواهم ثابت کنم گویی خواستید بگویید من میخواهم همیشه سیطره و سلطه بر امری داشته باشم. این بحث را در پرسش و تکنولوژی نیز که موضوع اصلی آن تسلط و تعرض به طبیعت و انسان است، ادامه میدهد. بندهای 19 تا 21 هستی و زمان به این امر اختصاص دارد.

 

ماندگاری در عصر تصویر جهان

وی در انتهای سخنان خود بیان داشت: در عصر تصویر جهان نیز موضوع اصلی، ماندگاری است، آنجا میگوید مشخصه‌ی جهان جدید تصویر است، هایدگر در اینجا با جهان‌بینی مشکلی ندارد، بلکه با دیدن مشکل دارد. بیشتر از دو سوم مقالۀ عصر تصویر جهان راجع به مسئله‌ی تصویر است. برای انسان جدید، جهان به‌منزله‌ی تصویر است، تصویر یعنی امر ثابت مقصود این را دارد. تصویر یعنی چیزی که یک بار از آن عکس گرفتید و به جیب خود میگذارید، پدیده را در یک لحظه فیکس میکنید. اینکه در عصر تصویر هایدگر با جهانبینیها مشکل داشته است، عرض کردم کتاب جهانبینیهای یاسپرس را هم نقد میکند، به مسئله‌ی فیکس شدن و داشته‌ی ایمن بودن بازمیگردد. هایدگر در کتاب تئوری معنا و مقولات نزد دانس اسکاتوس مفصلاً به ریاضیات و خصیصه‌ی داشته‌ی ایمن بودن را به بار میآورد، اشاره میکند و در نقد کتاب روانشناسی و جهانبینیهای یاسپرس نیز تأکید دارد.

 

جهان، تجمع مکانیکی از اتمها

عبدالرسول عمادی در باب نخستین دوره‌ی فیلسوفان به ایراد سخنرانی پرداخت و در ادامه توضیح داد: در مجموعه بحثهایی که مطرح‌شده، ممکن است این سؤال پیش بیاید که فلسفه‌ی مکانیکی علی‌الظاهر بیشتر مربوط به قرون 16 و 17 به بعد یعنی رنسانس است؛ بنابراین چه ارتباطی به ابنسینایی که برای 500 یا 600 سال پیش از آن است، دارد؟ در اینجا یک معرفی از دو دوره‌ی تلقی مکانیکی یا مکانیسمی ارائه میکنم تا بگویم ابنسینا در وسط این دو دوره به نوعی نقشی در نقد دوره‌ی اول تلقی مکانیکی از جهان داشته است. اولین دوره، دوره‌ی نخستین فیلسوفان یونانی است؛ یعنی زمانی که فلاسفه‌ی اول یونان و اولین کسانی که به آنان فیلسوف گفتند؛ چراکه پیش از آن چیزی که بشر به‌عنوان دانش بشری میشناخت، نمیتوان اسم آن را فلسفه گذاشت -حرفهای آنان بیشتر اسطوره و افسانه بود-. کسانی که به‌عنوان فیلسوف پیدا شدند، به‌طوری اسطورهها را حفظ کردند و رنگی از فلسفه پیدا کردند، به این معنا که به دنبال تلقی‎‎هایی عقلانیتر، تجربیتر و ملموستر و فهمیدنیتر از جهان دست پیدا کردند، به این معنا آنان را فیلسوف میخوانند.

این دورهای که من به‌عنوان اولین دوره معرفی میکنم، دورهای است که در صحبتهای دوستان نیز بود، شخصیت جهان منتفی میشود و ما با یک پدیده، هیئت یا پیکره‌ی فاقد روح و روان و جان و حیات مواجه هستیم. شخصیت دادن به طبیعت از اهمیت افتاده است، خدایان از توضیح در باب پدیدههای طبیعی ناامید شدند و نقش خدایان محلی و ... کمرنگ شده است و بیشتر به دنبال تبیین پدیدههای طبیعی هستند. فیلسوف شاخصی که در این دوره بسیار مهم است، زیمقراتیس یا دموکریتوس است و اتمگرایی اولیه را محصول وی میدانند. جهان، تجمع مکانیکی از اتمها است، اشیا در جهان بر اساس این تلقی و ماهیت خود عمل میکنند و ملعبه‌ی دست خدایان نیستند. گویا خود هویتی دارند که با اقتضای آن هویت و ماهیت عمل میکنند. گویا چیزی به وجود نمیآید و از بین نمیرود و یا عنصر اصلی که اشیا را تشکیل میدهد، ماندگار و دارای بقا است. واقعیات و پدیدههایی که در جهان اتفاق میافتد، نتیجه‌ی ضروری کارکرد این اتمهای جسمانی است که بر اساس سرشت خود حرکت میکنند و این حرکات باعث ترکیباتی میشود که پدیدههای طبیعی را به وجود میآوردند. در این تلقی، جهان نیازی به خدا یا خدایان ندارد، بلکه مجموعه‌ی کوری است که تحت اتمهای جسمانی حرکت میکنند. همچنین هدف و اختیار جایی ندارد و یک ضرورت کور و حتمی حاکمیت دارد.

این دوره را اگر رها و به دوران نوزایی بیایم که از قرن 16 و 17 به بعد است، این ویژگیها دوباره احیا میشود، کشف روشهای جدید تجربی در مقابل روشهای استدلال قیاسی است. پس از دوره‌ی اتمگرایی، افلاطون و ارسطو و پیروان آنها به روی کار آمدند و منطق تولید شد، همچنین استدلالهای مبتنی بر براهین قیاسی باب شد که در سدههای مختلف حاکم بود، سپس به سمت حاکمیت روشهای جدید تجربی میآییم و استفاده‌ی وسیعی از ریاضیات به‌عنوان ابزار تحلیل داریم. درحالی‌که ریاضیات، دانش جدیدی از طبیعیات را در دوره‌ی قبل از رنسانس دارد و ریاضیات نقشی در تبیین جهان نداشت. جهان طبیعت و فیزیک حوزههای مجزایی بودند. تعابیر ارسطویی مانند صورت، ماده، جوهر، قابلیت و فعلیت، کیفیت، علل اربعه و ... همه رد شدند؛ چون جهان در آن پارادایم اینگونه تعبیر میشد که مرکب از ماده و صورت بود. ماده و صورت ارسطویی بسیار تلاش کردند تا جای اتمهای سرگردان اتمی را بگیرند؛ چون این موارد را یک هویت، روح، غایت و علت غایی برای جسم میدانستند و ماده و صورت را یک واحد صوری در نظر میگرفتند که صورتهای مختلف را بر ماده عرضه میکرد و هویت میبخشید.

 

علل چهارگانه‌ی ارسطو

عمادی در ادامه گفت: دوره‌ی اولیه‌ی تلقی مکانیکی که روح و جان را از پدیدههای عالم زدوده بود، تلقیهای ارسطویی از بین رفته بود و دوباره در دوره‌ی رنسانس احیا شد. کیفیات معقول ارسطو به کیفیات ثانوی تنزل یافتند و یا حتی خطای حس شناخته شدند. به هر ترتیب کیفیات معقول شأنی بالاتر از کیفیات اولیه در تبیین ارسطو داشتند و این‌ها وقتی به سراغ عقل میرفتند که اهمیت بالاتری پیدا میکرد. در دوران رنسانس و تلقی مکانیکی جدید این موارد خطای حس شمرده شدند و آنها نیز کیفیت معقولی دارند و کیفیات مبتنی بر حس و تجربه است. اندازه و شکل و حرکات ذرات نامرئی یعنی همان اتمها جای توان تبیینی ماده و صورت را گرفت که جای بحث این بود که جسم شکل، هیئت و اندازه دارد. این امر ناشی از تجمع اتمهاست که باز هم، همان تلقی ثابت و قدرت تبیینی که ماده و صورت داشت به‌کلی مضمحل شد. نفی علیت غایی و اکتفا به علیت مادی و فاعلی، علل چهارگانه عللی بود که ارسطو وضع کرده بود و میگفت به غایتی مورد نیاز است برای آنکه اتفاقی رخ دهد. همان‌طور که ماده مورد نیاز است و همان‌طوری که فاعل و صورت مورد نیاز است. هر پدیدهای که رخ میدهد باید این 4 علت را به همراه خود داشته باشد و آن علیت غایی که در تعبیر ارسطو مهم شناخته میشد و جدی بود، شاید از علل سهگانه‌ی قبلی مهمتر هم بود. یک هویت و معنایی را به پدیدهها ارائه میکرد که دوباره در این دوره از این هویت پدیدههای جهان تولید میشدند.

 

خدا، علت غایی جهان

وی در ادامه به تلقی اسلامی از جهان و خدا اشاره کرد و توضیح داد: البته در تلقی اسلامی از جهان این علیت غایی یک معنای دیگری یافت و غایت همه‌ی جهان خداوند شد، همان خداوندی که مبدأ و فاعل جهان بود، غایی جهان نیز هست؛ یعنی علیت غایی در تلقی ارسطو این بود که شما هر چیزی که میبینید برای یک غایتی در جهان ساخته شده است. هنگامی که ما نیز چیزی را میسازیم و کاری را انجام میدهیم، یک غایتی را در نظر داریم. تلقی از علت غایی در ارسطو در جهانبینی دینی تبدیل شد به اینکه علت غایی تنها خداوند است و همه‌چیز را به خود خداوند میخواهد بازگرداند. در هر دو معنا، این علیت در دورهی بازگشت اتم‌گرایی و تلقی مکانیکگرایی و فلسفه‌ی مکانیکی نادیده انگاشته میشود. خدا از خیر اعلی (علی) به خیر اولاً (اولی) تنزل پیدا میکند، خدا در مفهوم خیر و شر رخت بربست و خدا در همان علت اولاً و فاعلی اولیه کار خود را انجام داده است و دیگر کاری با جهان ندارد و تنها در سلسله علل مانند علتهای دیگر نقشی را ایفا کرده است.

 

اقنومهای عقل و نفس و طبیعت در اندیشه‌ی ابنسینا

وی در باب ابنسینا و اقنومهای او در رسائل ادامه داد: در آثار ابنسینا، یعنی هم در شفا و هم در اشارات و تنبیهات و به‌ویژه در 8 و 9 اشارات که بحثی در تصوف دارد -که بحث مهمی است- چگونگی وصول نفس انسانی را از کسب دانش در جهان مادی تا صیرورت و رفتن به سمت مبدأ متعالی را در نهم اشارات داریم. در همه‌ی الهیات ابنسینا به نوعی نقش مبدأ و معاد که جهان از خداوند ناشی شده است و به خدا بازمیگردد را میبینیم، به‌ویژه در حوزهی الهیات و به‌ویژه در حوزه‌ی طبیعیات گفته است.

در همه‌ی آثار ابنسینا این دیدگاه مبدأ و معاد که جهان را تبیین اعلی میکند و بیشتر به دنبال علم وقوعی است، میبینیم. ابنسینا دو رساله دارد که یکی تحت عنوان رساله‌ی نیروزیه که از رسائل رمزی ابنسینا است و در آنجا ابنسینا در تلاش است تا حروف مقطعه‌ی قرآن و الفبای زبان عربی و اعداد را با دانش جفر به نوعی به مسئله‌ی تکمیل جهان ارتباط دهد (همان‌طوری که میدانید پدر ابنسینا اسماعیلی بود و به شدت تحت تأثیر اندیشه‌ی اسماعیله بود)، همان کاری که آنها با اعداد و حروف و اقنومهای عقل و نفس و طبیعت انجام میدانند و نسبتی بین اقنومهای حیات مانند عقل، نفس، طبیعت و بعد حروف الفبا و اعداد برقرار میکردند، ابنسینا این کار را با یک تفاوتی در رسائل انجام داد. در آنجا میگوید موجودات چند دسته هستد، یکی عقول که مجرده هستند یا ملائک کاملاً از ماده جدا هستند. عقول هستند که مجرد از ماده نیستند و به ماده‌ی فلکی بستگی دارند و به عنصر پنجم وابسته هستند و سپس طبیعت است که قوایی در جهان جاری است، این قوا را مدیریت و تقویت میکند و در انتها عالم جسمانی است. این 4 گروه را در این بخش قائل است. سلسه‌مراتبی که در جهان است، 3 اقنوم عقل و نفس و طبیعت است که به وجود کامل افزوده میشود و این چهارگانهها اصل عالم میشوند؛ یعنی در رساله‌ی نیروزیه، ابنسینا میگوید در الفبای عربی «الف» مساوی است با یک در اعداد و مساوی با باری و خالق در جهان است. دوم مساوی با «ب» در حروف الفبا است و سپس مساوی با عقل است. «ج» مساوی است با عدد 3 و نفس، «دال» مساوی با 4 است و مساوی با طبیعت است. در آخر چهارتای بعد همین موارد در نسبت خود با موجودات دیگر هستند. این سلسه‌مراتب به عد 9 ختم میشود و 9 تا است و جهان را مرکب از این 9 عدد در رساله‌ی نیروزیه میداند.

ابنسینا دغدغهای داشته است که اگر شما رساله را بخوانید، متوجه خواهید شد که همان دانش یونان و نیز تلقیهای دینی را داشته است، وحیانی و دانش بشری اسماعیلی را داشته است و تلاش کرده است که فلسفه‌ی یونان را با اصول حکمت اسلامی تلفیق کند و نشان دهد که همه‌چیز از یک مبدأ واحدی به‌عنوان باری و خالق آغاز شده و سپس به همان مبدأ اولیه‌ی خود بازمیگردد؛ یعنی مبدأ و معاد را در این بخش دغدغه دارد که به‌طوری منطقی و مستدل که هم نظام اعلی را نشان دهد و هم علتهای فاعلی و مادی را مدنظر داشته باشد و هم آن را بازگشت داده است به آن علت اصلی و غایی که باری است.

پدیدههای جهان طبیعت در این رساله، حروف قرآن تکوینی هستند و تعبیری است که خود دارد و میگوید پدیدههایی که شما در جهان میبینید حروف قرآن تکوینیاند، در مقابل حروف قرآن تشریحی که خود قرآن و کتاب خداست. علوم جهان‌شناختی تأویلی از متن جهان است؛ یعنی همانطور که شما قرآن را تأویل و تفسیر میکنید و مدام مطلب را باز میکنید، وقتی پدیدههای جهان را تفسیر و جهانشناسی میکنید و فلسفه‌ی پدیدهها را توضیح میدهید، شما یک تأویلی از متن جهانی دارید، همان‌طوری که تفسیرها تأویلهای از متن قرآنی هستند. این امر تلاشی است که در این رساله ابنسینا دارد و تأکید میکند کثراتی که در جهان میبینیم و این موارد از آن وحدت به وجود آمدند چه مبنایی دارد. تأکید میکند که تفاوت میان واجب‌الممکن و واجب‌الوجود است و آن چون واجب‌الوجود است، واجب‌الممکنات را به وجود میرساند. هر ممکنی توسط واجب‌الوجود، وجودش ممکن میشود. علت وجود جهان، علم خداوند به جهان است. طرح ابنسینا در صدور مراتب وجود از مبدأ مبتنی بر جهانشناسی نو افلاطونی است. امر مهم در این فرایند برگشت همه‌ی جهان به مبدأ است و تلاش دارد آنچه که از فلسفه‌ی افلاطون و ارسطو و آنچه که از حکمت یونانی است با باورهای جهانشناختی دینی با یکدیگر تلفیق کند. این مورد، بحثی است که در این رساله دارد. ابنسینا خطبهای در این رساله دارد تحت عنوان خطبه‌ی توحیدیه و عمر خیام آن را به فارسی برگردانده است.

 

پذیرش نفس ناطقه توسط انسان به دلیل اعتدال

عبدالرسول عمادی به نظام مبدأیی ابنسینا میپردازد و میگوید: ابنسینا میگوید در نظام مبدأیی قصد دارد تفسیر کند که جهان از جایی شروع میشود و بازمیگردد. در سلسله نظام مبدأیی هر چیزی میان او و خدا واسطه‌ی کمتر، شریفتر است؛ یعنی در نظام مبدأیی هنگامی که شما خدا را به‌عنوان مبدأ در نظر میگیرید، هنگامی که این کثرات از مبدأ جدا میشوند، هرکدام که کمتر واسطه‌ی بین خود با مبدأ دارند، شریفتر هستند. به همین دلیل عقل شریفتر از نفس است و نفس شریفتر از طبیعت است و طبیعت شریفتر از جسم است. هرچه واسطه کمتر باشد در نظام مبدأیی این موارد شریفتر هستند. در سلسله نظام معادی در مسیر برگشت، هرچه که میان هیولی و او واسطه‌ی بیشتر باشد آن شریفتر است. باری، عقل، نفس، طبیعت و سپس این 4 مورد در نسبت خود با سایر پدیدهها در انتها به هیولا میرسند. در نظام مبدأیی وقتی شما مسیر را طی میکنید هرچه فاصله از آن هیولا بیشتر باشد در نظام معادی یعنی بازگشتی شریفتر است. پس پدید آمد که همه‌ی موجودات در تمامی و نیکویی در نوع خویش یکی هستند و تفاوت در شرف افتاده است نه آنکه یکی اولیتر بود به وجود از دیگری.

در اینجا فقط میتوانیم سلسله‌ی به‌اصطلاح شُرَفا را به ترتیب مشخص کنیم، نه آنکه بگوییم این موارد در وجود مانند دیگری اولیتر هستند؛ چون تمامی این موارد منبعث از آن مبدأ متعالی هستند؛ اما به نسبتی که واسطه کمتر دارند، شرافت بیشتری دارند. سپس در انتها مطلبی را میگوید که قابل تأمل است و میگوید چون مزاج نوع انسان معتدل بود، اضداد در پذیرفتن نفس ناطقه مانند اجرام سماوی گشت؛ یعنی میگوید علت آنکه توانست نفس ناطقه را بپذیرد، چون در او یک اعتدالی بود و نفس ناطقه در سایر موجودات قابل پذیرش نبود، چون آنها فاقد اعتدال بودند و این نفس انسانی یک حالت اعتدالی داشت؛ بنابراین توانست نفس ناطقه را بپذیرد و چون از ماده مفارقت یافت مانند ملائکه گشت. او علت بقای نفس را تبیین میکند که چرا این نفس باید باقی باشد؟ علتش این بود که مزاج آدمی قابلیت داشت که نفس ناطقه را در خود بپذیرد. نفس ناطقه به جایگاه ملائکه ارتقا پیدا کرد؛ بنابراین توانست در تمام جهان توسعه پیدا کند و جاودان باقی بماند. آغاز همه‌ی چیزها به خدا و بازگشت همه‌ی چیزها نیز به اوست و این همان تعبیری است که ابنسینا از «انا لله و انا الیه راجعون» دارد. من این را مطلبی دیدم و نقدی بر مطلب سرگشتگی که در دومکریتوس و رنسانس تولید شد. 

ماده امتداد است و امتداد، ماده

منصوری در ابتدای سخنرانی خود با اشاره به آنکه دیدگاه مکانیکی چگونه تأثیر خود را بر تحولات فیزیک در قرن 19 گذاشت، بیان داشت: اگر بخواهیم به‌طورکلی ویژگیهای مکانیکگرایی یا فلسفه‌ی مکانیکی را بیان کنیم، مشخص است که در این نوع دیدگاه این صورتبندی وجود دارد که تمام پدیدهها به کنش و واکنش بین ذرات و نیروهای بین آنان تحویل میشوند. اگر به دیدگاه دکارت برگردیم و به تعریفی که از ماده ارائه داد، توجه کنیم، تعریف ذات‌گرایانه‏ای بود از آنکه ماده عبارت است از چیزی به نام امتداد و امتداد نیز همان ماده است و بنابراین مکان با توجه به این تعریف، تعریفی ذاتی و امر ممتدی است، در نهایت از این نتیجه گرفت که خلأ وجود ندارد. این بحث او را به این سمت کشاند که نظریه‌ی حرکت و اینکه چگونه حرکت اتفاق میافتد از طریق خلائی است که بین ذرات وجود دارد. به‌طورکلی این دید، مکانیک‌گرایانه است و میخواهیم بدانیم این دید و نگاه فلسفی چگونه در فیزیک قرن 19 تأثیر خود را گذاشته است. اگر نظریههای فیزیک در این قرن را مورد بررسی قرار دهیم، میتوانیم این مباحث را در 4 بخش، نظریههای گرما، نظریه‌ی الکتریسیته، نظریه‌ی مغناطیسی و نظریه‌ی نور طبقهبندی و مورد بررسی قرار دهیم.

مشخص است که در اواخر قرن 19 هستیم که نظریه‌ی الکتریسیته و مغناطیس تلفیق میشوند و نظریه‌ی الکترومغناطیس به وجود میآید؛ اما پیش از آن نظریه‌ی الکتریسیته و مغناطیس را جدا از هم داشتیم. اگر از دید یک فرد تأثیرگذار مانند هلم‌هولز (helmholz) بخواهیم چگونگی تأثیر مکانیکگرایی را ببینیم در این نقل قول مشخص است که این نوع پارادایم چگونه تأثیر خود را در فیزیک نشان میدهد. مسئله‌ی علم این است که بتوانیم پدیدههای طبیعت را به نیروهای جذبی و دفعی تحویل کنیم و برحسب آن بنویسیم، نیروهایی که کاملاً تابع فاصله هستند و قابل فهم بودن آن از نظر من به‌عنوان فیزیکدان به این شکل صورتبندی بشود و دیده شود. اگر این کار انجام شود میتوان گفت که هدف ما در علم به انجام رسیده است و میتوانیم بگوییم که تبیین علمی ارائه کردیم.

 

نظریه‌ی کالریک و قانون بقای کالریک

 منصوری در ادامه اذعان داشت: اگر بخواهیم بدانیم این نوع نگاه چگونه در نظریهی گرما خود را نشان میدهد، وجه بارز آن همان نظریه‌ی کالریک است. در مکانیک بحث جرم را داریم و باید جوهری مانند جرم را فرض کنیم که کار آن را انجام میدهد، این کنش بین ذرات بر اساس چیزی به اسم کالریک است و بار آن مکانیکگرایی را به دوش میکشد. متناسب با آن قانونی به نام قانون بقای کالریک داریم، همانطور که قانون بقای جرم داریم، فرض میکنیم قانون بقای کالریک داریم. با چنین مفروضاتی که فرض هستند و شباهت بین آن چیزی که در مکانیک است صورتبندی میشود. تبیینهای خود را ارائه میکنیم و این وجه تمایز را داریم که برخلاف جرم که قابل اندازهگیری است، نمیدانیم کالریک چیست، یک جوهر مادی بیوزنی قلمداد میشود. اگر بخواهیم ریشهها و تأثیرات مکانیکگرایی را ببینیم، غیر از بحث قانون بقای کالریک و نظریه‌ی کالریک، بحث انرژی نیز مطرح است. هنوز چیزی به‌عنوان قانون بقای انرژی در اواسط قرن 19 نداریم؛ اما آنگونه که قانون بقای انرژی خود را نشان میدهد سیطره‌ی مکانیکگرایی نیز خود را نشان میدهد. در این دوره مکانیکگرایی در نظریه‌ی گرما به حالت آنالوژی و تمثیل خود را نشان میدهد. همان‌طور که در مکانیک سیالاتی را داریم که بر اساس آن توضیح میدهیم، در اینجا نیز با گرما به همان شکل برخورد میکنیم.

علی‌رغم تحولاتی که در کنار گذاشتن نظریه‌ی کالریک به وجود آمد این نظریه کنار گذاشته میشود و بحث انرژیک وارد میشود. این بحث تحت تأثیر کارهای که افراد مختلف انجام دادند رخ داد. یکی از مسائل، اصطکاک بود که تفهیم آن در حوزه‌ی نظریه‌ی کالریک مشکل بود و باعث نشد که نگرش مکانیکی کنار گذاشته بشود، مشکل این بود که وقتی اصطکاک گرما تولید میکند، نمیتوانستیم با قانون بقای کالریک توضیح دهیم؛ چون چیزی از بیرون وارد نمیشود که بگوییم جسم در حال گرم شدن است. یک مادهی تبصرهای که وارد شد، این بود که شاید اصطکاک گرمای ویژه را تغییر میدهد و با خاصیت جسم ارتباط دارد.

البته این‌طور نبود که با این آزمایشها تحت تأثیر آنچه ما اسم آن را کروشال اسپریمنت میگذاریم، قرار بگیریم. یک بار که این آزمایش انجام شد همه بپذیرند نظریه‌ی کالریک کنار گذاشته شده است. تا اینکه ما به‌اصطلاح میبینیم که این ایده وارد بحث میشود که ما چیزی داریم که گرما ناشی از چیزی است که حرکت نام دارد و کم‌کم ارتباط بین ایده‌ی حرکت و کار که با بحث حرکت مرتبط است با گرما پیدا میشود. پس از اینکه ایده‌ی آزمایش رام فورد به‌عنوان یک قدم بزرگ برداشته شد، تعابیر اینگونهای که گرما را به بحث انرژی و کار ارتباط دهد توسط مایر و ژول نیز مطرح شد که حرکت و کار را با مقدار گرما مرتبط میکند. اما همان‌طور که گفته شد هنوز تعارضاتی که نظریه‌ی کالریک دارد به معنی کنار گذاشتن مکانیکگرایی نبوده است. کارنو قانون دوم ترمودینامیک را مطرح میکند، تعابیر وی از بحث مواردی که در حوزه‌ی ترمودینامیک اتفاق میافتد نسبت به ژول متفاوت و دارای اختلافاتی است و این اختلاف به این دلیل است که کارنو هنوز به نظریه‌ی کالریک اعتقاد دارد.

 

عدم امکان حرکت و تحولاتی در مکانیکگرایی

وی با توجه به توضیحات ارائه‌شده درباره‌ی قانون کالریک به قانون بقای انرژی پرداخت و توضیح داد: اگر بخواهیم قانون بقای انرژی را توضیح دهیم وجوهی دارد که چطور در نهایت صورتبندی نهایی، اصل بقای انرژی به شکل امروزی آن بیان شده است و در هیچ صورتی در ابتدا به این شکل نبود. اصول بقای انرژی نقش وحدت‌بخشی در علوم دارند و در آثار مختلف فیزیکدانان میتوانیم ببینیم. اصل بقای انرژی در کار فارادی که در مقاله‌ی معروف خود مرتباً در مورد تبدیل نیروها به یکدیگر صحبت میکند. وجه دیگری از بحث بقای انرژی، بحث عدم امکان حرکت است، تمام این موارد بار دیگر تحت تأثیر مکانیکگرایی است. تمایز بین نیرو و انرژی را در کارهای فارادی می‎‎بینیم، فارادی میگوید منظور من از نیرو علت است؛ چون نیروهایی که میبینید، متمایز هستند و نیروهای یک ماشین با نیروهای دیگر متفاوتند.

در مکانیک کوانتوم علیت را به تغییر از اصل بقای انرژی تعبیر میکنند. مجموعه‌ی این مؤلفه‌ها نشان میدهد که همه‌ی اینها تحت تأثیر مکانیکگرایی هستند و در صورتبندی نهایی، اصل بقای انرژی خود را نشان میدهند. این موارد اجمالی از مواردی بود که در نظریههای گرما در قرن 19 رخ داده است که تأثیر مکانیکگرایی را نشان میدهند.

در خصوص نظریههای مغناطیس و الکتریسیته نیز این وضعیت را میبینیم. مفهوم پتانسیل را شبیه موردی که در مکانیک نیوتنی داریم. البته حرفهایی وجود داشت که این جواهری که در اینجا فرض میکنیم هیچ نوع مشاهده‌ی مستقیمی هم از آنها وجود ندارد و بیوزن هستند و مانند جرم نیستند که آنها را وزن کنیم تا چه حد میتوان در مورد اینها مطمئن بود و تبیین کرد؟ این امر به تنهایی از نزاعهایی است که در این قرن به‌صورت فراوانی در آثار فیزیک‌دانان و فیلسوف فیزیکدانان دیده میشود. از اینجا به بعد اعوجاجاتی را میتوان در نگرش مکانیکی دید، دو تا از این آزمایشها، آزمایش رولند و ارشتد است. این موارد به‌واسطه‌ی اختراع ولتا بود. تمام این اختراعات با دید مکانیکگرایانه و انرژی بحث میشوند حتی نظریه‌ی نور نیز با این واسطه ارائه میشدند. نظریه‌ی مادهای که ابتدا دکارت ارائه کرد بیتأثیر نبود. تحت تأثیر دیدگاهها و نظریههای علمی دید مکانیکگرایانه نیز دارای تحولاتی است، از اینجا به بعد دید میدانی وارد میشود و پس پذیرش نیروهای غیرمرکزی که فارادی روی آن دست میگذارد یا کاری که کانت در رد نظریه‌ی پیوسته کرد و او کتاب مبانی فلسفی فیزیک دارد.  

وی در انتها توضیح داد: اگر جمعبندی درباره‌ی معضلات نگرش مکانیکی داشته باشیم، بحث آزمایشهای رولاند و ارشتد مطرح بود و برخی مسائلی که اتر در حوزه‌ی نظریه‌ی ماده و نور داشت و کم‌کم فارادی بازمیگردد به این سمت که باید نظریهی خود در مورد ماده را تغییر دهیم و به دیدگاه افرادی مانند پریسلی مطرح کنیم که ما یک ملأ نوری داریم که از خود میتواند توانی داشته باشد که اسم آن را میدان میگذاریم. برای آنکه چگونگی انتقال نیروها را از طریق این فضایی که بین اجرام وجود دارد، پر کنیم؛ یعنی شکلگیری و ورود میدان یک مقوله‌ی جدید و متافیزیکی جدید است و نظریهها را در اینجا شاهد هستیم؛ بنابراین، این بحث خلاصهای از مباحثی بود که در طول نگرش مکانیکی و چگونگی تأثیر آن بر روند فیزیک قرن 19 داشته است.

 

بدن به‌مثابه ماشین

دکتر علیرضا منجمی سومین سخنران این نشست بود، وی با اشاره به بحث فلسفه‌ی مکانیکی در بدن سخنرانی خود را آغاز کرد و متذکر شد: سعی دارم در یک کیس استادی(مطالعه موردی) برای شما نشان دهم. معمولاً منازعهای بین هاروی و دکارت در باب گردش خون وجود دارد. زوایای فلسفه‌ی مکانیکی را در بدن یعنی بدن به‌عنوان موضوع فلسفه‌ی مکانیکی چگونه در مناقشه‌ی دکارت و هاروی خود را نشان میدهد و سپس گسترش آن در قرون بعدی چگونه است را توضیح خواهم داد. اگر خلاصه توضیح دهیم که نگرش مکانیکی به بدن چه معنایی دارد، میتوانیم بگوییم بدن مانند یک ماشین است؛ اما هنگامی که با این موضوع برخورد میشود به نظر میآید خیلی ساده‌لوحانه و ابلهانه است که بگوییم بدن انسان مانند یک ماشین است؛ چراکه انسان چیزی بیشتر از یک ماشین است؛ اما توضیح میدهم که به این سادگی نیز باید با این موضوع برخورد کرد. این امر مانند آن موضوع پوزیتیویست یک انگ شده است که به‌راحتی زده میشود، بدون آنکه تأمل کنیم مراد از آن چه بوده است؟ اینکه بدن را به‌مثابه ماشین تلقی کنیم چگونه شکل گرفته است؟

اولین مورد کلمه‌ی مکانیسم است که مکرراً در متون طبی به کار میرود و این از ایده‌ی فلسفه‌ی مکانیکی به بدن بیرون آمده است. مکانیسم را هنگامی که در متون زیست و ... میبینید به سازوکار تعبیر میکنند؛ اما سازوکار را هنگامی که برمیگردانیم بخش مکانیکی از آن گرفته میشود. پیش از آنکه وارد بحث دکارت و هاروی شویم چند نکته مهم است که به نظر میآید در مورد آن توضیح دهیم. در مورد زمانه و زمینهای که این بحث شکل گرفت، فلسفه‌ی طبیعی چه بود و چه تفاوتی با مکانیکال آرتز داشت. تا پیش از قرن 17 مکانیک یک علم سازمان‌یافته نبود، مکانیک چیزی بود که بیشتر به‌عنوان یک نوع هنر تلقی می‌شد تا علم. به ترجمه‌ی عربی که از آن است، اعراب مکانیک را علم‌الحیل میگفتند، علمی که در کار ترفند و نیرنگ و چنین مواردی است. اگر به محصولاتی که آن زمان مکانیکال آرتز تولید کرده است نگاه کنیم، مواردی مانند ساعتهای آونگ‌دار است که بسیار شگفتانگیز است؛ مثلاً یک تعداد لشکر، سرباز و فرمانده و اسب و گاری از ساعت میآمدند بیرون و بازمیگشتند. مورد وسیع و گستردهای بوده است، بدون آنکه هیچ ایده‌ای وجود داشته باشد، برای آنکه مکانیک را میتوان برای تصرف طبیعت و در پیوند با علم به کار برد، این نکته‌ی بسیار مهمی است.

در اینجاست که میتوانیم ببینیم برای اولین بار این دو کمی به یکدیگر نزدیک میشوند، یک نکته‌ی خیلی مهم که راه را برای استفاده از متافر ماشین یا ساعت در بدن یا هر چیز طبیعی دیگر باز میکند. این ایده است که فکر میکنید بین عوامل طبیعی و مصنوعات که ماشینها یکی از آنها هستند تفاوتی وجود ندارد؛ چون از زمان یونانیان بین اپیستمه و تخنه تفاوت میگذاشتند. اپیستمه درباره‌ی امور طبیعی بود؛ یعنی چیزهایی که وجود دارد و تخنه به مصنوعات میپردازد؛ یعنی مواردی که صنعتگر آنان را میسازد. تلقی آنها این بود که این دو امر کاملاً متفاوت از هم هستند. اولین بار شما در متون دکارت به‌صراحت میبینید که میگوید من هیچ تفاوتی بین ماشین ساخت بشر و باقی امور طبیعی نمیبینیم. این راه را باز میکند برای آنکه از متافر ماشین یا ساعت برای فهم بدن استفاده کنیم؛ مثلاً اگر شما در برهانهای خدا نیز ببینید، برهانی وجود دارد که چون این ساعت را یک ساعتسازی ساخته است، پس این جهان را یک خدایی آفریده است، این امر نیز ادامه‌ی فهمی از طبیعت است.

بنابراین، یک نکته‌ی خیلی مهمی که باید بیشتر درباره‌ی آن تأمل شود این است که معمولاً این تلقی وجود دارد که باید فلسفه‌ی مکانیکی توسط دکارت و هم‌عصران آن وضع شده باشد و سپس علم مکانیک، پیشرفت آن در سیر تاریخی برعکس است. تأثیرپذیری قرن 17 از ساعت و میکروسکوپ و تلسکوپ بسیار چشمگیر و مهم است. نکتهای که مهم است بر اساس فلسفه‌ی مکانیکی طبیعت را از روی شکل و اندازه حرکت و ... در بخشهای کوچکی از یک کالبد کلی میتوانیم بفهمیم و این را نیز میدانیم.

 

در فلسفه‌ی مکانیکی راه فهم طبیعت گشوده است

دکتر منجمی در ادامه‌ی بحث اذعان کرد: موضوع مهم تقابلی است که بین فلسفه‌ی مکانیکی و حقیقتگرایی وجود دارد. دکتر منصوری نیز اشارهای به حیاتگرایی در فیزیک داشتند. در اینجا در مورد بدن این مناظره وجود دارد. بخشی از تحقیق گیلبرت (پزشک) که تحقیق او در باب مغناطیس بسیار معروف است و همان آزمایشی که برادههای آهن را قرار می‏دهد و فرم میدان شکل میگیرد. اما تلقی گیلبرت از مغناطیس را که ببینید متوجه میشوید کاملاً از تلقی‌ای که ما در حال حاضر داریم متفاوت است. قطبهای شمال، جنوب مغناطیس، قطبهای شمال و جنوب عالم است، حرکت مغناطیسی نشانهای از توافق و اختیار است، یک روح مغناطیسی برای نظم‌دهی به این جهتها وجود دارد. آهنی که محروم از مغناطیس است مانند یک آدم سرگشته و گمراه است. همه‌ی عناصر طبیعت دارای روح هستند و همگی میتوانند فکر و تدبیر کنند و این نیروی حیاتی در مرکز تفکر حیاتگراها قرار دارد. طبیعت با نبض زندگی میتپد و هیچ مادهای یافت نمیشود که خالی از حیات و ادراک باشد. یک حیات ذی‌شعور را در اصل باور داشتند. از سمت دیگر فلسفه‌ی مکانیکی وجود داشت که فکر میکنم به اندازه‌ی کافی همکاران به آن اشاره کردند و در باب ماده و آنکه ماده یک امر خنثی است.

بنابراین، به‌عنوان نکته هرکدام از این نحلههای فکری یک متافر را در نظر دارند. حیاتگراها متافر حیات و زنده بودن، حیات انسانی و روح انسانی را در نظر داشتند و فلسفه‌ی مکانیکی متافری مانند ساعت را پذیرفته بودند؛ اما جنبه‌ی دیگری نیز این تفاوت فلسفه‌ی مکانیکی و حیاتگرایی داشت و آن این بود که در فلسفه‌ی مکانیکی راه فهم طبیعت گشوده است؛ اما حیاتگرایی همیشه وجه رازآلودی از طبیعت را در نظر داشت که کاملاً به چنگ نمیآمد. بنابراین، تلاش فلسفه‌ی مکانیکی این بود که کاملاً همه چیز را بفهمد و هیچچیز در مقابل عقل بی‌حجاب نماند. نکته‌ی بسیار جالبی که در تاریخ علم وجود دارد و معمولاً کمتر مورد توجه قرار گرفته است تأثیری بود که دکارت بر پزشکی داشت. همان‌طور که در تاریخ علم نیز نشان داده شده است، مثلاً نیوتن در 30 سال آخر عمر خود به دنبال این بود که تاریخ پایان جهان را پیدا کند و این امر در مورد چیزی که در حال حاضر از نیوتن میشناسیم کاملاً متفاوت است. دکارت نیز بسیار زمان گذاشت برای آنکه بتواند فلسفه‌ی مکانیکی خود را در طب جاری کند و به دنبال یک طب بود و در این زمینه بسیار کار کرد؛ اما کم از آن میدانیم بیشتر به فلسفه‌ی نظری و کارهایی که در ریاضی انجام داده است توجه کردیم؛ چراکه این روایت بیشتر به مذاق ما خوش میآید. حتی دکارت برای خود و دوستان و اطرافیان طبابت انجام داده است.

نکته‌ی مهمی که باید به آن اشاره کرد این است که تلقی‌ای که دکارت در اول مقدمات کتاب خود نیز توضیح میدهد، تلقی از معرفت بشر است که ریشه‌ی درخت متافیزیک است، تنه‌ی درخت فیزیک است، شاخهها و میوههای آن در 3 علم خلاصه میشوند: طب، اخلاق، مکانیک. بنابراین، در دیدگاه دکارت طب امر مهمی بوده است و تلاش داشته فلسفه را تا آخرین درجه در طب به کار ببرد که در بسیاری از موارد ناموفق بوده است.

 

منازعه‌ی هاروی و دکارت

دکتر منجمی در ادامه‌ی سخنان خود وارد بحث گردش خون شد و در باب منازعه‌ی هاروی و دکارت اظهار کرد: در این قسمت وارد بحث گردش خون میشوم و اینکه قبل از هاروی و دکارت در مورد گردش خون چه ایدهای داشتند. اولاً، گردش خون بسته نبود و عروق به یکدیگر متصل نبودند، سیاهرگها و سرخرگ‌ها به یکدیگر متصل نبودند، بین دو قسمت قلب یک دیواره وجود نداشت، قلب آن مقداری که در حال حاضر اهمیت دارد آن زمان اهمیتی نداشت، مهمترین قسمت کبد بود که خون را میساخت سپس این خون به قلب فرستاده میشد، از قلب به ریه میرفت در آنجا هوا میگرفت و سپس به مغز فرستاده میشد و نیروی حیاتی میگرفت و سپس در اعصاب منتشر میشدند. بنابراین، ایده این بود که خون تولید میشود، سپس مصرف میشود و دوباره تولید میشود. درحالی‌که فهم ما از خون این است که خون در یک مدار بسته میچرخد و حجم آن ثابت است. یکی از علتهایی که تلقی آنها از مغز با تلقی ما در حال حاضر متفاوت است، این است که اگر شما چند روز جسدی را به حال خود بگذارید و سپس آن را باز کنید چیزی که در درون جمجمه میبینید شبیه فرنی است؛ چون مغز پر از آنزیم است و به‌سرعت لیز میشود و به نظر نمیآمد آن چیزی که شبیه فرنی است چندان نقش مهمی در حیات آدم داشته باشد. برعکس، کبد در جسد چون یک عضو توپُر است بعد از مدتهایی که از مرگ میگذرد هنوز یک عضو مهم به نظر میآید.

اما اتفاقی که میافتد این است که هاروی شروع به مشاهداتی در حیوانات میکند. او قفسه‌ی سینه‌ی حیوانات زنده را باز میکرده و ضربان قلب را در حین زدن مشاهده میکرده است، آزمایشهایی نیز روی انسان انجام میدهد. نکته‌ی مهمی که هاروی توضیح میدهد و این محل تلاقی و نزاع هاروی و دکارت است، این است که اولاً گردش خون وجود دارد؛ یعنی عروق به یکدیگر متصلند و یک سیستم بسته از گردش خون وجود دارد. قلب نیز به‌مثابه تلمبه عمل میکند و بنابراین قلب یک نقطه‌ی مهم در سیستم گردش خون است. آن زمانی که هاروی ایده‌ی خود را مطرح میکند، بسیار در دانشکدههای پزشکی و دانشگاهها مذمت و تکفیر میشود و مورد قبول واقع نمیشود.

دفاعی که دکارت از ایده‌ی هاروی میکند، کمک میکند که این ایده بیشتر پا گیرد و پس از مدتی مورد قبول واقع شود. بنابراین، این نکته‌ی مهمی که قلب به‌مثابه تلمبه است و یک سیستم لوله وجود دارد که این مایع در آن حرکت میکند، به مذاق دکارت نیز خوش میآید؛ چون با ایده‌ی مکانیکی که دکارت از بدن داشت کاملاً سازگار بود. با اینکه ایده‌ی هاروی از گردش خون به نظر میآمد مکانیکی است؛ اما کاملاً با تعابیر حیاتگرایانه موضوع را توضیح میداد؛ مانند آنکه قلب خورشید عالم صغیر است، قلب محل احساسات و عواطف است. نکته‌ی جالبی که وجود داشت این بود که دکارت با ایده‌ی هاروی با آن قسمت لولهها و حرکت مایع در درون آن مشکلی نداشت، بلکه محل نزاع هاروی و دکارت مربوط به تلمبه میشد. مشکلی که دکارت با ایده‌ی تلمبه داشت، معلوم نبود که منشائی که این تلمبه را به کار میاندازد، چیست؟ چون دکارت تصور میکرد که این امر بار دیگر راه را باز میکند برای ورود یک نیروی مرموزی که نیروی حیاتی میخوانیم و به شدت با این بخش مخالفت میکرد.

بنابراین، دکارت ایده‌ی متفاوتی در مورد گردش خون میدهد با اینکه سیستم قلب و عروق را میپذیرد، به جای تلمبه از ایده‌ی گرم کردن استفاده میکند. در مورد قلب میگوید، خون در داخل قلب بر روی هم تلنبار و گرم میشود، سپس هنگامی که خون به میزان زیادی گرم شد از قلب خارج میشود. تفاوت در این بود که دکارت معتقد بود وقتی قلب منبسط میشود خون از آن خارج میشود، درصورتی‌که هاروی بر اساس مشاهداتی که به روی حیوانات داشت دقیقاً برعکس میگفت که چون قلب یک تلمبه است و خون در داخل آن جمع شده است وقتی منقبض میشود خون از داخل آن خارج میشود، پس اینجا جایی است که به روشنی نشان میدهد چگونه ایده‌ی مکانیکی دکارت با اینکه (در مورد بدن) بر ایدهای که هاروی داشت معتبر بود؛ چراکه قصد داشت راه را بر حیاتگرایی درهرصورت ببندد، آموزهی کاملاً نادرستی را در مورد انقباض و انبساط قلب می‏گفت، کاملاً برعکس چیزی که در واقع وجود دارد.

 

نیروی حیات، نیروی مرموز الکتریکی

منجمی در انتهای سخنان خود به بحث نیروی الکتریک پرداخت و در پایان گفت: اگر در حال حاضر که دقیقتر میدانیم به موضوع نگاه کنیم، آن چیزی که باعث انبساط و انقباض قلب میشد نیروی الکتریکی بود که در داخل قلب وجود دارد. جریان الکتریکی را هیچکدام از این دو نمیدانستند و به ایدهای مانند گرم کردن و باقی متوسل میشدند. هنگامی که فیزیولوژیستها نیروی الکتریکی را در عضلهی قورباغه‌ها پیدا کردند بسیار هیجان‌زده شدند؛ چون احساس کردند این همان حیاتی است که به دنبال آن میگردند؛ یعنی آن نیروی مرموز همان نیروی الکتریکی است.

به‌عنوان آخرین کلام بار دیگر اگر بازتولید ایده‌ی تقابل حیاتگراها و فلسفه‌ی مکانیکی را ببینیم، میتوانیم در مهندسی ژنتیک و سلولهای بنیادی این منازعه را دوباره پیدا کنیم. در حال حاضر هنگامی که میخواهیم در باب فلسفه‌ی مکانیکی در بدن صحبت کنیم، مسلماً تلقی اینکه انسان شبیه ماشین است را کسی از آن دفاع نمیکند. هنگامی که در مورد فلسفه‌ی مکانیکی صحبت میکنیم باید بتوانیم بیماریها و کارکرد بدن را بر اساس مکانیسمهای فیزیکی و شیمیایی توضیح دهیم. بنابراین، چنانکه کارکرد بدن را بر اساس مولکول‌ها توضیح دادیم، آن زمان فلسفه‌ی مکانیکی دوباره ظهور و بروز پیدا میکند. مهندسی ژنتیک را میتوانیم بگوییم نماینده‌ی فلسفه‌ی مکانیکی است؛ یعنی چیزی که برای هرکدام از صفات و رفتارهای ما، یک محلی را در یک مولکولی نشان میدهد، این ادعای آنان است. از آن طرف قضیه‌ی سلولهای بنیادی را میبینید که حتی در درمانهای طبی کم‌وبیش رایج شده است که نوعی حیات ذی‌شعور در آن وجود دارد. درست است که سلولی را کشت میدهند و جدا میکنند و در درمان به کار میگیرند؛ اما تلقی آنان این است که آن سلول ذی‌شعور است و خود میداند که کجا باید برود و اثر کند و التیام ببخشید و درمان کند. البته بحث حیاتگراها و مکانیستها هنوز در طب وجود دارد و کم‌وبیش خود را نشان میدهد، این شاید آخرین نمونهای باشد که میتوانیم ببینیم.

انقلاب کپرنیکی؛ تغییر نگاه به عالم از اسطورهای به مکانیکی

دکتر غلامحسین مقدم حیدری، عضو هیئت علمی گروه علم و دین در پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، ابتدا در رابطه با مرکززدایی صحبت کرد و توضیح داد: مرکززدایی اول توسط کپرنیک بود که مرکز عالم را از زمین تا خورشید میدانست، برای عالم مرکزی قرار نداد، بلکه تنها منظومه‌ی شمسی را در نظر گرفته بود. عالم مرکز خاصی ندارد، بلکه مجموعهای از ستارگان است که در یک فضای لایتناهی رها شدهاند. دوم توسط داروین ارائه شد و انسان از اشرف مخلوقات به پایین کشیده شد و موجودی در ادامه‌ی تکامل موجودات دیگر کره‌ی زمین قرار داد. مرکززدایی سوم توسط مارکس انجام شد که نقش محوری تفکر را به‌عنوان تنها علم تعیین‌کننده به عوامل اقتصادی تحلیل کرد.

شاید مهمترین این 3 مورد که تأثیر فوق‌العاده‌ای بر این موارد داشت، کاری بود که کپرنیک انجام داد. در انقلاب کپرنیکی که در بین قرن 16 و 17 در غرب رخ داد، انواع و اقسام بررسیها در انقلاب کپرنیک پیشبینی شده است. برخی افراد انقلاب کپرنیکی را به‌عنوان تغییر نگاه بشر از یک نگاه ارسطویی به یک نگاه مکانیکی به عالم در نظر میگیرند. برخیها آن را ادامه‌ی تحولاتی در نظر میگیرند که در قرون وسطی و در آن دوران انجام شده بود، این تحولات با پیشرفتهایی که داشت به نگاه مکانیکی دکارت و سپس به کانت رسید که از منظر مختلف بررسی میشود، هم از منظر فلسفی و هم از منظر جامعهشناسی به آن نگاه میشود. به‌طور مثال از منظر مطالعات جامعهشناسی شما میتوانید به کتاب و رساله معروف مرتون نگاه کنید؛ چراکه بررسی نهادهای اجتماعی در شکلگیری انقلاب کپرنیکی را نشان میدهد.

 

نگاه متمایز کاسیرر به عالم

وی در ادامه به کاسیرر و اhttps://www.ihcs.ac.ir/fa/news/7276/%D9%86%D8%B4%D8%B3%D8%AA-%D8%AA%D8%A3%D9%85%D9%84%DB%8C-%D8%A8%D8%B1-%D9%86%DA%AF%D8%B1%D8%B4-%D9%85%DA%A9%D8%A7%D9%86%DB%8C%DA%A9%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D8%B9%D8%A7%D9%84%D9%85-%D8%AF%DA%A9%D8%AA%D8%B1-%D8%BA%D9%84%D8%A7%D9%85%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86-%D9%85%D9%82%D8%AF%D9%85-%D8%AD%DB%8C%D8%B1%DB%8C-%D8%AF%DA%A9%D8%AA%D8%B1-%D8%B9%D9%84%DB%8C%D8%B1%D8%B6%D8%A7-%D8%AF%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1%DB%8C-%D8%AF%DA%A9%D8%AA%D8%B1-%D8%B9%D9%84%DB%8C%D8%B1%D8%B6%D8%A7-%D9%85%D9%86%D8%AC%D9%85%DB%8C-%D8%AF%DA%A9%D8%AA%D8%B1-%D9%85%D9%87%D8%AF%DB%8C-%D9%85%D8%B9%DB%8C%D9%86-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%AF%DA%A9%D8%AA%D8%B1-%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D8%B1%D8%B3%D9%88%D9%84-%D8%B9%D9%85%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%DB%B1%DB%B5-%DB%B1%DB%B1-%DB%B9فکار او میپردازد و میگوید: کاسیرر در 1945-1874 زندگی کرده است و به لحاظ فلسفی، فیلسوف نئوکانتی است. از شاگردان زیمل و کوهن بوده است و استاد افرادی مانند لویی اشتراوس و هانری کوربن به شمار میآید. کاسیرر به نوعی، نگاه متمایزی با دیگر نگاهها دارد. در باب نگرش علمی به عالم، به همان نگرش مکانیکی پس از کپرنیک میپردازد که این نوع نگاه را با نگاههای قبلی مقایسه میکند و برای اندیشه‌ی بشر دو مقوله در نظر میگیرد، یکی افرادی که به‌صورت میستیک به عالم نگاه میکنند، (البته به عرفانی ترجمه نمیکنم) تصور میکنم اگر بخواهیم به فارسی بگذاریم، اسطورهای بهتر است، البته به معنی قصه و افسانه نگیرید. او ادیان قبایل بدوی را در نگاه میستیک قرار میدهد و میگوید نوع نگاه جدید در حیطه‌ی جدیدی به وجود میآید که در قرن 16 و 17 است، آن نیز الگوی نگاه جدیدی است که علم جدید به علم دارد، ما در این بخش به آن نگاه مکانیکی به عالم میگوییم.

با اینکه کاسیرر نئوکانتی است ولی سعی دارد این دو را به‌عنوان دو شیوه‌ی شناخت عالم نشان دهد. در جایی در کتاب پساصورتهای سمبلیک در آخر فصل (در بخش فضا و زمان) اذعان میکند که: «حتی من نمیدانم که آیا پای خود را به روی فیزیک جدید گذاشته‌ام و در حال تحلیل نگاه اسطورهای هستم یا خیر؟» یعنی مطابق با همان نگاه اسطورهای قادر به بیان آن بودند، البته او تأکید دارد که هریک از این الگوها را جدای الگوهای یکدیگر بداند. اگر بخواهیم مقدمات افکار کاسیرر را بیان کنیم، شاید بتوانیم به چند مورد اشاره کنیم.

ویژگی اول شناخت علمی الگوی عام برای شناخت ما نیست، برعکس شناخت ما شکلهای گوناگون ما برای درک جهان را شامل میشود. کاسیرر در این باره مینویسد فلسفه‌ی صورتهای سمبلیک (نام کتاب خود را میگوید) با آن نوع شناخت هنگامی که منجر به درک دقیق جهان میشود، سروکار ندارد و حتی این نوع نگاه برایش در اولویت نیست، بلکه با تمام صورتهای شناخت بشر از جهان سروکار دارد. بحثهای صورتهای سمبلیک میکوشد تنوع و کلیت و تمارض درونی بیانهای متفاوت این صورتها را درک کند. برای فهم کتابهای کاسیرر شاید خواندن این مقدمه بسیار مهم باشد و آن این است که نوع نگاه غربی که ما در آن نگاه درس خوانده و آموزش دیدهایم تنها نگاه به عالم نیست و منحصر نمیباشد. این نوع نگاهی که ما در آن قرار داریم فضا و زمان و جاذبه دارد، در بسیاری از موارد بدیهیات ذهن خود میدانیم درحالی‌که بدیهیات ذهن ما نیست و بشر در زمانهایی این الگوی شناختی را نداشته و از آن مفاهیم استفاده نمیکرده است، در حدود 400 سال است که از این مفاهیم استفاده میکند.

ویژگی دوم شیوههای مختلف فهم ما از جهان از طریق صورتهای سمبلیک مختلف تحقق میپذیرد که هریک از این صورتهای شناخت، اصول ساختاری خود را دارد و اصول ساختاری هر صورت با اصول ساختاری دیگر صورتها فروکاستنی نیست. بسیاری هنگامی که الگوهای شناختی دیگر بشر را بررسی میکنند، آن را به نوع شناختی که در حال حاضر از عالم داریم، تحویل میکنند. کاسیرر سعی میکند از این امر اجتناب کند.

 

الگوی متفاوت گروههای انسانی از شناخت عالم در منظر کاسیرر

مقدم حیدی در ادامه به توضیح نگاه کاسیرر پرداخت و اذعان داشت: علت اینکه کاسیرر صورتهای سمبلیک میگوید بیشتر به دلیل آن است که آن نگاههای میستیک و آن نگاههایی که در قبایل بدوی هست را در داخل آن میگذارد. کاسیرر برای دورانی است که کل آنتروپولوژی انجام گرفته است؛ یعنی قرن 19 وی شاید قرنی باشد که کل آنتروپولوژیستها و مردم‌شناسی‌ها به روی قبایل مختلف ایجاد شده است. ما این وضعیت را در حال حاضر نداریم؛ چون فرهنگ غربی به دلیل تکنولوژی رسانهای که دارد همه‌ی عالم را فرا گرفته است و کمتر جایی را میتوان پیدا کرد که مطابق فرهنگ غربی فکر نکند؛ اما در قرن 19 خیلی اینگونه نیست؛ چراکه استعمار کشورهای مختلف را گرفته است و آنان هنگامی که با قبایل مختلفی مواجه شدند، دیدند که آنان نیز طور دیگری فکر میکردند.

فلسفههای اسطورهای در اواخر قرن 19 داریم، این نوع نگاهها و آنتروپولوژیستهای معروف هم معمولاً در این حوزهها هستند و کسانی که برای اولین بار این کار را انجام میدهند میسیونرهای مذهبی بودند و با این نگاه جلو میرفتند که این افراد آدم نیستند یا افراد بدوی هستند و به لحاظ تکامل فکری در درجه‌ی پایینی هستند و باید به آنها مسیحیت و موارد غرب مدرن را یاد دهیم، گزارش هم مینوشتند. کاسیرر از این امر اجتناب میکند و از این نوع نگاه به انسانها و از این نوع الگوهای شناخت حذر میکند و میگوید آنان نیز الگوهای شناخت خود را از عالم دارند، همه را در یک دسته قرار میدهد و سپس قصد دارد تمایزات این افراد را با شناخت علمی بیان کند. نمیخواهد پا به روی شناخت علمی بگذارد و بگوید آنها چه مقدار پیشرفته یا پسرفته هستند. البته کاسیرر در شناخت علمی زندگی میکند و طوری کتابهای خود را نوشته است که شما مقایسه‌ی بین شناخت علمی پس از قرن 17 و نگاه سمبلیک را میبینید؛ اما مرتب از این اجتناب میکند که از منظر جهان‌بینی علمی جدید آنها را مورد بررسی و نقادی قرار دهد، فقط کاری که انجام میدهد، مقایسه‌ی آنها به دلیل اینکه تمایزهایشان مشخص شود. کاسیرر مینویسد هریک از این صورتهای سمبلیک را نمیتوان به دیگر صورتها فروکاست یا آن را از دیگر صورتها به دست آورد. هر صورت سمبلیک شیوه‌ی خاص خود را در فهم جهان دارد، بشر از طریق آن جنبه‌ی خاصی از واقعیت را درک میکند که از طریق آن صورت سمبلیک ارائه میدهد.

 

کثرت در درک جهان؛ بیان و وجود انسان

عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی در باب ویژگی سوم بیان داشت: در این شیوههای درک مختلف از جهان باید بر وجه احساسی و عاطفی وجود بشر تأکید شود. کاسیرر مینویسد تمامی اندیشه و تمامی شهود حسی و ادارک ما بر احساس اولیه متکی است. خصلت اصلی فلسفه‌ی کاسیرر کثرتگروی است و نه فقط کثرت در شیوههای درک جهان، همچنین کثرت در شکلهای بیان ما و وجود ما است. هدف علم جدید (همان علم نیوتنی) خصوصاً فیزیک این است که نخست امور واقع را بیابد، سپس بکوشد که این امور واقع یا امور جزئی را تابع قانون کلی کند. در مرحله‌ی نهایی علم تلاش میورزد تا دستهای از قوانین را تحت یک اصل قرار دهد، علم پدیدارهایی را که ظاهراً از دیدگاه تأثرات حسی هیچ ارتباطی به هم ندارند را به هم مرتبط میکند؛ مثلاً نیوتن پدیدارهایی را به یکدیگر مرتبط ساخت که از لحاظ مشاهدات حسی کاملاً با یکدیگر بیارتباط بودند، مانند سقوط آزاد اجسام، حرکت سیال و مدارهایهای بیضی‌شکل دور خورشید، تناوب جزر و مد. اولین بخش از مطلبی که من میگویم تفاوت نوع شناخت آنهاست و در نهایت تفاوت تصور آنها در مورد فضا و زمان را خواهم گفت. اول بگویم که این دو چگونه عالم را میشناسند.

کاسیرر معتقد است در علم جدید نیوتنی بین اموری که ظاهراً هیچ ارتباطی بین آنها نیست ارتباطهایی را پیدا میکنید. معمولاً این موارد را به یک‌سری از اجزا تحلیل میکنیم و شباهت این موارد را در نظر میگیریم و قواعد کلی از آن یا یک‌سری اصول کلی را در نظر میگیریم، سپس آنها را تدوین میکنیم. نیوتن به این پدیدارها وحدت ساختاری بخشید و آنها تحت قانون جاذبه قرار داد.

 

جهان علم؛ جهان قوانین در اسطوره

حیدری نظر کاسیرر در باب تفاوت اسطوره را بیان کرده و اذعان داشت: کاسیرر سپس در مورد نگاههای اسطوره‌ای بحث میکند و میگوید اسطوره با چنین روشی بیگانه است و امور واقعه را منفعل و بیگانه با یکدیگر میداند. سقوط این سنگ در لحظه و در اینجا با سقوط آن سنگ در آنجا و مثلاً دیروز هیچ ارتباطی ندارد، علت سقوط سنگ در اینجا و در این لحظه مشیت الهی و اراده‌ی شیطان است. در نگاه میستیک هر پدیدهای برای خود منفرد است، این موارد را کنار نمی‌گذاریم که این مشترکات را از آن بیرون بگذاریم، هرکدام به طور منفرد و منفرد رخ میدهد.

جهان علم، جهان قوانین است و در فیزیک به‌صورت توابع ریاضی بیان میشود. در شناخت علمی برای استمرار سلسله قوانین و سلسله‌مراتب سیستماتیک از علتها و معلولها تلاش میورزند؛ اما اسطوره برای استقرار سلسله‌مراتب، نیروهای جادویی و خدایان و شیاطین را به کار میگیرد. اسطوره جهان را فقط از طریق اعمال خدایان و شیاطین درک میکند. در شناخت علمی رابطه‌ی عینی با ابژه و مشخص کردن آن به شکل اساسی که خود به حکم ترکیبی مربوط میگردد، همین‌که در امور آشفته شهود حسی وحدت ترکیبی حاصل شد، میگوییم آن شیء را میشناسیم.

در امور آشفته شهود حسی را از تجارب مختلفی که داریم، هرگاه وحدت ترکیبی یا اصلی بتوانیم از آن استخراج کنیم، آن زمان شیء را میشناسیم. چه زمانی میگوییم یک پدیده را میفهمیم؟ ابتدا باید تئوری داشته باشیم؛ یعنی یک‌سری قواعد کلی داشته باشیم و پدیده‌ی ما در ذیل آنها قرار بگیرد تا بگوییم که پدیده را فهمیدهایم. الگوی فهم مناسب ما این است؛ چراکه میگوییم الگوی فهم تئوریک داریم؛ یعنی یک‌سری تئوری داریم. هنگامی که با یک پدیده مواجه میشویم، هنگامی که تئوری برای آن نداشته باشیم همیشه دچار یک سردرگمی در آن هستیم، مخصوصاً در نگاهها و پدیدههای دینی که برای ما بیشتر ملموس هستند اگر قواعد کلی و نظریههای کلی برای آن پیدا نکنیم، همیشه با آن مشکل داریم و احساس میکنیم با آن مشکل داریم.

اما وحدت ترکیبی اساساً وحدت سیستماتیک است و فراوردهی آن در هیچ کجا توقف نمیکند، بلکه همواره به کل تجربه دست پیدا میکند و آن را در قالب منطقی و یک پارچهای میریزد؛ یعنی آن را به شکل مجموعهای از علتها و معلولها بیرون میآورد. در سلسله‌مراتب این علتها و معلولها به هر پدیدار خاص و به هر موجود یا واقعهای، موقعیتی ویژه داده میشود که از طریق آن از دیگران متمایز میگردد و درعین‌حال بدانها مرتبط میشود و این روند به روشنترین وجه در گویش ریاضی در جهان تجلی یافته است. خاص بودن یک شیء یا یک عمل هنگامی مشخص و معلوم میشود که به‌صورت مقادیر عددی و کمی بیان گردد؛ اما همه‌ی مقادیر و تعابیر ریاضی با یکدیگر مرتبط میشوند.

 

سه بعد فضا و یک بعد زمان

این استاد دانشگاه به نگاه نیوتنی پرداخت و پس از در نظر گرفتن فضای چهاربعدی برای پدیدهها، متذکر شد: در نوع نگاه نیوتنی به عالم، وحدتی که بین پدیدهها وجود دارد را با ریاضیات به دست میآوریم، سپس آنها را در ساختارهای ریاضی میگذاریم و وحدتی ساختاری ریاضی از آن به دست میآوریم، آن‌وقت پدیدههای خاص به‌عنوان حالتهای خاص ساختار ریاضی برای ما مشخص خواهند شد. به این ترتیب این مقادیر، مجموعهای را تشکیل میدهند که تحت یک قانون و شبکه‌ی ثابتی از تعینگرهای کمی قرار میگیرند، مانند فیزیک مدرن که تمام کنشهای فیزیکی را به همین معنا درک میکند و بدین ترتیب هر کنش و عمل خاصی را با مختصات چهاربعدی فضا و زمان بیان میکند (سه بعد فضا و یک بعد زمان). این مثال نشان میدهد که برای تفکر علمی ترکیب و تحلیل عملیات متفاوت و متقابل یکدیگر نیستند، بلکه از طریق فراگردی یک‌سان اموری خاص و جزئی، دقیقاً مشخص و متمایز و متعین‌شده از طریق وحدت سیستماتیک کل درک میشوند.

پدیدهها را ابتدا تحلیل میکنیم و برای فضا سه بعد مکانی و یک بعد زمانی میگیریم و به هر پدیده چهار بعد نسبت میدهیم،x,y,z  و سپس یک بعد t سپس این پدیده مشخص میشود. با این پدیدههایی که نسبتاً مشخص کردیم یک نمودار میسازیم و از آن نمودارها، خط سیر نمودار را طبق یک قانون ریاضی و فیزیکی مرتب میکنیم. بنابراین شما یک کل و وحدت دارید، وحدتی که از آن پدیدهها به وجود آمدند. سپس پدیدههای دیگر را دوباره با همان پیشبینی میکنیم و جزئیات آن را بررسی میکنیم؛ یعنی ترکیب این موارد به‌صورت ساختاری و وحدتی به دست میآید، سپس دوباره این موارد هنگامی که به جزئیات میروند یک فرایند است که به این صورت انجام میشود.

دلیل این موضوع را باید در سرشت خود آن حکم ترکیبی جست؛ زیرا آنچه حکم ترکیبی را از حکم تحلیلی متمایز میکند این است که حکم ترکیبی وحدتی که ایجاد میکند وحدت مفهومی امور این همان نیست، بلکه وحدت امور متفاوت است. هر عنصری که در این وحدت وضع گردد به این طریق مشخص میشود. این عنصر صرفاً در خود نیست و از لحاظ منطقی در خود نیز باقی نمیماند، بلکه با عنصر دیگری هم‌بسته است. این رابطه‌ی همبستگی را چنین میتوان تعریف کرد. منظور این است که پدیدهی A این طرف قرار دارد و پدیده‌ی B طرف دیگر قرار دارد. شما نمیتوانید این مورد را منحصر خود کنید. در ریاضی این موارد را در یک پرانتز میگذاریم و به آن زوج مرتب A,B می‌گوییم. اگر رابطهای بین این زوجهای مرتب را بتوانیم به دست بیاوریم، مینویسیم مجموعه‌ی A و مجموعه‌ی B با رابطه‌ی R به یکدیگر مرتبط هستند.

این روابط با نسبتهای ایدئال شالودهی آنچه را شناخت علمی یا حقیقت پدیدارها مینامند تشکیل میدهند. همین که بتوانید رابطه بین پدیدارها را با یکدیگر مشخص کنید، متوجه شدید که حقیقت چیست. فهم ما از پدیدهها معمولاً اینگونه رخ میدهد، ضمن اینکه آنچه از این حقیقت مستفاد میشود، چیزی مگر کلیت خود این پدیدارها نیست، البته به این شرط که آنها را به‌صورت وجود مادی و ملموسشان در نظر نگیریم، بلکه آنها را به رابطه و نسبت منطقی فروکاهیم. رابطه و نسبتی که به یک‌سان و با ضرورت برابر هم بر ترکیب منطقی و هم بر تحلیل منطقی استوار است این شناخت علمی میشود، حال باید دید اسطورهایها به چه صورت هستند.

 

تلاش اسطوره برای استقرار سلسله‌مراتب

وی درباره‌ی اسطوره گفت: اسطوره نیز برای وحدت جهان تلاش میورزد، در این نقطه با شناخت علمی مشترک است که وحدتی برای جهان ارائه کند و در این راه از مجراهای خاصی که سرشت ذهنیاش تجویز میکند عبور مینماید. حتی در پایینترین ردههای تفکر اسطورهای که به نظر میرسد کاملاً تابع تأثر حسی بیواسطه و انگیزشهای حسی می‌باشند. حتی در جادو که جهان را در نیروهای متعدد و درهم‌وبرهم اهریمنی متفرق میکند، نشانههایی میبینیم که حاکی از نوعی ردهبندی این نیروهاست که بعداً به سازماندهی آنها میانجامد. همچنان‌که اسطوره دیوها را به خدایان تبدیل میکند که هرکدام فردیت و تاریخ خود را دارا میشوند، سرشت و تأثیر جادویی این نیروها را نیز بیش از پیش از یکدیگر به وضوح متمایز میکند. درست همانگونه که شناخت علمی برای استقرار سلسله‌مراتبی از قوانین و سلسله‌مراتب سیستماتیک از علتها و معلولها تلاش میورزد، اسطوره نیز برای استقرار سلسله‌مراتب نیروهای جادویی و خدایان میکوشد؛ یعنی همانطور که در اینجا سلسله‌مراتب داریم در آنجا نیز داریم.

از دیدگاه اسطوره هرقدر که بخشهای جهان را به حاکمیت خدایان مختلف درآوریم و قلمروهای خاصی از واقعیت مادی و فعالیت انسان را تحت محافظت ایزدان خاص قرار دهیم، جهان‌فهمپذیرتر میشود. گرچه جهان اسطورهای به‌صورت کل درهم‌تنیده میشود؛ اما یک کل شهودی خصلت بسیار متفاوتی با خصلت کل مفهومی دارد که به کمک آن شناخت علمی برای فهم واقعیت تلاش میورزد. در اسطوره فرمهای ایدئال و روابط و نسبتهای منطقی و ریاضی (که جهان عینی را به‌منزله‌ی جهانی نمایش میدهند که کاملاً زیر سلطه‌ی قانون قرار دارد) وجود ندارد.

شما در نگاههای اسطورهای نمیتوانید نگاه ریاضی را خیلی ببینید، برخی اصلاً ریاضی ندارند. قبایلی داریم که عدد انتزاعی ندارد، میتوانند شمارش کنند؛ یعنی شمارش با آن مفهومی که ما در نظریه مجموعهها شمارش میکنیم. در نظریه‌ی مجموعهها شمارش را قبل از عدد قرار میدهیم و میگوییم شمارش با یک نگاشت یک‌به‌یک و پویا انجام میشود. بین حد آن و صحبت از یک نگاه یک‌به‌یک و پویا که برقرار کنید، میتوانید شمارش انجام دهید؛ اما عدد ندارید.

یک‌سری قبایل داریم که با بندهای بدنشان که هریک نامی دارند شمارش انجام میدهند؛ اما عدد ندارند؛ مثلاً عدد 2 ندارند، برای عدد 2 و 3 و 4 یک اسمی دارند. طوری نیست که اگر 10 تمام شد دوباره برگردند، برای هر کدام از شمارشها اسمی میگذارند.

 

تقابل میان اسطوره و علم

عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات با اشاره به تقابل میان اسطوره و علم بیان داشت: اسطوره فرمهای ایدئال و روابط و نسبت آن برای فهم ریاضی (که جهان عینی را به‌منزله‌ی جهانی نمایش می‌دهد که کاملاً زیر سلطه‌ی قانون قرار دارد) وجود ندارند، بلکه برعکس تمامی واقعیت در تصاویر متحدکننده‌ی ملموس میآیند. تقابل میان اسطوره و علم که نتیجه‌ی آن چنین بارز و مشهود است، سرانجام به تقابل در اصل منتهی میشود. هر ترکیبی که اسطوره از امر جزئی یا امر خاص ارائه میدهد همان خصلتی را دارد که فقط در کل کاملاً مشهود است، درحالی‌که شناخت علمی عناصر را پس از آنکه با عمل انتقادی از یکدیگر تفکیک و متمایز و متعین کرد، میتواند آنها را با یکدیگر ترکیب کند. اسطوره به نظر میرسد که همه چیز را روی هم میریزد.

در نگاه اسطورهای پدیدهها را طوری که یک‌سری موارد مشترک در آن وجود داشته باشد تحلیل نمیکنید، بلکه آنهایی که مشابهت دارند همگی مشابهتشان در همان سطح باقی است. مشابهتها را تحلیل نمیکنید؛ فرضاً مشابهت این مورد با آن مورد را تبدیل میکنیم به اتم و برمیگردانیم؛ اما در نگاه اسطورهای اگر قرار بر مشابهت هم باشد در روح قرار دارد؛ فرضاً فلان قبیله آفتاب زرد است و طلا هم زرد است، این موارد را در یک مقوله قرار میدهیم، تحلیل نمیکنیم. ما نمیتوانیم بین آفتاب و طلا مشابهتی قرار دهیم؛ مثلاً آهن و طلا را در یک مقوله قرار دهیم به معنای آنکه این دو فلز هستند؛ اما آنها در همان حد ظاهر هرچه را که با هم مشابهت داشته باشد در یک مقوله قرار میدهند و آن را پایینتر نمیآورند.

اسطوره به نظر میآید که همه چیز را روی هم میریزد و آنان را بیآنکه از یکدیگر تفکیک و متمایز کرده باشد با یکدیگر متحد و در هم ادغام میکند. روابطی که اسطوره میان عناصر وضع میکند به گونهای است که بین عناصر نه تنها رابطهای دو سویه برقرار میشود؛ بلکه به طور مثبت با یکدیگر همهویت میگردند و همه آنها یک چیز میشوند.

هنگامی که آهن و طلا را در مقوله فلز قرار میدهیم این موارد را یکی نمیدانیم؛ منظور کاسیرر یکی بودن نیست. این دو همذات معنا نمیدهد. اصطلاحی که کاسیرر به کار میبرد در دیکشنری نبود، این اصطلاح در دندان‌پزشکیها به کار میرود. وقتی که شما دو دندان دارید اما یک ریشه دارد، منظور است. کاسیرر همین منظور را دارد، معتقد است وقتی که این دو را در یک مقوله میگذارند به معنی این نیست که این دو یکی هستند، این دو یکی نیستند، بلکه هم‏ریشهاند، گویا از یک جنس هستند نه به معنای آنکه یکی هستند. در برخی از کتابها این اشتباهات وجود دارد؛ فرضاً مگر میشود یک قبیلهای تفاوت بین گوزن و گندم را نداند؟ به فرض میخواهیم گوزنها زیادتر شوند تا شکارها بیشتر شوند، به سمت آب دادن بیشتر به گندمها میروند. مگر این افراد تمایز را نمیدانند؟ درصورتیکه ترجمه اشتباه بوده است- بین این موارد تمایز قائل هستند؛ اما این موارد را از یک ریشه میدانند، گویا ارتباطی بین این موارد وجود دارد.

هنگامی که شما به این موارد میپردازید جوابگو خواهد بود، نمونه را در موارد دینی خود میبینیم، شما میگویید نماز بخوان برای آنکه باران بیاید. از نگاه علمی هیچ ارتباطی بین این دو وجود ندارد. ما در نگاه علمی به دنبال یک مکانیسمی میگردیم مانند A,B,C که بر روی هم مانند یک دومینو اثر بگذارند و دیگری حاصل شود؛ چون چنین چیزی نداریم که بین نماز خواندن و باران آمدن ارتباطی برقرار باشد. این موارد در نگاه میستیک قرار میگیرد. منظور کاسیرر این است که چون همه چیز با نگاه علیت مکانیکی ارتباط برقرار میکند وقتی آنها را بررسی میکنیم نگوییم آن‌ها بیخود و بیمعنی هستند، بلکه آنها الگوی شناختی دیگری هستند. آنها را باید در همان شکل بررسی کرد و ما مقولهبندیهای خاص خود را داریم، آن مقولهبندیها با مقولهبندیهای ما متفاوت است حتی علیت آنها با علیت ما نیز متفاوت است.

 

وحدت جوهری در دیدگاه اسطورهای

حیدری در پایان سخنان خود با اشاره به آنکه فرصت ندارد فضا و زمان را نیز در این بخش توضیح دهد، گفت: روابطی که اسطوره میان عناصر وضع میکند به گونهای است که بین عناصر نه تنها رابطه‌ی ایدئال و دوسویه‏ای برقرار میشود، بلکه به‌طور مثبت با یکدیگر هم‌هویت میگردند و همه‌ی آنها یک چیز میشوند. اشیایی که به معنای اسطورهای با یکدیگر تماس پیدا میکنند، خواه این تماس مجاورت فضایی یا توالی زمانی باشد، خواه مشابهتی دور باشد و خواه عضویت در یک طبقه باشد، آنها دیگر اشیای متعدد و متکثر نیستند، بلکه از دیدگاه اسطورهای، وحدتی جوهرین دارند. این نگرش حتی در پایینترین مراحل اسطورهای نیز مشهود است، هنگامی که شیء از لحاظ جادو مورد توجه قرار گرفته میشود دیگر شی‌ای متمایز شناخته نمیشود، بلکه در بطن خود همیشه با دیگر اشیاء ارتباط دارد، بلکه با آنها هم‌هویت دانسته میشود؛ بنابراین تفاوت برونی آن تنها نوعی حجاب یا صورتک است. در همین راستا اندیشه‌ی اسطورهای نشان میدهد به معنای واقعی اندیشه‌ی غیرانتزاعی و غیراستدلالی است و همه‌ی آن چیزهایی که در دسترسش واقع میشود خصلتی مادی و ملموس مییابد و با هم رشد میکنند. درحالیکه شناخت علمی میکوشد عناصری را که کاملاً با هم متمایز و مشخص کرده است را با هم ترکیب کند.

درباره‌ی کاسیرر در ایران بیشتر به بخش نئوکانتی آن پرداخته شده است؛ اما این جنبه از نگاه کاسیرر به علم چیست یا شناخت علمی در منظر کاسیرر چیست، کار نشده است. امیدوارم که برخی از دانشجویان و محققین به سمت این مورد یعنی نگاه به علم از منظر کاسیرر بروند. در فلسفه‌ی علمهای رایج این نگاه را به این صورت نداریم، نگاه علمی را به این شکل جدا نمیکنیم؛ اما کاسیرر این دو را از نگاههای دیگر جدا میکند و تمایزهای آنها را میگوید. اگر کاسیرر بیشتر مورد توجه قرار بگیرد برای حل برخی از مشکلاتی که در جامعه‌ی خودمان داریم (چون جامعه‌ی ما جامعهای به شدت سنتی و دینی است و در تعابیر دینی خود مرتب با نوع نگاه علمی مشکل پیدا میکند و ناسازگاری میبیند) شاید مطالعه‌ی کاسیرر بتواند کمک کند؛ چون کاسیرر تمایزهای بین نگاه علمی بعد از قرن 17 و نگاههای میستیک را از هم جدا میکند، شاید بتواند راهگشا باشد.

البته باید توجه کرد که کاسیرر دین، جادو، قبایل و ... را در یک مقوله قرار میدهد، البته میتوان اینجا یک تبصره گذاشت که حداقل دین (ادیان ابراهیمی) در این مقولهها قرار نگیرند؛ اما کارهای کاسیرر برای اوایل قرن 20 است درحالی‌که همین امر هم میتواند به ما ایده برای تمایزها بدهد. البته برخی میتوانند به روی این امر کار کنند که نگاه دینی با نگاه جادویی متفاوت است و این موارد را میتوان بعداً مورد توجه قرار داد؛ اما همین مرحله که کاسیرر انجام داده است باز هم آموزههای بسیاری را به ما ارائه میدهد.

گزارش تفصیلی از: فرهنگ امروز/زهرا رستگار

صوت این نشست در این لینک در دسترس است 

کلیدواژه‌ها: تاریخ علم فلسفه علم نگرش مکانیکی


نظر شما :